اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

کسی که مثل هیچ کس نیست

بعد از ماجرای جنجال برانگیز کار و درس و پیشنهاد فرعون مبنی بر اینکه فقط سه روز اول هفته رو برم سرکار....

و بعد از یه بغض نگه داشتن طولانی، وقتی رسیدم خونه و وقتی مامان و بابا به چهره درهم رفته ام با نگرانی نگاه می کردن

کاری نداشتم جز اینکه با موبایلم مشغول باشم و سرمو بندازم پایین شاید اشک های جمع شده تو چشمام از همون راهی که اومدن برگردن و نریزن تو صورتم

موبایلم هم که می دونی برای من حکم تو رو داره.... یه نگاه به ساعتش کردم هنوز 5 بعداز ظهر نشده بود

تو وایبر برات نوشتم هروقت بیدار شدی قبل از اینکه بری سرکار بمن زنگ بزن

هنوز دلیوری اش نیومده بود که زنگ زدی که چی شده

مونده بودم چطور با صدای مسیج وایبر بیدارت کردم

مرسی که همیشه هستی...... مرسی که نذاشتی هیچ وقت نبودنت رو حس کنم

هیچ کس جز تو نمی تونست آرومم کنه اون لحظه




هنوز معلوم نیست قراره چی بشه..... باید جمعه برم دانشگاه و با مدیر گروه صحبت کنم، یا واحدهای چهارشنبه رو حذف کنم.... یا اونروز نرم سرکلاس..... یا کلاً مرخصی بگیرم این ترم رو.....

نمی دونم اینها امکانپذیر هستند یا نه با توجه به اینکه انتخاب واحد انجام شده و حذف و اضافه هم که اصلاً ترم اول دست ما نیست تموم شده...... اگه هیچ کدوم اینها نشد خودم از کارم استعفا می دم، نمی خوام سه روز تو هفته بیام که دو روز دیگه اش رو کس دیگه ای رو بیاره..... اگه واقعاً آدم دیگه ای داره که اندازه من قابل اعتماد باشه و مثل من براش کار کنه و با اخلاق گندش هم کنار بیاد پس بیارتش..... 

ولی فعلاً تمام گزینه هام می گن که حداکثر تا شش ماه دیگه رو از همه نظر برام بهتره که اینجا بمونم..... امیدوارم امکانپذیر باشه تا شب عیدی بیکار نشم که کار پیدا کردن این وقت سال اونم با شرایط من که یک روز هفته رو نمی تونم برم و هنوز مدرک MBA رو هم نگرفتم، زبان هم قرار بود بهتر بشه هنوز نخوندم، سخته

باید فرصت کنم این چندتا کار رو انجام بدم قبل از اینکه از اینجا برم


تو رو خدا دعا کنید...... واقعاً خسته ام از اینهمه فکر و خیال..... از اینهمه چه کنم چه کنم!!!!

تخیلات مامان جان


این روزها مامانم اصرار داره که تبلت کارایی های زیادی داره

حالا جالب اینجاست مامان اصن اهل استفاده از کامپیوتر نیست...... ته ته هنرش سرچ یه چیزی تو گوگوله که اونم همیشه وقتی می شینه پاش نمی دونه چی سرچ کنه

یا نهایتاً می ره تو سایتی که عضو انجمنش هست و لیست تفریحگاه ها رو نگاه می کنه

ولی نمی دونم چه اصراری داره که ما رو متقاعد کنه که تبلت خوبه و دلش می خواد بخره......... من واقعاً احساس نیاز نمی کنم، موفرفری هم همینطور، داداشی هم که کلن با این فقره قرتی بازیا مخالفه و از لپ تابش هم صرفن جهت انجام کارهای اداری استفاده می کنه 

دیشب بهش می گم هرکاری با تبلت بخوای انجام بدی با لپ تاب هم می شه

می گه نه، با تبلت باید با بچه ات که خارجه، تو اسکایپ حرف بزنی

می گم خوب با لپ تاب هم می شه

می گه با لپ تاب خیلی خوب نیست باید یه جا بشینی، بعد اگه بخوای خونه رو نشونش بدی یا اون بخواد خونشو نشونت بده سخته باید لپ تاب رو بچرخونی.....

تبلت سبکتره راحت می گیریش دستت، راه می ری، می چرخونی اش

می گم حالا اصن مگه شما بچه ای خارج داری؟ 

می گه خوب شاید یه کدومتون رفتید!!!!! 

جالب اینجاست که بابا با شنیدن این مکالمه فوراً قانع شد و گفت پس باید تبلت بخریم.

حتما باید دعوات کنم؟


یه وقتایی می دونی داری اشتباه می کنی

می دونی این همون اشتباهیه که قبلاً به خاطرش دعوات کردم

ولی انگار همون موقع نمی تونی درستش کنی

حتماً باید به کارت ادامه بدی

تا بیای خونه دعوا بشی

و قول بدی دیگه تکرار نکنی 

سرماخوردم


شدیـــــــــــــــــــــداً سرماخوردیم
دیروز رو موندیم تو خونه و استراحت کردیم......... استراحت که چه عرض کنم کعنهو میت در نقطه کوری از منزل افتاده بودم و توان حرکت به نقطه دیگری نداشتم
عین مگسی که با مگس کش رو سرش زده باشی و خودشم ندونه زنده است یا مرده........ همونجوری شده بودیم
مامان جانم هم نبود تک و تنها و بی کس و ....... 
این دستهایی که می بینید به سمت این دختر توی عکس دراز هستند و دارن بهش انرژی می رسونند، اینها ما نبودیم ها
ما خودمون برای خودمون سوپ پختیم......... خودمون لیمو شیرین آب گرفتیم........ خودمون ویتامین سی در آب افکندیم ...... یعنی از زور بی کسی مجبور بودیم هراز چند ساعتی یه تکونی به تن بی جانمان بدهیم تا بی حال تر نشیم و با اینکه ذره ای میل نداشتیم خودمون رو مجبور می کردیم که هم بپزیم و هم بخوریم........
تازه عصرش هم مادرجانمان از مسافرت برمی گشتند و مجبور شدیم شال و کلاه کنیم و بریم دنبالشون...... چون بقیه یا سرکار بودن یا دانشگاه.......
ولی خدا رو شکر مامان جانمان از مسافرت برگشتند........
 الانم اگه از احوالاتمون جویا باشید داریم چرت می زنیم و آب دماغمونو بالا می کشیم و به سختی نفس می کشیم و استخونهامون درد می کنه و .......
خلاصه که بدحالی داریم بــــــــــــــد 

صرفاً جهت .....

اول نوشت: این نوشته صرفاً جهت جلوگیری از گیر کردن در سندروم فرار از نوشتن می باشد و ارزش دیگری ندارد.


دوم نوشت: عکس هیچ ربطی به موضوع نداره، صرفاً چون بهم آرامش می داد و ازش خوشم اومد گذاشتم. (درواقع اگه بخواهید فکرشو بکنید اصلاً موضوعی نداشتم لذا عکس مرتبط قابل سرچ نبود)


باید برای پس اندازهای جسته و گریخته ام برنامه مدونی می گذاشتم همچنین برای خرج و دخلم، آخه تو برنامه 5 ساله ام خرید خونه دارم..... به همین مناسبت تصمیم گرفتم از اول آذر به مدت سه ماه تمام خرج هامو یادداشت کنم که دستم بیاد حدودا هرماه چقدر پول برای خرج های روزانه و دم دستی لازم دارم تا رو بقیه پولم حساب کنم...... لذا تو همین چند روز که دارم می نویسم عجیب غریب داره خرج پیش می آد..... اینقدر که دارم پشیمون می شم...... اگه اینقدر قانون جذب کار می کنه شاید بهتر باشه به جای خرج کردن ها از خوستگارها بنویسم تو دفترم....... شاید کیفیت و کمیتشون مثل خرج کردنهام 10 برابر شد..... والا به غرآن


از صبح احساس سرماخوردگی می کنم، تب، سنگینی سر...... دلم می خواد برم خونه و تا عصر که کلاس طراحی دارم تو تختم ولو شم....... ولی با این اوصاف محتمل تره که تا عصر اینجا بمونم و کلاس طراحی رو کنسل کنم که به استراحت برسم


دیشب دلم گرفته بود خیلی خیلی زیاد، فیلم هایی که گیس گلابتون تو وبلاگش نوشته رو به سی دی فروشی محل سفارش داده بودم، عکس پرفسورم رو سی دی ریختم، رفتم که هم فیلم ها رو بگیرم و هم یه کپی رنگی از عکسش که از این هفته نقاشی اونو شروع کنم، فیلم ها که آماده نبود، عکس هم که دادم یارو پرینت بگیره با دیدنش رو کامپیوتر همچین زیرلب می خنده که انگار دست یه بچه دبیرستانی نابالغ نامه عاشقانه پیدا کرده..... بعدشم با یه حالتی می پرسه می خواهید رو کاغذ و اندازه عکس براتون پرینت بگیرم؟ خیلی جدی گفتم نه لازم نیست لطفا اگه کیفیتش خراب نمی شه بزرگش کنید و رو همون کاغذ آ4 معمولی کفایت می کنه........

شب به پرفسور گفتم، می گه تو زیادی حساس شدی رو این قضیه شاید لبخند یارو از رو تحسین بوده و آرزو کرده که کسی عکس خودشو ببره برای پرینت...... نمی دونم شاید


جمعه عصر با لیلا و خواهرش رفتیم گلستان تمام مدت یاد اونروزی بودم که با منیره رفته بودم شاید 2-3 سال پیش چقدر شوق داشت برای اینکه پسره می خواد بیاد خواستگاری اش، داشت واسه لباس اون تو شب خواستگاری کمربند و کراوات انتخاب می کرد و می خرید و کلی خوشحال بود، حتی حالشو نداشتم برای لیلا تعریف کنم، شب تو فیس براش مسیج گذاشتم، فرداش بهم زنگ زد گفت باورت می شه دیشب تمام مدت منم داشتم به اون شب فکر می کردم، حتی به همسرم گفتم بیا بریم گلستان اونم گفته باشه بریم، ولی خودم دیگه پی اش رو نگرفتم فکر کردم بدون تو مزه نمی ده حتی اگه کسی که اون شب به عشقش دنبال کمربند و کراوات بودم کنارم باشه.


تازه دیشب بنی هم زنگ زد، تو ماشین با شوهرش و بچه ها بودن همه شون عجیب سرماخورده بودن داشتن می رفتن دکتر، بعد یه لحظه که طرف پیاده شده می گه به نظرت از کارم استعفا بدم بشینم خونه؟ تعجب کردم.... سکوتم رو که دید گفت خیلی خسته شدم از درس و کار و بچه داری و رضا هم اصلا کمکم نم یکنه، اولش کمی باهاش شوخی کردم بعد گفتم واقعا کمک نمی کنه؟ با یه آه سردی گفت نه واقعا بار همه چی رو دوش منه..... گفتم پس استعفا بده از چی می ترسی نترس بازم کار گیر می آری...... بهتر از اینه که خودتو از پا بندازی یا بچه هات با مشکل بزرگ بشن، گفت آخه دارم پست می گیرم، تازه اگه مامانم بفهمه می کشتم...... بعدم گفت، بهت حسودی ام می شه...... گفتم احمق جان تو اینقدر چیزا برای حسودی داری که حتی فکر حسودی به یه نفر دیگه مثل من به سرت نزنه.


نمی دونم چرا هرکسی رو که تو زندگیم کلا خط زدم دوباره و بطور جدی برگشت، حالا ما رو کچل فکر و خیالی هم نداشتیم ولی دیگه از وقتی شرکتمونو عوض کردیم جوری بی خیالش شدیم که انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته، اوایل که هفته ای یکبار به بهانه کلاس زنگ زد ببینه می رویم یا نه، هی ما گفتیم نمی رویمو نرفتیم چون کار داشتیم یا مهمون داشتیم........ حالا هم هر روز به بهانه پرسیدن سوالی، رسوندن خبری، کار اداری ای چیزی سعی می کنه یه ارادتی عرض کنه و یه زنگی بزنه یا اس ام اسی بده...... حوصله اشو ندارم دیگه.