اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

جهنم در ذهن ما ماندگار است.

می گن وقتی آدمها می رن تو جهنم و عذاب می کشن، فکر می کنند این عذاب همیشگیه و باورشون نمی شه که یه روزی تموم می شه، باورشون نمی شه که روزهای خوب هم می آن

به نظر من تو این دنیا هم همینطوره، وقتی آدم گرفتار یه مشکل یا ناراحتی می شه فکر می کنه اون مسئله هیچ وقت حل نمی شه، باور اینکه یه روزی یه صبح قشنگی از خواب بیدار می شه بدون دغدغه اینکه برای حل مشکلش باید چکار کنه، سخته، تصور روزی که به آرزوش رسیده، سخته....

ولی..... باید امیدوار بود.....

حتی جهنم هم یه روزی تموم می شه، این وعده خداست. 

بدون تو....

می گه: قربونت برم

می گم: نه بزار من قربون تو برم.....

            تو نباشی من بلد نیستم تو این دنیا زندگی کنم.....

دلم مسافرت می خواد

احتمالا جمعه دو هفته دیگه که سه شنبه اش تعطیله نمی رم دانشگاه، آخه یکی از استادمون که درس مهمی باهاش داریم اونروزو تعطیل کرد بعدشم اینکه من اصلا غیبت ندارم که خوب چه معنی داره باید یه روز غیبت کنم، تازه اون هفته به خاطر تعطیلی سه شنبه اش حتما جمعه بعداز ظهر شلوغی خواهد داشت و تو ترافیک بیچاره می شم.

آقا اصن دلم هوای نرفتن دانشگاه کرده چرا بهانه بیارم، بعدش دارم هی فانتزی می سازم دلم مسافرت می خواد، اونم مسافرت یک روزه، جاده شمال، ساحل دریا، هوای گرم تابستونی، درختای سبز و خوشگل.....

دلم عجیب هوای یه مسافرت یکروزه کرده، همین، جهت اطلاع بود فقط....


پ.ن: این پست رو و چندتای دیگه رو دیروز نوشتم ولی به خاطر مشکلات کامپیوترم نشد که منتشرش کنم.

هدیه

احتراما به اطلاع می رساند اینجانب روز چهارشنبه مصادف با سالروز تولد پرفسور جانمان رفتیم در خونه شون و پرتره مربوطه که دوماهی گوشه اتاقمون بود رو دادم در خونه شون، البت دلمون نمی خواست بدیم نشون به اون نشون که برای ولنتاین آمادش کرده بودیم که ندادیم، بعد گفتیم عید می دیم که اونم دلمون نیومد، بعد هی این پرفسور بیچاره می گفت چی شد این عکس ما؟ ما هم گفتیم الان دلمون نمی خواد بدیمش به خانواده تون دلمون می خواد برای خودمون نگهش داریم

به جایی رسید که طفلک فکر کرد دیگه نباید ازمون سوال کنه و بزاره تا خودمون سرعقل بیاییم، خلاصه دیگه دیدیم برای تولدش مجبوریم ببریم تحویل بدیمش، اینگونه بود که چهارشنبه بردیم دادیم به آژانسی نزدیک خونه شون، صبحش البته کلی بهش گفتیم به مامانش زنگ بزنه بگه ما می خواهیم عصری پرتره بیاریم خونه باشن و در جریان، اونم لابد از جایی که می دونست ممکنه بازم بزنیم زیرش و بگیم مال خودمونه و نمی خواهیم تحویلش بدیم، گفت خودت زنگ بزن، ما هم نزدیم

ولی وقتی بردیم تحویل دادیم ظاهرا خواهر مکرمشون از آژآنس هیچ سوال اضافی ای نپرسیده بودند، این خبر از جانب راننده آژانس و متعاقبش حرف خود پرفسور که شب ازش پرسیدیم چی گفتن؟ گفت تشکر کردن گفتن رسیده، ما را براین داشت که بیاندیشیم آنان منتظر بودن که پرتره مربوطه برسه خدمتشون.

لذا لابد خود شخص شخیص شون خدمت خانواده اطلاع رسانی نموده بودند، ولی از جایی که فرصت نشد زیاد باهاش صحبت کنیم ملتفت نگردیدیم، 5 شنبه و جمعه هم من باب مهمون داری و رفتن به دانشگاه فرصت نکردیم خبر بگیریم.

و اینگونه است که الان جای پرتره گوشه اتاق ما خالیست، همین.

می تونست یه سورپرایز باشه

می شد بلیط بگیرم و سورپرایزت کنم و با هم بریم

اونوقت می شد که آهنگ "دوستت دارم" شون رو برام لایو بخونی

کاش می شد

اونوقت حتما فردا تولد بازی بهتری داشتیم

مثل همه اون سالهایی که تولدت رو فقط دوتایی جشن می گرفتیم.