-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 اسفند 1393 11:29
و انتهای این قصه سرد و سفید همیشه سبز خواهد بود تا رسیدن سال نو، تنها یک سلام خورشید باقی ست...... پیشاپیش به همه دوستانم به همه انسانها و به همه کائنات و همه اونهایی که منتظر بودند که زمستون دلها و روزگار به پایان برسه تبرک می گم. امسال برای اولین بار منظور و حس شاعر این بیت " نرم نرمک می رسد اینک بهار...... خوش...
-
آرزوی قشنگ
سهشنبه 12 اسفند 1393 10:41
دیروز به یکی از آرزوهام تو این دنیا رسیدم.... خدایا شکرت رولر رو از دست نقاش گرفتم و دیوار و پنجره رنگ کردم لذتش وصف نشدنی بود مثل بچه کوچیکی که برای اولین بار مداد رنگی دستش گرفته باشه ذوق می کردم حالا دیگه من خودم رو تو قاب اون پنجره جا گذاشتم، گوشه اون دیوار حرکت دستم حک شده این یعنی گوشه ای از من همیشه اونجاست...
-
خدا دنیا رو عاشقانه آفرید.
شنبه 25 بهمن 1393 12:21
"ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود" زندگی ما روی این کره خاکی باید یه دستاورد داشته باشه که اونم عشقه. بدنیا اومدن ما حاصل عشقه، عشقی بین زن و مرد.... و باید به خاطر داشته باشیم که اومدیم اینجا تا عشق رو تجربه کنیم، هرکاری که تو این دنیا با عشق انجام بدیم در جهت مثبته و...
-
یه آدم معمولی
سهشنبه 21 بهمن 1393 11:23
یه آدم معمولی، یه آدم خیلی خیلی معمولی ام که تو به من بزرگی می دی، اندازه اون بتی که تو ذهنت ازم داری گنده م می کنی بعد به یه آدم دیگه که خودش می تونه بزرگ باشه می گی بیاد از من مشورت بگیره بعد من نمی فهمم باید به اون آدمه که می دونم خودش یلی یه برای خودش چی بگم تو همیشه کارت همین بوده البته من ولی خجالت می کشم از...
-
پروانه شدم
سهشنبه 21 بهمن 1393 10:58
درست مثل همون روز..... تو 6 سالگی.... وقتی برامون جشن پایان مهدکودک رو می گرفتن وقتی مربی خوش ذوق مهد رو یونولیت برامون شکل انواع حیونهای قشنگ رو بریده بود و نقاشی کرده بود که بهمون هدیه بده و من پروانه رو انتخاب کردم و باهاش رفتم تو رویا، رفتم تو هبروت گم شدم، بین اونهمه هیاهو و شادی . گم شدم نمی دونم کجام خسته شدم...
-
برای من یه خاطره هستی که تموم شدی.
دوشنبه 20 بهمن 1393 14:44
یه چیزی بخواه که بتونی داشته باشیش یه حرفی بزن که بتونی بهش عمل کنی واسه اتفاقی غصه بخور که نیافتاده باشه و بتونی جلوشو بگیری این رویاهایی که تو توی سرت می پرورونی اصلا امکانپذیر نیست.... توهم محضه یه گذشته ای بوده، تو یه انتخابی کردی تموم شده و رفته نمی تونی زمان رو به عقب برگردونی نمی تونی خیال کنی اتفاق نیافتاده...
-
هفت بیجار 5، خواستگارهای امروزی
دوشنبه 13 بهمن 1393 13:51
اول: نمی دونم چرا با نوشتن پست قبلی دوستان نگرانم شدن، شاید چون وقتای غمگینی و بی حالی می آم اینجا که حالم خوب شه، خوب این یعنی اینجا می تونه بهم انرژی مثبت بده و انرژی های منفی رو می تونم سرش خالی کنم، ولی در کل خدا رو شکر خوبم و سعی می کنم یه کمی هم از حال خوبم بنویسم. دوم: مامان می گه دوره و زمونه دوباره مثل قدیمها...
-
هفت بیجار 4 - خرچنگ شکم پر
دوشنبه 6 بهمن 1393 13:17
سکانس اول: ساعت 3 نصفه شبه خوابم نمی بره.... ساعت 4 صبحه هنوز خوابم نمی بره..... ساعت 5 صبحه و من بیدارم.... ساعت 6 صبحه و من تبخال زدم از بس فکرای بد کردم و از بس ترسیدم دیگه چیزی یادم نمی آد جز اینکه تمام مدت می گفتم پناه برخدا از شر فکرای شیطانی خدایا خانوادمو به تو می سپرم. سکانس دوم: ساعت 11 صبحه و تمام غمهای...
-
استراتژی های کوک کردن ساعت
یکشنبه 5 بهمن 1393 12:07
خودم می دونم شماها هم می دونید که خیلی حرفها برای گفتن دارم و خیلی سوژه ها برای تعریف کردن ولی امروز صبح قبل از راه افتادن از خونه پی بردم که این مهمترین سوژه ای هست که وقتی رسیدم شرکت بعد از اینکه لیوانهای آب تو دستم رو گذاشتم زمین موظفم که به سمع و نظر وبلاگم برسونم جونم براتون بگه (اگه هم کسی اینجا نیست برای خودم...
-
تموم شد
دوشنبه 29 دی 1393 11:42
امتحانام تموم شد، یعنی قشنگ یک ماه و نیم درگیر درس خوندن بودم شدددددددید.... اصن یه وضی... یه بچه درسخونی شده بودم که بیا و ببین.... از اون حال بهم زنای اساسی، البته این برای خیلی ها عادیه ولی من خودم به شخصه این دومین ترم تو تمام زندگیمه که اینقدر از خودم آدم مزخرفی دروکرده بودم ولی حال می داد ها، ادای شاگرد اول ها...
-
چند تا قانون
چهارشنبه 26 آذر 1393 11:32
قانون اعتقادات به هر چیز که اعتقاد داشته باشید چه درست چه نادرست، بر قسمت نیمه هوشیار ذهن شما تاثیر می گذارد و با دقتی حیرت آور به عینیت درمی آید. هر امر باید ابتدا در غالب اعتقاد درآید تا به آن عمل شود. قانون انتظارات هرآنچه که انتظارش را می کشید به سرتان می آید. مثلاً اگر انتظار یک زندگی خوب و موفق را می کشید، همان...
-
روز تولدش گریه می کرد
دوشنبه 24 آذر 1393 11:08
هی می خوام بنویسم روز سالگرد فوت سعید دقیقا با روز تولد داداشی یکی شده، هی دلم نمی خواد این واقعه تلخ رو یادآوری کنم، خیلی تلاش کردم اون روز ازش عکس بگیرم ولی تو عکسها داره گریه می کنه. شنبه بهش زنگ زدم گفتم امشب زود بیا خونه کیک می خرم دور هم باشیم، گفت کیک رو مثل قبل ها خودم می خرم، گفتم پس زود بیا... اومد سعی کردیم...
-
روز دانشجو مبارک
یکشنبه 16 آذر 1393 13:01
این پیغام رو از طرف یه دوست داشتم. نسیم جون سلام.امیدوارم که خوب باشی و این پست اخیرت آخرین پست غمگین و آخرین برگ غمگین زندگیت باشه و همیشه پر از شادی و انرژی باشی.من مدتهاست می خونمت و بیشتر خاموش بودم. راستش وقتی پارسال خبر قبولیتو تو دانشگاه دادی خیلی خوشحال شدم اما راستش ترسیدم که چطور نسیم می خواد هم درس بخونه هم...
-
یک سال گذشت
یکشنبه 16 آذر 1393 10:08
یک سال از رفتن سعید گذشت. پنج شنبه سالگردش بود ولی مراسم رو جمعه گرفتیم. خیلی حرفها برای گفتن هست ولی شاید حس ش نیست. فقط اینکه مرگ یه آدم یه طرف قضیه ست و مرور زمان و هی بدتر شدن حال اطرافیان یه طرف دیگه. این دور و بر تقریبا حال همه ما خراب هست ولی داریم سعی می کنیم ادای آدمهایی که حالشون خوبه رو در بیاریم. یه جاهایی...
-
یه نخود کوچولو
چهارشنبه 5 آذر 1393 12:02
چه بارونهای قشنگی چه هوای پاییزی دلپذیری چقدر دنیا خوشگل شده هرلحظه و هر روز فکر می کنم دارم می رم تو یه تابلوی نقاشی توش زندگی می کنم و هواشو نفس می کشم زندگیم این روزها پر شده از حس زنده بودن پر از اتفاقهایی که نشون می ده زنده ام دور و برم همه زنده اند پر از خبر پر از اتفاقهای ریز و درشت.... خوشحال کننده و ناراحت...
-
هفت بیجار 3
چهارشنبه 14 آبان 1393 12:14
سکانس اول: هی دلم می خواد از عاشورا بنویسم.... از حسین.... از زینب..... از عباس.... از حس و حال بی رمق خودم.... ولی پشیمون می شم دلم می خواد بگم چرا کسی نیست بگه چرا امام حسین اینهمه سختی رو به جون خودش و خانوادش خرید؟؟؟ می خواست چی بگه؟ می خواست چی رو یادمون بده؟؟؟؟ نوحه خون کانال 3 راجع به چشم و ابروی ابوالفضل حرف...
-
هفت بیجار 2
دوشنبه 5 آبان 1393 10:29
سکانس اول: مرسی مرسی مرسی از کائنات دیشب پیاده روی عالی بود، اعتراف می کنم تسلیم شدم تو بهم ثابت کردی، می شد که روی جای پای دیگران قدم گذاشت، فکر می کردم نمی شه، ولی جای کسی رو نمی شه گرفت خودتم می دونی سکانس دوم: قلبم می گیره وقتی می شنوم یه پدر تومور مغزی داره، دیگه وای به حال وقتی که پدر تو باشه..... تنها کاری که...
-
هفت بیجار 1
یکشنبه 4 آبان 1393 14:41
سکانس اول: دو هفته تمام مقاله خوندم، ترجمه کردم، کتاب خوندم، پاورپینت درست کردم، عکس سرچ کردم، جدول های کتاب رو بردم رو برنامه پینت و بریدم و کپی کردم و حجمشو کم کردم و تو پاورپینت جا دادم، خلاصه کردم و خوندم و خوندم و خوندم.... تا تموم شد.... بالاخره جمعه دو تا ارائه برای دو تا درس این ترم رو انجام دادم و خیالم واسه...
-
عید قربانی کردن ها مبارک
دوشنبه 14 مهر 1393 12:24
خدایا کمکم کن یاد بگیرم از ابراهیم تا قربانی کنم تمام وابستگی های دنیا رو تمام اسباب های زندگی دنیایی رو و درک کنم که اینها اسباب بازی هایی بیش نیستند برای رسیدنم به تو خدایا کمکم کن یاد بگیرم تنها و بی پناه به دنیا اومدم و جز تو کسی رو نداشتم وقت مردن هم کسی همراهم نیست جز تو جز تو که ازم می پرسی تو دنیا چه کردم؟ وای...
-
سخت بود
سهشنبه 18 شهریور 1393 12:01
برای نسل ما بدست آوردن همه چی سخت بود، از دوران کودکی هامون بگیر تا همین الان و مطمئنا آینده نمی خواهم غر بزنم ولی وقتی فکر می کنم می بینم ما حتی برای شروع شدن برنامه کودک باید منتظر می شدیم تو مدرسه های چند شیفتی و کلاسهای شلوغ اکثرا مورد بی توجهی قرار می گرفتیم با لباس مدرسه های مشکی و سورمه ای و قهوه ای بزرگ شدیم...
-
حالا که گرم شدم
یکشنبه 16 شهریور 1393 11:08
یه پست دیگه هم بنویسم کی به کیه! بعد از اینکه کلی می پرسه چه خبر خوبی؟ خودت خوبی؟ اوضاع و احوالت خوبه؟ زندگی بر وفق مراده؟ و ..... می پرسه تهران چه خبر؟؟ می گم: تهران! راستش یه ترن هوایی زدن بالاتر از بزرگراههای شهر که توش سوار می شی می تونی حجاب نداشته باشی، یه خط تلسی هم زدن از توچال تا برج آزادی مستقیم می آد...
-
قرار گروهی نوزدهم
یکشنبه 16 شهریور 1393 10:48
من قرار گروهی هجدهم رو متاسفانه به خاطر امتحانهام از دست دادم، ماه بعدش هم به خاطر ماه رمضون قرارمون بهم خورد و این ماه هم داشتیم شل و ول بازی در می آوردیم و هفته اول همه به هم گفتیم چی شد چرا قرار نزاشتیم بعد تصمیم گرفتیم هفته دوم شهرور هم که شده قرار رو برگزار کنیم و از ماه مهر دوباره برگردیم به هفته های اول ماه 6...
-
چه مرضی گرفتم دوباره!
چهارشنبه 29 مرداد 1393 11:52
وقتی بعد از مدتها که خرید درمانی رو ترک کرده بودی در عین حالی که فکر می کنی حالت خوبه و هیچی ات نیست و یه روز خوب و یا شاید معمولی رو پشت سر گذاشتی، وقتی ساعت کاری ات تموم می شه و از آسانسور شرکت می ری به سمت ماشین.... بعد لحظه ای مکث.... سرتو کج می کنی و پیاده راه می افتی به سمت اولین خیابون اصلی و اولین پاساژ و...
-
دلم برات می سوزه
سهشنبه 21 مرداد 1393 11:09
هواسم بهت هست به اینکه چه وظیفه سختی به دوشت افتاده به دست آوردن دل کسی که دلی ندارد که چهار قبضه اش را به نام کسی در دوردستها سند منگوله دار کرده که تو را نمی بیند چه تلاشی می کنی می بینمت می شنومت ولی همراهت نیستم همراهی من با پر زدن کبوتری است که آرزو می کنم بالهایش را بهم قرض بدهد نه برای رسیدن که دیگه مقصدی ندارم...
-
نمردیم و معروف هم شدیم
دوشنبه 20 مرداد 1393 11:21
پست قبلی اینجا آورده شده این درحالیست که کسی ما را در جریان نگذاشت به جز دوست عزیزمان سمیه- تهران نوشت که جا دارد هزینه انتشار پست را از ایشان بستانیم البته اگه دوستان التفات می کردند دستور می دادند پست کامل تر و شاید شسته رفته تری می نگاشتیم به خدا بلد بودیم
-
عید مبارک
دوشنبه 6 مرداد 1393 10:37
چه مهربان آفتابی است هر روز بی هیچ منتی طلوع می کند در سال یکبار نیازمان به ماه می افتد چه نازها که نمی کند! اگر رخصت داد و برآمد.... عیدت مبارک
-
شما کدام؟
دوشنبه 6 مرداد 1393 10:01
شما کدام را انتخاب می کنید؟ از فواید دوران مجردی طولانی مدت همانا تجزیه و تحلیل ازدواج اطرافیان و دسته بندی انواع و اقسام آنهاست که طی مکاشفات اینجانب طبقه بندی ذیل خدمتتان عرضه می گردد. 1- دسته اول وقتی خانم و آقا هر دو عاشقانه همدیگر را دوست دارند در این دسته ازدواج ها بدور از بحث مشکلات و مسائل احتمالی از قبیل...
-
خیانت های امروزی
دوشنبه 9 تیر 1393 11:19
مردان خیانت کار از دید همسران شان: : راستی فلانی قرار بود طلاق بگیره قهر کرده بود رفته بود خونه مادرش چی شد که برگشت دوباره؟ - مگه نشنیدی؟ مرده به غلط کردن افتاد، به دست و پای خانواده اش افتاد، براش یه سرویس جواهر خرید، ماشینشم عوض کرد بهش گفته بمیرم هم طلاقت نمی دم، هر چی فلانی گفته من دیگه به تو اعتماد ندارم باهات...
-
چروک دستهاش
سهشنبه 3 تیر 1393 14:38
اومد نشست رو راحتی رو به روم، نگاهم به دستاش بود که دارن چروک می شن، این دستها رو خوب می شناسم ولی باورم نمی شه اینقدر پیر شده باشن، یاد دستهای مامان بزرگ می افتم و تو ذهنم مرور می کنم دستهای مامان بزرگ از کی اینجوری شده بود که بشه گفت به سمت پیری می رفت، عمق چروک هاش کی بیشتر شد، انگار دارم تخمین سن و سال و میزان...
-
تعطیلات تابستان
یکشنبه 1 تیر 1393 10:56
امتحانام دیروز بالاخره تموم شد ولی باورم نمی شه از صبح هی تند تند کار می کنم که یه وقت خالی پیدا کنم بعدش فکر می کنم می خواستم چکار کنم؟ چی باید بخونم؟ در این لحظه یه لبخند پت و پهن می زنم و می گم هیــــــــــــچی ولی انگار یه چیزی کمه من چیزی جا نزاشتم؟ یه چیزی که استرس ایجاد می کنه و حس خالی بودن بهم می ده یه چیزی...