اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

ایربگ

عمه 2 زنگ زده می گه ما برای چهلم بلیط گرفتیم، چی می خواهید براتون بیاریم؟

همه می گیم هیچی

اصرار می کنه

"آ" می گه خوب عمه جون یه بنز بیار

من می گم مشکی باشه که به تیپ مون هم بیاد

همه می خندیم


یهو خنده "آ" به تلخی تبدیل می شه و غمگین می گه


حواستون باشه رو ستونهاشم ایربگ داشته باشه 


باز دوباره همه مون بغض می کنیم.....



توضیح نوشت احتمالی: سر "س" پسر خاله و عموم و برادر "آ"  و "سو" دو هفته پیش به ستون ماشین خورد و خونریزی مغزی کرد

سرد و طولانی

خداهه ما که هیچ وقت نگفتیم دلمون می خواد از اون عروسهایی باشیم که شب های یلدا پشت شیشه آشپزخونه رو به خیابون منتظرند نامزدشون با یه بغل خوراکی های تزیین شده خوشمزه از راه برسه و قبل از اینکه زنگ بزنه در رو به روش باز کنن

یا مادرشوهره براشون یه انگشتری نگین سبز کنار گذاشته باشه 

نه اینکه نخواسته باشیم ها، دلمون هم می خواست اتفاقا، دلمون دوره همی های شادانه می خواست از اونهایی که می گن برای شب یلدا که دوره هم جمع می شیم تاریخ عقد و عروسی رو تعیین می کنیم که شگون داره

ولی خوب تو تمام این سالهایی که هر بار از خودمون پرسیدیم سال دیگه کجاییم؟ و بازهم همینجایی که بودیم درجا زده بودیم هم شکرت کردیم یادت نیست!

همش گفته بودیم خدایا شکرت که سایه مامان و بابامون بالای سرمونه و صدای خنده های برادرهامونو می شنویم و در کنار اونها شادیم، هیچ وقت برآورده نشدن این فقره آرزوهای جلافت بارانه عروسانه رو به روت نیاورده بودیم


اصن فک کنم اشتباه از ما بود باید همش ازت طلبکار می شدیم و هی می گفتیم چی ها می خواهیم، وقتی به همینهایی که داشتیم قانع بودیم و شکرت کردیم و هی داشته هامونو شمردیم همین خوشی رو هم ازمون گرفتی


چند تا از خانواده های فامیل دیروز و امروز خودشونو رسوندن خونه خاله و براش انواع و اقسام خوردنی ها رو جور کردن که غصه نخوره

خاله هم گفته ماها هم بریم ولی مامان دوست نداره اونجا باشه غمگین تر از این حرفهاست می گه ما شدیم اسباب دوره هم جمع کردن فامیلی که یا با هم قهرند یا سال به سال همدیگرو نمی بینن، دو سال پیش یه سری همه رو دوره هم جمع کردیم حالا هم دوباره همه جمع شدن و با هم می گن و می خندن و یلدا می گیرن و بهانه هم دارن که برای همدردی اومدن

می گه حالا که دورو برش شلوغه ما می تونیم نریم، هروقت تنها شد می ریم پیشش

می دونم مامانم زیادی حساس شده ولی اصلن طاقت نداره آدمها با هم حرف می زنن و دید و بازدید می کنن و گاهی می خندن، بیشتر اعصابش خرد می شه


خدایا دلم نمی خواد بگم شکرت یلداتم دوست ندارم 


 


نمی شه باور کرد

انگار هیچکدوممون دلمون نمی خواد باور کنیم که جدی جدی رفتی

برای همیشه....... دوره هم که هستیم از خاطراتت می گیم ولی نه اینجوری که انگار قراره ادامه نداشته باشه....... 

به رفتن سر اون مزار هم عادت کردیم....... انگار جاییه که همه وقتی می رسیم اونجا یا باید برات یاسین بخونیم یا راجع بهت حرف بزنیم یا زاغ سیاه دخترهایی که می آن یا اومدن و رفتن و چوب بزنیم

دیگه مثل روزای اول به این فکر نمی کنیم که تو رو آوردن اونجا، روی صورتت رو باز کردن، خاله بوست کرد..... بعدش دوباره روتو بستن و خوابوندنت زیر اونهمه خاک........ دیگه گریه نمی کنیم....... سعی می کنیم به اون صحنه فکر نکنیم

اصن مخصوصا اونجا زیاد می مونیم که وقتی برگشتیم ناهار نداشته باشیم.......... دلمون املت می خواد، از همون املت هایی که تو درست می کردی....... می گفتی از اون قهوه چیه تو جاده چالوش یاد گرفتی

"آ" می گه من درست می کنم "سو" می گه نه بزار من درست کنم تو از "س" پرسیده بودی چطور درست می کرد؟ 

"آ" می گه آره پرسیدم ولی یادم رفت روغن رو کی می ریخت، می خواستم ازش بپرسم ولی..... دیگه وقت نشد!!!!

"آ" رب می ریزه تو ماهیتابه..... می گه تو گفتی قهوه چیه به جای گوجه رب می ریخته

خاله می آد یه کمی آب بهش اضافه می کنه "آ" می گه مامان آب زیاد ریختی! خاله می گه نه "س" می گفت باید آب بریزیم توش

می گم یه کم پیازداغ هم بهش اضافه کن....... "آ" می گه نه "س" پیاز داغ نمی ریخت، می گم خوب به خاطر اینکه اون پیاز داغ دوست نداشت، منم که دفعه پیش بهش گفتم پیاز داغ بریز گفت من دوست ندارم شما هم نخورید

"آ" می گه پس نمی خوریم دیگه! 



"سو" اون ور اوپن نشسته من اینور، نگاش می کنم، سعی می کنه نگام نکنه، هردوتامون بغض داریم..... بهش می گم می دونی چند سال دیگه که بچه دار شدی بهش می گی تو یه عمو داشتی که هیچ وقت ندیدیش

سرشو بلند می کنه چند ثانیه به هم نگاه می کنیم و اشک تو چشمای هردومون جمع می شه

بعد من فکر می کنم این چه مزخرفی بود گفتم



داداشی می آد بازم حالش خوب نیست بازم چشماش پر از اشکه، بازم بی تابه، بازم صداش یه جوره دیگه است

می گه کمرش درد می کنه، خاله می گه بازم توی تاریکی و سرما رفتی سر مزار، حتما کمرت باد خورده، پامی شم کیسه آب گرم رو پر می کنم و روی کمرش نگه می دارم

می گه آخـــــــــی خدا عمر طولانی بهت بده....... بوسش می کنم



خاله داره عکسها رو نگاه می کنه و راجع به هرکدوم حرف می زنیم و خاطره اش رو تعریف می کنیم خاله گریه می کنه

"آ" می گه مامان گریه نکن 5-10 سال دیگه صبر کنی ما هم می میریم می ریم پیشش

شاکی می شم می گم تو بیخود کردی بخوای 5-10 سال دیگه بمیری...... تو غلط می کنی اصن همچین حرفی می زنی

می گه فکر کردی چقدر دیگه می شه زنده موند؟ می گم زیاد، باید زنده بمونیم همه مون، دیگه کسی حق نداره زودتر از 80 سالگی بمیره تو این خونه 

صورتم سرخ شده از عصبانیت بلند می شه می آد کنارم می شینه دستشو می زاره رو شونه ام بوسم می کنه و می گه الهی قربونت برم



بازم هست، این روزهامون پر شده از سکانس های تلخ و پر از لباسهای سیاه و پر از اشکهای خشک شده و پر از بغض هایی که تلنبار می شن و باوری که یاری نمی کنه اصلن اصلن اصلن.....

ای کاش

این روزهایمان پر از ای کاش است

هرکس یه چیزی می گه


کاش یه کمی آرومتر رانندگی می کردی

کاش به حرف همه ما گوش کرده بودی

کاش ماشینت رو عوض نکرده بودی که بخوای ببنی با این یکی چند تا بیشتر می شه سرعت رفت

کاش دست و پات شکسته بود

کاش پلیس سر راهت بود و ماشینت رو خوابونده بود

کاش .......

و وقتی مستاصل از همه می شیم...... کاش حداقل دو روز تو کما بودی تا فرصت می کردیم بیاییم بالای سرت و برات دعا کنیم

شاید خدا دلش برای دل سوخته مون می سوخت و تو رو دوباره بهمون برمی گردوند


کاش اینجوری نمی شد

چطوری باور کنیم که این اتفاق افتاده؟

باورش خیلی سخته

خاله خرسه شدم

دیروز بعد از کلی نگرانی برای مامان و فسفر سوزوندن یه فکری به ذهنم رسید ولی از جایی که خواهر نداری تا بهت کمک برسونه (قابل توجه پست خواهرانه گولو) زنگ زدم به داداشی و گفتم می خوام به فلان دوست مامان بگم بدون اینکه به روش بیاره من گفتم، بره به مامان یه سر بزنه و چند ساعتی پیشش باشه 

داداشی هم گفت اره فکر بدی نیست بزن

آقا ما زنگ زدیم به دوست مامانمون اون طفلک هم کلی گریه اش گرفت و تشکر کرد که اونو محرم دونستیم و گفت که حتما این لطف رو می کنه

با مامان هم که حرف زدم مثل هر روز تو خونه بود و بی حوصله

یکی دوساعتی گذشت که دیدم دوست مامان زنگ زد که من پشت در خونه تون هستم و انگار مامانت نیست

به موبایل مامان زنگ زدم گفت دیدم دکتر فقط امروزو مطب هست گفت یه بار دیگه بیام چشمم رو ببینه و بگم که چرا خوب نمی شه


آقا اینقدر خجالت کشیدم که نگو و نپرس، خانمه تو این سرما بدون ماشین رفته بود تا دم در خونه مون

کلی ازش معذرت خواهی کردم بعدم دوباره زنگ زدم به داداشی که بگم چه گندی شد اونم بی خیال می گه اشکالی نداره که، تو که نمی دونستی، حالا مامان از جمعه از خونه تکون نخورده بود از کجا می دونستی یهو می ره بیرون 


شب که خانم عموم زنگ زد (بهاره) بهش گفتم، گفت نگران نباش الان خیلی زوده که نگران مامانت باشی بزار عزاداری اش رو بکنه، بزار هرچقدر می خواد گریه کنه

گفتم آخه تک و تنها تو خونه اینقدر فکر و خیال و گریه کنه که دیگه چیزی ازش نمی مونه بعدش می گه چرا چشمم خوب نمی شه خوب معلومه به خاطر این چیزاست

ولی گفت اشکالی نداره بزار راحت باشه این داغ اینقدر سنگین هست که وقت لازم دارن تا کاملا عزاداری کنن و بهتره که تو خودش نریزه


در جوابش فقط گفتم مرسی که هستی

بعدم به خدا گفتم مرسی که پروانه هست 


بعضی از آدمها با اینکه رابطه خونی باهات ندارن ولی اینقدر خوب و مهربونن و تو لحظه های سخت زندگیت کنارت هستن که هزار بار به خاطر داشتن شون خدا رو شکر می کنی