اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

خیانت های امروزی

مردان خیانت کار از دید همسران شان:

: راستی فلانی قرار بود طلاق بگیره قهر کرده بود رفته بود خونه مادرش چی شد که برگشت دوباره؟

- مگه نشنیدی؟ مرده به غلط کردن افتاد، به دست و پای خانواده اش افتاد، براش یه سرویس جواهر خرید، ماشینشم عوض کرد بهش گفته بمیرم هم طلاقت نمی دم، هر چی فلانی گفته من دیگه به تو اعتماد ندارم باهات زندگی کنم، مرده گفته به خواب ببینی طلاقت بدم، دوستت دارم، حالا یه غلطی کردم تو ببخش خر شدم زنهای خیابون که زن نمی شن، گول خوردم، شیطون گولم زد، یه هوس بود، زن اول و آخر من تویی با دنیا عوضت نمی کنم، چکار کنم که مطمئن بشی، خونه رو به نامت می زنم، اصلا حق طلاق بهت می دم اگه یه بار دیگه همچین غلطی کردم اونوقت طلاق بگیر، یه فرصت دیگه بهم بده و ......

و زن خر می شود.

مردان خیانت کار از دید دوست دخترانشان:

: عه با مرد زن و بچه دار دوستی؟ خوب دیونه اون که به زنش خیانت کرده به تو هم می کنه

- نه بابا خبر نداری متنفره از زنش، می گه سالهاست با هم رابطه ندارن، می گه چشمم رو باز کردم یکی رو برام عقد کرده بودن، اصلا از جوونی ام هیچی نفهمیدم، هیچ جذابیتی برام نداره، بهش گفتم اگه زنت بفهمه چی؟ گفته بفهمه به درک، اصلا برام مهم نیست، چه غلطی می خواد بکنه، به خدا از سر ترحم باهاش زندگی می کنم اینقدر بی عرضه و بی دست و پاست که دلم براش می سوزه فقط چون مادر بچه هامه طلاقش ندادم، من تازه معنی عشق رو تو زندگیم فهمیدم تازه فهمیدم از زندگی چی می خوام مگه آدم چند بار زندگی می کنه می خوام بقیه عمرم رو با عشق زندگی کنم، خونه رو به نامش می کنم که آواره کوچه و خیابون نشه مردم هم نگن نامردی کرد، خدا رو شکر اینقدر دارم که دوباره یه زندگی از نو بسازم تازه نمی خوام خونه عشقم رو روی ویرونه خونه قبلیم بسازم بزار اون خوش باشه، بگه طلاق می خوام از خدامه می دونم جربزه اش رو نداره حق طلاق رو بهش می دهم چون برام پشیزی ارزش نداره هروقت خودش خسته شد و جونش به لبش رسید بره محضر برای خودش امضا کنه برای من دیگه اهمیتی نداره، من بگم طلاقش می دم پررو می شه مهریه می خواد بزار خودش بره تازه اگه فک و فامیلش رو برای وصاتت نفرسته و ......

و این زن هم خر می شود.

چروک دستهاش

اومد نشست رو راحتی رو به روم، نگاهم به دستاش بود که دارن چروک می شن، این دستها رو خوب می شناسم ولی باورم نمی شه اینقدر پیر شده باشن، یاد دستهای مامان بزرگ می افتم و تو ذهنم مرور می کنم دستهای مامان بزرگ از کی اینجوری شده بود که بشه گفت به سمت پیری می رفت، عمق چروک هاش کی بیشتر شد، انگار دارم تخمین سن و سال و میزان زنده بودن رو می زنم، با حرف های گاه و بیگاهش از فکر بیرونم می آره

می پرسه چایی می خوری؟

- نه، آب فقط لطفا

: هنوز چایی خور نشدی؟

- نه همیشه آب خوردن رو ترجیح می دم

: به خانواده پدری ات رفتی اینقدر که جهود و جون دوست هستید

- اونا که همه چایی خورن!!!

: ولی جون دوستن


حوصله بحث کردن باهاش ندارم، در واقع این یه قانونه هر چیزی که در پی تخریب خانواده پدری و ناخوشاینده مامان باشه براش جذابه، ولی حالا وقت این حرفها نیست، دارم تلاش می کنم که بهش نزدیک باشم، تلاش می کنم که تنهاش نزارم پس باید این حرف و حدیث ها رو نشنیده گرفت، هرچند که همه مخصوصا مامان با نظرم مخالفن و می گن خودت اگه می خوای برو پیشش ولی از بقیه انتظاری نداشته باش.

دوباره می آد می شینه رو صندلیش، اینبار ماگش دستشه، شروع می کنه به تعریف کردن از گلهای حیاط و اینکه چطوری می کاردشون و اینکه سر آب دادن به گلها چطوری با پیرمرد طبقه پایین که رو مصرف آب حساسه دعواشون می شه، بازم به دستهاش نگاه می کنم، به چروک های پشت پلکش نگاه می کنم، به لاغری گردنش، چقدر با اینها آشنام، چقدر تصویر جوون بودن شون برام زنده است... می زارم بگه و بگه و من فقط تایید می کنم

تیکه بلنده موهای جلوی سرش رو با دستش می ده پشت گوشش و اضافه اش رو زیر کریبس ساده کوچیک پنهان می کنه، بهش می گم موهاتو کوتاه نکردی؟

: نه حوصله آرایشگاه رفتن ندارم، چند روز پیش جلوی آینه حموم پایینش رو یه بار از سمت راست شونه ام و یه بار از سمت چپ شونه ام کوتاه کردم که مساوی بشن

کریبس رو باز می کنه، موهای کم پشت مشکی اش که بلند و یه اندازه است شبیه چهارتا شوید می ریزه دورش و دوباره با بی حوصلگی جمعشون می کنه

- یادته یه زمانی آرایشگری می کردی؟

: آره عروس هم درست کرده بودم

- آره همون عروس بخت برگشته ای که دختر سرایدار مدرسه تو کوچه تون بود و با برادر معلوله مدیر مدرسه ازدواج کرد

: اوهوم دختر خوشگلی بود، عروس خوشگلی هم شد طوری که مدیر مدرسه چشم غره ای بهم رفت که قرار نبود اینهمه آلاگارسونش کنی

 شوکه شده بود، می خواست یه زن معمولی جلوه اش بده که واسه معلولیت برادره دم در نیاره

- خیلی دختر بیچاره رو اذیت کردن فقط به خاطر بی پولی پدرش

دارم با موبایلم ور می رم، تو وایبرم و پیغام های بچه ها رو می خونم، زیر چشمی حواسم بهش هست چایی اش رو می خوره و پشت سر هم پلک می زنه، مثل همون وقتا که عصبی می شد و پوست لبش رو هم می کنه، می گم: نکن پوست لبت رو

می گه: تو کارتو بکن، اومدی اینجا با من حرف نمی زنی که با موبایلت ور می ری

سرمو بلند می کنم، موبایل رو می اندازم اونطرف مبلی که روش نشستم، انگار باید باهاش هم پیاله بشم راست می گه شبیه کسی شدم که رفته کنار دریا و می خواد خیس نشه می رم یه چایی برای خودم می ریزم از کتری ای که دیگه زیرش خاموشه و می آم کنارش می شینم، یه شکلات از ظرف رو میز برمی دارم و زل می زنم به دو دوی چشمهاش اینقدر که مجبور شه حرف بزنه

اونم حرف می زنه و حرف می زنه

می رسه به جایی که می شه از حرفهاش درس گرفت که فکر کنی پشت چروکها باید دنبال درس زندگی گشت نه افسوس

می گه: می دونی همه آدمها یه سن بحرانی دارن که یهو ترس برشون می داره فکر می کنن زندگیشون تموم شده و هیچ کاری نکردن، تو این سن باید خیلی مواظب باشی ممکنه کاری کنی که بعدها پشیمون بشی

- حالا این چند سالگی هست؟

: برای هرکسی متفاوته بستگی به این داره که کی احساس پیری کنی و چقدر از زندگیت خودتو عقب بدونی.


این روزها همش دارم به سن بحرانی ام فکر می کنم و به کارهایی که تو زندگیم نکردم.


تعطیلات تابستان

امتحانام دیروز بالاخره تموم شد

ولی باورم نمی شه از صبح هی تند تند کار می کنم که یه وقت خالی پیدا کنم

بعدش فکر می کنم می خواستم چکار کنم؟

چی باید بخونم؟

در این لحظه یه لبخند پت و پهن می زنم و می گم هیــــــــــــچی 

ولی انگار یه چیزی کمه

من چیزی جا نزاشتم؟

یه چیزی که استرس ایجاد می کنه و حس خالی بودن بهم می ده

یه چیزی شبیه کیف پول یا گوشی موبایلم


شایدم منظورم کتابه!


راستی معتاد چه کسی است؟؟؟