اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

چند تا قانون

قانون اعتقادات

به هر چیز که اعتقاد داشته باشید چه درست چه نادرست، بر قسمت نیمه هوشیار ذهن شما تاثیر می گذارد و با دقتی حیرت آور به عینیت درمی آید. هر امر باید ابتدا در غالب اعتقاد درآید تا به آن عمل شود.


قانون انتظارات

هرآنچه که انتظارش را می کشید به سرتان می آید. مثلاً اگر انتظار یک زندگی خوب و موفق را می کشید، همان را خواهید داشت و برعکس. پس اگر هر عملی که انجام دهید از آن انتظار مثبت داشته باشید، نتیجه مثبت خواهید گرفت. حتماً تاثیر این قانون را در زندگی روزمره زیاد دیده اید.


قانون جاذبه

منفیها، منفی ها را جذب می کنند و مثبت ها، مثبت ها را. افراد با ذهنیت منفی، اشخاص منفی را جذب می کنند و برعکس، افراد با ذهنیت مثبت اشخاص پرانرژی و مثبت اندیش را.


قانون جانشینی

ذهن نیمه هوشیار در یک لحظه می تواند فقط به یک وجه از قضیه فکر کند (مثبت یا منفی). یعنی در زمانی که می خواهیم به جنبه مثبت کاری فکر کنیم قادر نیستیم در همان لحظه جوانب منفی آن را هم بسنجیم. مگر آنکه جنبه منفی جانشین جنبه مثبت شود.


قانون کارما

آدمی تنها آنچه را که می دهد باز می ستاند. بازی زندگی، بازی بومرنگ هاست. پندار و کردار ما هر چه باشد و هرگونه که در زندگی با دیگران رفتار کنیم به خود ما بازمی گردد.  

روز تولدش گریه می کرد

هی می خوام بنویسم روز سالگرد فوت سعید دقیقا با روز تولد داداشی یکی شده، هی دلم نمی خواد این واقعه تلخ رو یادآوری کنم، خیلی تلاش کردم اون روز ازش عکس بگیرم ولی تو عکسها داره گریه می کنه.

شنبه بهش زنگ زدم گفتم امشب زود بیا خونه کیک می خرم دور هم باشیم، گفت کیک رو مثل قبل ها خودم می خرم، گفتم پس زود بیا...

اومد سعی کردیم بخندیم، کیک برید عکس گرفتم ازش و دعا کردم سال دیگه که سی سالش می شه خونه ای داشته باشم که بتونم براش یه تولد بهتر بگیرم.

شاید غمش کم بشه شاید کمتر یادش بیافته که همیشه اون روز رو با سعید بود، همیشه همیشه سعید برای تولدش بود و حالا درست روز تولدش رو هرسال باید سرمزار سعید باشه.... خیلی درد داشت.

روز دانشجو مبارک

این پیغام رو از طرف یه دوست داشتم.


نسیم جون سلام.امیدوارم که خوب باشی و این پست اخیرت آخرین پست غمگین و آخرین برگ غمگین زندگیت باشه و همیشه پر از شادی و انرژی باشی.من مدتهاست می خونمت و بیشتر خاموش بودم. 
راستش وقتی پارسال خبر قبولیتو تو دانشگاه دادی خیلی خوشحال شدم اما راستش ترسیدم که چطور نسیم می خواد هم درس بخونه هم سر کار بره.چون حدس می زدم که حوزه کاریت با حوزه کاری من مشابه باشه که طبیعتن وقت و انرژی زیادی می طلبه.منم امسال قبول شدم اما تفاوت من با تو اینه که من توی هفته بایذ برم کلاس و مرخصی بگیرم که امکانش نیست همه کلاسهامو برم.من تا غروب سر کارم و متاسفانه مادرم هم بیمار شده و اصلن نمی تونم بین کارهام تعادل برقرار کنم و گاهی پشیمان می شم از ادامه تحصیل.خوب چون رشته ارشدم مدیریته و با رسته کارشناسیم فرق داره شرکت کردن تو کلاسها واسم مهمه. 
نسیم جون درسته که شرایطمون فرق داره اما اگر ممکنه بهم بگو چطور تونستی بین کار و تحصیل و مشغله های دیگرت تعادل برقرار کنی.لطفا اگر اشکال نداره منو هم راهنمایی کن. 
ممنونم عزیزم و عذرخواهی می کنم که وقتت رو گرفتم.


عزیز دلم اولا روز دانشجو مبارک  برات روزهایی پر از خیر و برکت از خدا می خوام.

راستش رو بخوای منم یه وقتایی پشیمون می شم، در حدی که به سرم می زنه انصراف بدم، ولی کافیه یه روز دیگه، یه جمعه دیگه ساعت 4:30 بیدار شم و 5 از خونه برم بیرون و برسم دانشگاه و خانمهایی رو ببینم که خونه و زندگی و کار دارند تازه بچه هم دارن، بچه های کوچیک یا بزرگ که باید مرتب ببرندشون کلاس و به درس هاشون برسن اونوقت پشیمون می شم.

راستش نمی دونم چه حکمتی هست که آدما وقتی کار بیشتری دارند بیشتر هم تلاش می کنندلااقل من که اینجوری هستم (چند روز پیش دیدم لاله توت فرنگی هم همینو نوشته بود اونم اینجوریه) هرچی بیشتر سرت شلوغ باشه بیشتر برنامه ریزی می کنی و کارها رو به ترتب اهمیت انجام می دی، تازه از استراحتت هم بیشتر لذت می بری.

ناگفته نماند که آموزه های کلاس هدف قسمت مدیریت زمانش گاهی خیلی بدردم می خوره، راستش ما تو اون کلاس یاد گرفتیم صبح به صبح یا شب قبل از خواب کارهای روزمون رو بنویسیم و اونها رو به ترتیب اهمیت اولویت بندی کنیم، اونوقت آدم خیلی خوب می دونه چه کارهایی رو باید باید اون روز انجام بده و وقتی اول از همه اونها رو انجام می دی یه بار بزرگی از رو دوشت برداشته می شه و می بینی چقدر هم وقت داری تا به کارهای دیگه برسی.

خوب به طبع یه سری کارهای وقت تلف کردن اضافه آدم ناخودآگاه کمرنگ تر می شه مثلا من تابستون ساعتها پای وبلاگ یا فیس می نشستم، پست های مختلف رو می خوندم، کامنت می گذاشتم، تو فیس لایک می کردم و ....ولی حالا شاید در روز یه بار برم فیس اونم بیشتر از نیم ساعت نمی شه اینجا هم معمولا یه روز در میون می آم، چیزی رو هم به اون شکل از دست نمی دم، حالا فعال هم نیستم ولی درحدی که از دوستام خبر داشته باشم می رسم حضور داشته باشم.

یا مثلا شبها رو معمولا زود می خوابم، تازه چند وقته سه روز در هفته ورزش هم می رم، ساعت 5 از سرکار می رسم اونجا تا 5:50 تا برسم خونه می شه 6:15 تقریباً، قبل تر ها وقتی می رسیدم خونه خیلی زمان رو به ولو بودن می گذروندم ولی حالا به خودم عادت دادم تا می رسم یه چایی بخورم همراه با بیسکویتی، شکلاتی چیزی، همین باعث می شه انگار تکلیفم روشن شده بعدش دیگه برم تو اتاق و شروع کنم به جمع و جور یا درس خوندن.

قبلنا بیشتر و بیشتر وقتم با تلفن پر می شد ولی حالا کمتر و کمتر سراغش می رم. خلاصه که با مدیریت زمان می شه خیلی کارها کرد، همونطور که خانمهایی با مشغله هایی خیلی بیشتر از ما تونستن و می تونن، ما هم ایشالا می تونیم، تازه خوبی این دوره اینه که نسبتاً کوتاهه پس یه کوچولو سختی رو تحمل کنیم ایشالا این روزها هم می گذره.

امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم 

دوست عزیزم خیلی خیلی خیلی دعا می کنم که حال مادرت هرچی زودتر خوب خوب بشه و ایشون در کنارتون صحیح و سلامت داشته باشین که نگرانی هاتم کمتر بشن. 

یک سال گذشت

یک سال از رفتن سعید گذشت.

پنج شنبه سالگردش بود ولی مراسم رو جمعه گرفتیم.

خیلی حرفها برای گفتن هست ولی شاید حس ش نیست.

فقط اینکه مرگ یه آدم یه طرف قضیه ست و مرور زمان و هی بدتر شدن حال اطرافیان یه طرف دیگه.

این دور و بر تقریبا حال همه ما خراب هست

ولی داریم سعی می کنیم ادای آدمهایی که حالشون خوبه رو در بیاریم.

یه جاهایی هم البته بعضی هامون تونستیم

یعنی ظاهر امر اینجوری به نظر می آد

ولی وقتی بیای تو، بشینی، زل بزنی....

می فهمی که هیچکی حالش اونجوری که نشون می ده خوب نیست.

خودمون البته بهتر اینو درک می کنیم

ولی متاسفانه همدیگرو اصلا درک نمی کنیم.

از هم توقع داریم، به هم می پریم، بیخودی از هم دلگیر می شیم

گله می کنیم، گریه می کنیم، بعد یهو می پریم همدیگرو بغل می کنیم.... از ترس....

برای هم دل می سوزونیم، همدیگرو نصیحت می کنیم

ولی طاقت شنیدن حرف همو نداریم

بعد خوب مسلماً دعوا می شه

ولی طاقت قهر هم نداریم.

می گیم بیایید رهاش کنیم، فراموش کنیم، بزاریم اونم به زندگیش برسه

به بعضیا برمی خوره

بعد دلمون می شکنه که حرفمونو نفهمیدن و بغض می کنیم

اونوقت همون بعضی ها می آن به دست و پا می افتن که اینجوری هق هق گریه نکن نگرانتیم.


دیگه چی بگم، اوضاع خوبی نیست.

برامون دعا کنید.....


پ.ن: دوست نداشتم پست غمگین بنویسم، ولی سالگرد سعید رو باید می نوشتم که یادم باشه پارسال تو اوج این غم بزرگ تنها بودم، وبلاگم هم تنها بود، حالا که هستم خودم و وبلاگم با هم همدردی کنیم.

ولی این پست به زودی با یه پست تولد که شادانه تر باشه به پست دوم تبدیل می شه، چون باید بشه، باید یاد بگیرم غمهامو پشت دومی و سومی و چندمی بودن بزارم، غم که بالا باشه، رو باشه، دل آدم می پوسه.....

روزگار همه شما دوستای خوبم پر از روزهای شاد باشه الهی آمین.

یه نخود کوچولو


چه بارونهای قشنگی

چه هوای پاییزی دلپذیری

چقدر دنیا خوشگل شده

هرلحظه و هر روز فکر می کنم دارم می رم تو یه تابلوی نقاشی

توش زندگی می کنم و هواشو نفس می کشم


زندگیم این روزها پر شده از حس زنده بودن 

پر از اتفاقهایی که نشون می ده زنده ام

دور و برم همه زنده اند

پر از خبر

پر از اتفاقهای ریز و درشت.... خوشحال کننده و ناراحت کننده

پر از نگرانی برای گذروندن ماه صفر

و دلخوشی برای اتفاقهای تکرار نشدنی


چند وقته دلم می خواد برای "مریم آ" از دوستای قدیمی و صمیمی وبلاگیم بنویسم ولی نمی دونم چی بنویسم

مریم تصادف کرده و مدتی خونه نشین شده

باید عمل کنه.... براش نگرانم و مرتب دعا می کنم

و از طرفی خبر بارداریشه که خوشحالم می کنه و قند رو توی دلم آب می کنه

یاد اون روزایی می افتم که گفت یه کسی پا به زندگیش گذاشته و با هم اسمش رو گذاشتیم "مهرخند" و بعدم هر روز خبرای خوب بهم می داد تا عروسی

و حالا عاشق یه نخود کوچولو تو دل دوست ندیده م هستم

نخود جونی با خودت از پیش خدا یه سبد عشق بیار، اتفاقهای خوب بیار، لبخند و دلخوشی بیار یادت نره 


آری زندگی پر شده برام از حس هایی که دوستشون دارم 

کاش تردیدها یه کم امون می دادن که لذت ببرم

 که باورشون کنم 


پ.ن: البته فکر کنم باید همه اینها رو به لوبیای آیدا هزار و یک شب هم بگم، خبر بارداری اونم خیلی خیلی خوشحالم کرد