اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

برای تو و دل تنگت

آدمها گاهی بلد نیستن چجوری حرف دلشونو بزنن

آدمها گاهی بلد نیستن از دوستاشون دلجویی کنن

گاهی هم فکر می کنن شاید مزاحم دوستشون می شن اگه دور و برش بپلکن

یه وقتایی حس می کنن دوستشون غم داره ولی نمی دونن آیا باید همش ازش بپرسن چته؟ یا باید بزارنش به حال خودش باشه

نکنه مساله خانوادگی باشه یا یه جوری خصوصی باشه که دلش نخواد بگه

نکنه فکر کنه داری تو امورش کنکاش می کنی

یه وقتایی هم به یه جایی تو روابط دوستی ات می رسی که با خودت می گی: آخه من لعنتی چرا یاد نمی گیرم چجوری باید به یکی بفهمونم که برام مهمه، نگرانشم، چرا زبونم نمی چرخه بگم اگه کاری داری من هستم

حتی اگه تنها کاری که از دستم برمی آد شنیدن درددلت باشه

یا یه پیاده روی خشک و خالی با هم تو عصر یه روز بهاری

چرا چرا؟

کی قراره یاد بگیرم از پشت این نقاب آدم بزرگ بودن دربیام و دست دوستمو بگیرم و نترسم از اینکه بگه "به تو ربطی نداره"



اونوقت درست وقتی خدایی نکرده یکی از پیشمون می ره اونم ناغافل یادمون می افته به همه دور و بری هامون بگیم چقدر دوستشون داریم

بگیم چقدر برامون ارزش دارن، بگیم یادمون اومد که دنیا و همه بدو بدو هاش ارزش یه لحظه بی هم بودن رو نداره

اونوقت فکر می کنیم کاش برای یه لحظه اونی رو که رفته دوباره داشتیم تا سرتا پاشو غرق بوسه می کردیم و فریاد می زدیم که با تمام وجودمون دوستش داریم


بعدش برمی گردیم به دنیای واقعی به اطرافیانمون نگاه می کنیم به مادر و پدر و برادر و دوست و فامیل، همین الان وقتشه که تک تک اونها رو محکم به آغوش بکشیم و بگیم که حاضریم براشون و زودتر از همه شون بمیریم که دیگه غم رفتن هیچکدومشون دلمون رو خون نکنه

ولی مگه می شه؟

بازم یه دنیا دلیل و منطق و عقل می آد وسط و بازم ماییم که موقع خواب به خودمون می گیم آخه لعنتی پس تو کی می خوای یاد بگیری به اطرافیانت رک و پوست کنده بگی دوستشون داری؟


زن بابای مهربونم اندازه تمام لحظه های دوستی مون و تمام لحظه هایی که خیالم رو راحت کردی که یه دوست خوب دارم که هر وقت دلم از همه دنیا گرفت یه تلفن بهش بزنم و براش درددل کنم و اونم با جون و دل مثل خواهر نداشته ام دل به دلتنگی هام بده دوستت دارم


نمی دونم پستت مخاطب خاص داشت یا نه، نمی خواهم هم بدونم، اصلا هم به خودم نگرفتم چون می دونم اینقدر توی قلب بزرگ و مهربونت جا دارم که اون گوشه ها هم باشم، دلت برام تنگ می شه و دلم برات تنگ می شه

ولی چیزی که نوشتی باعث شد یادم بیاد که اینها رو دوست داشتم بنویسم.

همیشه دوستم بمون

میوه ممنوعه

بالاخره به میوه ممنوعه نزدیک شدم

هر بار که از جلوی در اتاق داداشی رد می شدم دلم پر می کشید برای داشتنش 

امروز اما دلتنگی اینقدر غالب بود که جرات کنم و یه فیس ازش به مچ دست چپم بزنم

حالا مستم

مست و غرق

دست چپم رو که نزدیک صورت می گیرم ناخودآگاه چشمهامو می بندم و لبخند می زنم و اشکی تو چشمام جمع می شه



پ.ن: این مدت شدیداً و پشت سر هم امتحان داشتم،‌ فرعون هم اومده که نور علی نور بشه، ولی الان که اینجا نشستم تا شنبه امتحان ندارم و شنبه هم امتحان آخر رو می رهم، فرعون هم رفت اصفهان که آخر خفته برگرده....

نقطه سرخط....


درست وقتی فکر می کنی تولد امسالت رو اصلا دوست نداری،

 وقتی حتی دلت نمی خواد مثل سالهای پیش براش نامه بنویسی و باهاش خداحافظی کنی،

 یا برای سال جدیدت شرط و شروط بزاری و حالیش کنی که چی ازش می خوای و تا آخر این سال که همراهشی باید چه چیزایی رو تحویلت بده

درست وقتی با خودت فکر می کنی چطوری قبل ترها که بچه بودی روزشماری می کردی برای رسیدن بهش

یا تو نوجوونی دلت رو برای کادوهای احتمالی که ممکن بود بگیری صابون می زدی

درست همون روزهایی که با فکر نوشتن ویش لیست شونه هاتو بالا می اندازی و گوشه لبهاتو پایین


یه عده دوست خوب تو جاهای مختلف همین شهر یا شهرهای دیگه دارن فکر می کنن که چطوری سورپرایزت کنن

بعد روز تولدت پروانه بهت زنگ می زنه که بری خونه توت فرنگی

اونوقته که دلت می خواد به موهات ژل بزنی و بازشون بزاری تا منگول بشن

دامن کوتاه مشکی می پوشی با جوراب شلواری که حسابی خانم بشی

اونوقته که آرایش می کنی و وقت زدن رژ، اون رژ قرمز پررنگ رو از تو کیف لوازم آرایشت درمی آری

بعدش خودتو غرق می کنی تو عطر (دی کی ان وای) و با خودت فکر می کنی دیگه کدوم یکی از دوستات رو می بینی


در خونه لاله توت فرنگی همیشه به روی دوستاش بازه و این یه نعمت بزرگه برای کسایی که گاهی دربه در یه آغوش دوستانه و یه فنجون چای گرم هستن که یخ تنهایی هاشون باز بشه

و پروانه که با دستای هنرمندش خودت رو نقاشی کرده رو شال، من اینقدر خوشگل نیستم ولی خوشحالم که پروانه منو این شکلی می بینه

و سورپرایزت کامل می شه وقتی می شنوی این شال به سفارش بچه های گروه لاولی لیدیز (یه گروه تو وایبر با دوستان به این نام داریم) هست، و اونوقته که جیغ می زنی از خوشحالی، لاله سردسته این گروه شیطونه، خودش تهران نیست، یاد تک تک اونها می افتی، اینهمه محبت رو کجای دلت باید جا بدی؟ چقدر بیشتر از چیزی که طلبکارانه از خدا انتظار داشتی داره بهت می ده

وقتی خنده های ریز و خوشگل مریم معمولی بزم رو کامل می کنه

البته باید بگم همراه با این شال قشنگ من یه مانتوی خوشگل هم داشتم از طرف دوستای مشنگم، که زحمت طراحی روی اون رو هم پروانه عزیزم کشیده

و یه کیک پر از قلب های با طعم توت فرنگی 


خیلی فکر کردم که این پست رو چطوری بنویسم، چطوری و با چه زبونی تشکر کنم، ولی بالاخره هم یه پست هول هولکی شد، از همه دوستای گلم ممنونم، خیلی خیلی ممنونم اینقدر این اتفاقات و در تکمیلش تماسها و کامنتهای دوستای خوبم بهم انرژی داد که داره باورم می شه امسال می تونه یه سال عالی باشه، مریم آ، اس ام اس تو و کامنتت یکی از همون بهترین ها بود از همین راه دور خودت و نی نی نازت رو می بوسم.

راستش بعد از اینکه 5 شنبه اینقدر روز قشنگی بود، فرصت کردم به ویش لیستم فکر کنم، و دیروز برای اولین بار رفتم برای خودم کادوی تولد خریدم، چیزی که همیشه آرزو داشتم داشته باشمش، یه حلقه نگین دار نقره، فکر کردم بهتره خودم برای خودم بخرمش تا اینکه منتظر باشم یه کسی پیدا بشه که منت سرم بزارم و برام حلقه بخره

اینم اعتراف تولدی بود براتون 


روی ماهه همه دوستای خوبم رو می بوسم مرسی که هستید، دنیا بدون شماها جای غیرقابل تحملی می شد. 

زندگی همین نزدیکی است....




سکانس اول: عصر یکی از روزهای هفته است دارم از سرکار برمی گردم، اتوبان حکیم به سمت غرب همیشه ترافیکه ولی خدا رو شکر ترافیک روانه و به جز در موارد انگشت شمار استپ کامل نداریم.

ولی شاید یکی از همین استپ کامل ها بسه بود برای نابود شدن

وسط اینهمه شلوغی و ازدحام، وسط اینهمه روزمرگی و گرما و قیافه عبوس و عجله برای رسیدن حتی لحظه ای زودتر، دو تا گنجشک کوچولو زندگی می کنند، عاشقی می کنند، دنبال هم می کنند و با رسیدن به هم شادی می کنند، دم به دم هم می پرن.... غافل از دنیا و نامردی هاش، ناخودآگاه با دیدنشون سرذوق می آم و ردشون رو با نگاه دنبال می کنم، ترافیک حرکت می کنه از بین دو تا ماشین رد می شن به ماشین سوم که می رسن یکی شون به سپر می خوره و اون یکی رد می شه...

من اروم می کنم طپش قلب گرفتم، ماشین رد شد، جسد گنجشک رو روی زمین می بینم و جفتش رو که بال بال می زنه، مجبورم برم نمی شه وایساد، پام به شدت می لرزه، کنترلم رو از دست می دم به زحمت ماشینو به راست منحرف می کنم اینقدر پرش پای چپم زیاده که هر لحظه ممکنه قدرتمو تو نگه داشتن کلاژ از دست بدم، می کشم شونه کناری اتوبان، سرمو می زارم رو فرمون و های های اشک می ریزم.....



سکانس دوم: دیروز اتفاق افتاد، تو اتوبان کرج قزوینم، سرعت 120 تا، می رسم پشت یه ماشین سنگین که داره با سرعت می ره و اینقدر صدا می ده که فکر می کنی الان همه قطعاتش از هم باز می شن، ماشین سنگین تو لاین دومه، تو لاین سرعت دو تا ماشین شاسی بلند با سرعت رد می شن، منم راهنما می زنم می رم پشت اونها که از پشت این ماشین سنگین دربیام.

حالا بین گارد ریل و سرعت ماشین سنگین قرار گرفتم، باد ماشین می گیرتم، شایدم خلا ایجاد شده پشت اون دو تا شاسی بلند که رد شدن، باعث می شه کنترل فرمون از دستم در می ره، فرمون به سرعت و با گردش زیاد به چپ و راست کشیده می شه، به زحمت دو طرف فرمون رو با دستم محکم گرفتم که صافش کنم، موفق نیستم، ماشین داره به چپ و راست کشیده می شه و من کنترلی ندارم تا وقتی که ماشین سنگین رو کامل رد می کنم و اندکی ازش فاصله می گیرم، به زحمت تونستم فرمون رو صاف کنم، نگاه می کنم به سرعتم نزدیک 140 نمی دونم از ترس پامو بیشتر رو گاز فشار دادم یا برای رد کردن اون ماشینه سرعتم بالا رفته بود، تا چند دقیقه به خودم می گم: یعنی چه اتفاقی افتاد؟ من چی شدم؟ ماشینهای کناری با تعجب بهم نگاه می کنن، اینا اونهایی هستن که پشت سرم بودن و حالا با کم کردن سرعتم دارن از کنارم رد می شن، اون طرف اتوبان ماشین پلیس و آمبولانس جمع شده، یکی دیگه چند متر اونطرف تر تصادف کرده.... شاید منم داشتم چپ می کردم.



سکانس سوم: بابا زنگ زده به "آ" و گفته دادگاه های سعید تموم شد؟ "آ": نه هنوز یکی مونده

بابا: تموم شد شناسنامه باطل شده اش رو برای من بفرست

"آ": می خواهید چکار عمو؟

بابا: می خوام نگه دارم، اون شناسنامه رو خودم براش گرفتم، اسمش رو خودم گذاشتم "سعید" .... می خوام داشته باشمش...



سکانس چهارم: می خواستم اینو اول بنویسم.... اولش فکر کردم آخر بنویسم آخه خیلی دردناکه ولی حالا فکر می کنم اصلا ننویسم.... بی خیال.... به امید اینکه تموم شده باشه.


پ.ن: من حالم خوبه، امروز 10 خرداده، امتحانام دارن شروع می شن... و یه عالمه حرف دیگه برای گفتن دارم ولی.... باشه برای یه وقت دیگه....


بعدا نوشت: اسم این پست رو اول گذاشتم "مرگ همین نزدیکی است" ولی بهتره عوضش کنم بهتره فاز آدم حول و هوش زندگی بچرخه اینجوری حس زنده موندن قویتر می شه.

خـــــــــــرداد پرحادثه

شاید یکی از بزرگترین نعمتهای که خدا به بشر عطا کرده اینه که به هرچیزی تو این دنیا عادت می کنن.... شما ببینید هر اتفاقی هرچقدر خوب یا بد بعد از یه مدت از تب و تا می افته.... و وقتی به سالگردش برمی گردی دیگه نه مثل اون روز خوشحالی که بال دربیاری یا اینقدر ناراحت که زجه بزنی

چند وقته دارم فکر می کنم و می شمرم چند ماهه از مرگ سعید می گذره همش می شمرم 4 ماه 5 ماه و به زودی می شه 6 ماه، گاهی فکر می کنم وقتی سالگردش بشه چه حالی داریم، بعد با خودم می گم لابد همه مون لباس های تر و تمیز و خشکشویی رفته مشکی پوشیدیم، با کفشهای واکس زده و موهای سشوار کشیده و به مهمانها خوش آمد می گوییم، تو یه رستوران شیک مثل شب سوم که رستوران گردان ارکیده بودیم یا شب چهلم که تو یه سالن عروسی برگزار شد و لابد همه مهمونها هم خیلی شیک می آن.... ولی ما داریم سالگرد روزی رو یادآوری می کنیم که همه مون تو بهت و شیون و زاری بودیم، یاد اون روز می افتم و خاله و عمو و آ و سو و دایی و مامان و ....

وای چه روزی بود، به قول داداشی چه صحنه هایی رو به چشم دیدیم، چیزایی که هیچ وقت تصورشم نمی کردیم، داداشی هنوز تو بهت خاکسپاریه هنوزم می گه یعنی ما رفتیم سعید رو خاک کردیم؟؟؟؟ گاهی خیلی براش نگران می شم.


بگذریم نمی خواستم اینقدر غمگین باشم می خواستم بگم سال 61 مردم از شوق از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن، مادرهایی که بچه هاشون جبهه بودن از خبر شنیدن آزادی خرمشهر می خواستن بال دربیارن، پدرهایی که بچه هاشون اسیر بودن یا برادرها و خواهرها.... اونهایی که بمب آوار شده بود روی سرشون.... اونهایی که خرمشهر زادگاهشون بود چه حالی داشتن خاکشون از دست دشمن پس گرفته شده بود..... چقدر امید و خوشحالی.... چقدر شور و هیجان و غرور ملی و .....

ولی با گذشت زمان سوم خرداد برای ما یه روز عادی تو تقویمه، همین. دیگه فوق فوقش سوال امتحانیه بچه های مدرسه ای.....

ما عادت می کنیم

به خوشی ها و ناخوشی ها

و همه چیز یه روزی عادی می شه، انگار نه انگار....

و این یه نعمت بزرگه

که اگه نبود لابد تا ابد تو اولین غم یا شادی زندگیمون مونده بودیم.

ما می گذریم و رد می شیم

کی می گه دنیا می گذره؟ این ماییم که می گذریم....


خرمشهر سالروز دوباره ایرانی شدنت.... سالروز برگشتنت به خاک وطن.... سالروز آزادی خودت و مردانت....

مبــــــــــــــــــارک

تا همیشه برای ما بمون، آباد و سربلند