اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

یا محول الحول و الاحوال

چندین ساله که دم عید آرزو می کنم "سال دیگه سفره هفت سین رو تو خونه خودم بچینم" 

و سال بعد علاوه براینکه همون آرزو رو می کنم غمم سنگین تر می شه چون بار غصه سالهایی که آرزوم برآورده نشده سنگینتر شده

و هر سال می گم ایشالا امسال دیگه.....


ولی تجربه از دست دادن سه نفر تو سه سال گذشته به علاوه رفتن پرفسور باعث می شه که امسال دعام فقط و فقط این باشه:

"خدایا عزیزانم رو سال دیگه و سالهای دیگه هم سلامت نگه دار و همه مون کنار هم دور سفره هفت سین بشینیم"

دیگه طاقت دوریه کسی رو ندارم


حالا معنی واقعی این جمله رو می فهمم که می گه " همش منتظر آینده بهتر هستیم که از راه برسه، در حالیکه همیشه گذشته ها بهتر بودن"


پ.ن: سالهای پیشم برای سلامتی دعا می کردم.

چقدر به وجودت نیاز داشتم، مرسی که اومدی

از 18 سالگی که دیپلمش رو گرفته از ایران رفته یعنی به زور بردنش

اون وقتا دوست نداشته از ایران بره، نوجوون بوده کله اش پر از عشق های ناب نوجوونی و خنده های زیر زیرکی با دختر پسرهای هم سن و سال تو فامیل

دلش پر می کشیده برای باغهای خانوادگی و دوره همی های فامیلی و تا صبح با دختر دایی ها آهنگهای داریوش و ابی زمزمه کردن 

مدرسه و همکلاسی های دبیرستانی و دوستی های قشنگ 

ولی خوب جبر روزگار بوده لابد، می ره به یه دنیای دیگه و همیشه امیدوار بوده که یه روزی که اختیارش دست خودش بود بتونه برگرده.... ولی خوب روزگار عوض می شه و اونجوری می چرخه که.... 

اوایل که با عموی من ازدواج کرده بود، جز چند تا عکس و تلفن های کوتاه برای تبریک سال نو یا تولدها و اینها ارتباط دیگه ای نداشتیم

اولین بار که اومد ایران هیچکدوممون حاضر نبودیم به دیدن یه دختر به زعم خودمون پرمدعا بریم که لابد می خواد فخرهای کل خاندان به قول خودش با اصالتش رو به رخ مون بکشه..... ولی بابا رفت، که بابا اصولاً معادلاتش با بقیه فرق های اساسی دارند، اون روزا نمی شد فهمید به خاطر حفظ آبروی عمو جلوی خانواده خانمش رفت فرودگاه، یا به خاطر بدست آوردن دل آخرین عروس خانواده پیش فامیل خودش که بگه از طرف خانواده همسرم هم کسی به استقبالم اومد

دلیلش هر چه که بود تی تی (اسم خانم عموم رو قبلاً پروانه نوشته بودم ولی به خاطر اینکه نمی خوام با بی پروای خودمون اشتباه گرفته بشه از این به بعد بهش می گم تی تی) رو خوشحال کرد

بعدشم یه دعوت خیلی رسمی برای شام به همراه خانوادش و او که دوباره رفت....

سالها بعد اما تلفن ها صمیمی تر شد.... دفعه بعدی که با عمو اومد کمی یخ های رابطه شل تر شده بود، خودش هم بیشتر دوست داشت با ما وقت بگذرونه

شاید هم مهمترین دلیلش این بود که دوست داشت بچه هاش هم مثل خودش خاطره خوبی از ارتباط با کازین هاشون داشته باشن..... همیشه می گه من خیلی خوشبخت بودم که تمام دوران کودکی و نوجوونی ام رو با یه دنیا خاطره از بچه های فامیل مرور می کنم ولی حیف که بچه های من این شانس رو ندارند....... و همیشه دوست داره این فرصت رو بهشون بده

دفعه های بعدی که اومد ارتباط ها بهتر و بهتر شد و حتی وقتایی می شد که می گفت به عشق دیدن شماها و بچه های فامیل شما می آم...... یا وقتایی که بدون عمو، تنها با بچه ها می اومد برنامه می گذاشت که با ماها یه مسافرت چند روزه بره

آخرین باری که اومد علاوه بر این، چند روزی هم فقط با من و داداشی و موفرفری و سعید و دو تا برادراش یه هفته ای رو رفتیم باغشون تو طالاقان و کلی بهمون خوش گذشت، کلی عکس و فیلم و خاطره از اونوقت داریم که بعد از فوت سعید همه خدا رو شکر می کردیم که اون روزها رو با هم گذروندیم

دفعه قبلی هم که من رفتم آلمان درواقع به اصرار تی تی بود و عمو که می گفتن ما داریم می ریم آلمان تو هم بیا اونجا ببینیمت و خداییش هم همه جوره سعی می کردن بهم خوش بگذره

بعد از اونم همیشه اصرار داشتن که برم کانادا پیششون که خوب من از این سفر طولانی همیشه ترسیدم

.

اینها رو گفتم که بگم بعد از فوت سعید شاید بیشترین کسی که تو تمام روزها همراهم بود تی تی بود، از اونور دنیا هر صبح و هر شب زنگ می زد و نزدیک 1 تا 2 ساعت حرف می زد، نه تنها فقط با من بلکه با همه 5 نفر بقیه مون، همیشه می گه من شما 6 نفر رو بیشتر از کل فامیل خودم دوست دارم، خیلی بهمون لطف داره

از جایی که ما با خانواده سعید هم دختر خاله پسرخاله بودیم و هم دختر عمو پسر عمو همیشه می گه شماها مثل 6 تا بچه گربه هستید که با هم بزرگ شدید و حالا البته شدیم 5 تا

تو تمام این مدت همراه همه مون بود و نگران عمو، برای سعید همونجا هم مجلس ختم گرفتن، کلی همش نگران عمو بود و مواظبش..... و بالاخره همه تلاشش رو کرد که برای عید امسال بیان کنارمون باشن، خداییش هم اگه امسال نمی اومدن معلوم نبود حجم سنگین این عید غم انگیز رو چطور باید تحمل می کردیم

.

جمعه شب یعنی شنبه صبح زود اومدن و بعد از اینکه رسیدن خونه و وسایلشونو گذاشتن راه افتادیم سمت مزار سعید،دیروز 4-5 ساعتی رو اونجا بودیم، اونم بعد از خستگی سفری 33-4 ساعته با هواپیما، خیلی خسته بودن ولی یکراست می خواستن برن سرمزار

قراره این روزهامون با اونها بگذره و خدا رو شکر که از این آدمهای خوب و مهربون پست قبل رو این روزها کنارمون داریم.

کسی که بیشتر از خیلی از دوستا و آشناها و حتی فامیل های نزدیک تو این چند ماه نگرانمون بود و به فکرمون بود و علاوه بر همه اینها بلد بود چطوری پذیرش  بار یه غم بزرگ رو برات آسون کنه، کسی که هم باهاش خاطرات خوب و شیرین داریم هم تو روزای سخت روزگار کنارمونه

واقعاً از این قشر آدمها تو زندگی ک مپیدا می شن، خدا رو شکر که من یکی از بهترین هاشونو دارم.

بعضی از آدمها بلدن یه جوره قشنگتر زندگی کنن

وجود بعضی از آدمها تو زندگی دلت رو قرص می کنه

آدمهایی که نگاهشون آشناست حتی اگه رابطه خونی که باهات دارن زیاد هم نزدیک نباشه 

آدمهایی که وقتی کنارتن خیالت راحت می شه و می تونی مطمئن باشی که از جنس خودتن

لبخندشون بهت آرامش می ده

حس امنیت می کنی در کنارشونی از اون امنیت هایی که آدم رو بعد از یه مسافرت طولانی می رسونه خونه

حرف که می زنی باهاشون از ته دلت می گی 

حرفهای گرد و خاک گرفته ته دلت رو می آری بیرون، می تکونی شون و اونوقته که می فهمی چقدر از سنگینی شون کم شد

دلت که سبک بشه خودت هم سبک می شی

.

بعضی وقتا از این جنس آدمها کنار دستت داری

هر روز و هر لحظه هستن 

هر وقت اراده کنی می آن 

می شینن پیشت

با مهربونی نگاهت می کنن

دستت رو می گیرن و می زارن خودت باشی

خود خودت

اون وقته که دلت قرصه به خودت

به خودی که شاید تلخ باشه گاهی

کسی رو داری که قضاوتت نمی کنه

دلگیر نمی شه از تلخی های گاه و بی گاهت

و تو می تونی با خیال راحت دیوونه باشی

دیوونه بودن یعنی عقلت رو بفرستی مرخصی

بالاخونه رو تعطیل کنی 

درش رو کلید کنی و کلیدش رو گم کنی


بعد افسارت رو بدی دست دلت

اونم هر کاری دلش خواست باهات می کنه

یه لحظه خنده رو لبهات می آره، یه لحظه گریه، یه کمی غر، یه کمی آه، یا شاید بدگویی یا خل و چل بازی....

خلاصه می زاره که بار همه تنهایی هایی که توت انباشته شده رو سبک کنی

.

و امان از وقتی که مخاطبت با جون و دل باهات همراه بشه

خودشم یه دیوونه باشه بدتر از تو

.

بعضی وقتا هم البته این شانس رو نداری که از این قشر انسانهای فرشته گونه رو دم دست داشته باشی

ولی اینا خوبیشون اینه که هر وقت باشن جبران نبودن هاشونو یه جا می کنند

.

بعد از فوت سعید فرصت پیدا کردم خیلی از آدمها رو یه جوره دیگه بشناسم

کسایی که شاید هفت پشت غریبه بودن ولی چنان بودنشون برام دلگرمی می شد که حس می کردی می خوان باری از رو دوشت بردارن باری که به سنگینی کوه بود و هرچقدرم از روش برمی داشتی سبک نمی شد

و یا کسانی که شاید راهشون خیلی دور بود ولی چنان همراهت بودن که دلت گرم می شد تو این روزای سخت تنها نیستی

.

فهمیدم کافیه آدمها بخوان دلشون رو باهات همراه کنن می تونن

اصلاً کار سختی نیست

اگه کسی بخواد که وجودش آرامش بخش باشه

اونم احتمالاً کسیه که خودش روزای سخت زیادی رو تو زندگیش گذرونده

و البته این شرط لازمه ولی شرط کافیش داشتن یه دل پر از مهربونیه

.

.

.

دلیل همه این حرفهام رو تو یه پست دیگه می نویسم، این خیلی طولانی شد

تو ذهنت چی می بینی؟

وقتی سعید فوت کرد، همون روزای اول که خاله خیلی بی تاب بود یه روز کنارش نشسته بودم اونم بهم نگاه می کرد و هی زیر لب با بی تابی می گفت: چه کار کنم؟ حالا چکار کنم؟ کجا دنبالش بگردم؟ چجوری برش گردونم؟ الان کجاست؟ چجوری طاقت بیارم و .....

منم سعی می کردم آرومش کنم و باهاش حرف می زدم 

بهم گفت: من می دونستم، همیشه می دونستم.... همیشه خودمو تو این روزا می دیدم..... که به عزای بچه ام نشستم..... نمی دونستم کدومشون ولی می دیدم این روزا رو و قلبم آتیش می گرفت..... هر وقت عزاداری کسی می رفتم این صحنه ها برای خودم زنده می شد..... اون حس برام می اومد..... نگران می شدم که اگه روزی قرار باشه به عزای بچه ام بشینم باید چکار کنم؟ ...... بعدش سریع به خودم می گفتم ااااااااااه این چه فکر مزخرفیه..... صدقه می دادم..... ولی بازم این فکر می اومد دست خودم نبود

خاله شاید تنها کسی بود که همیشه نذر و نیازاش برای سلامتی بچه ها بود..... این و همه ما می دونستیم ولی هیچ وقت کنجکاو نمی شدیم..... مرتب غذا می داد کمک مادی می کرد و هر کاری که می کرد می گفت فقط برای سلامتی بچه ها..... یه وقتایی می شنیدیم ازش که می گفت به خدا می گم منو فقط با بچه هام امتحان نکن نمی دونستیم چرا اینقدر همیشه مضطربه


البته این خصلتش تو چیزای دیگه هم بود..... مثلاً همیشه می گفت می دونستم یه همچین خونه ای می خرم..... یا می خوام فلان ماشین رو داشته باشم و می دونم که می خرمش..... یا دلم می خواد تو این محله زندگی کنم و می دونم که به زودی تو این محل یه خونه این شکلی خواهم داشت..... خاله کلاً با آرزوهاش خیلی راحت برخورد می کنه و تقریباً هرچیزی که بدست می آره یا از دست می ده اینقدر قبلش ازش حرف زده که همه منتظرش هستند


ولی حرف اون روزش خیلی ناراحتم کرد..... خیلی روزا بهش فکر می کردم که این طفلک سالها با این کابوس زندگی کرده و از حالا به بعد باید با واقعیتش زندگی کنه

چند وقت بعدش که سرش خلوت شد یه روز بهش زنگ زدم و گفتم: به حرفای اون روزت خیلی فکر کردم و یادم اومد تو یه چیزی رو هم همیشه می گی که ما همه باهات مخالفت می کنیم..... اونم اینه که می گی: من دختر ندارم وقتی پیر شدم علیل و ذلیل شدم کسی ازم نگهداری نمی کنه پسرا هرچقدرم با محبت باشن جای دختر رو نمی گیرن و من همیشه تو جمع بعد از این حرفش می گفتم خاله چرا این حرفو می زنی مگه ما مردیم؟ اونم می گفت تو همیشه اینو می گی ولی اگه راست می گی از همین الان که سرحالم بیا پیشم که پیر شدیم حرف مشترک با هم داشته باشیم

بهش گفتم این حرف هم جزء حس هاته؟ گفت آره دقیقاً

گفتم ولی تو همین الانشم خیلی خیلی کمتر از سن ات نشون می دی و سرحال و جوونی (اگه کسی از خاله بپرسه چند سالشه خاله همیشه 10 سال جوونتر می گه و بازم اونطرف می گه اصلا بهت نمی آد، بعدش که سن واقعی اش رو می گه دیگه عمراً باور کنه مگر اینکه با بچه هاش بسنجه) 

گفت: چکار کنم این فکرم همیشه می کنم، حالا درسته که تا حالا جوون بودم ولی از این به بعد و بعد از رفتن سعید دیگه پیر می شم 

گفتم: اینجوری فکر نکن، وقتی این فکر اومد تو سرت به جای اینکه باهاش مبارزه کنی که قویتر بشه مثبتش رو فکر کن، به خودت بگو همونطور که تا حالا جوونتر از سنم بودم وقتی پیر هم بشم سرحالتر و جوونتر و سرپاتر از سن واقعی ام هستم، من همیشه جوونم..... گفتم هروقت این فکرا اومد تو مغزت اینجوری بهش فکر کن


ولی انگار واقعا دست خودش نیست..... یادم اومد زمانی که پرفسور ایران بود وقتایی که خیلی بهمون خوش می گذشت ناخودآگاه به دور و برم نگاه می کردم، به خیابونا، به هوا و آسمون و ماشینها..... و به خودم می گفتم روزی که نباشه این خیابون، این هوا،  این حس و حال برام خاطره می شه....

گاهی بهش می گفتم، اونم همیشه می گفت: چرا اینجوری فکر می کنی؟ مگه قراره کجا برم؟ 

هروقت یه ماشین عروس می دیدیم تو خیابون دلم می گرفت می گفتم: این عروسه الان دلش پیش یه آدم دیگه است و داره غصه می خوره..... پرفسور می گفت: تو خل شدی!

یا خیلی از روزای مهم سال همش ازش می پرسیدم سال دیگه این موقع تو کجایی... من کجام؟؟؟ اونم همیشه تعجب می کرد.... می گفت سال دیگه هم هرجا باشیم باهم ایم..... 


 حالا می دونم چقدر چقدر مهمه که با فکرت و تصور ذهنی ات چی رو جذب کنی!!!! 

من اینجوری ام


مطمئناً همه ما هم اخلاق های خوب داریم هم بد..... منم حتما اخلاق های بد دارم حالا کم یا زیادش بستگی داره به قضاوت آدمها لابد..... ولی امروز داشتم پیش خودم فکر می کردم خدا رو شکر هر چقدرم اگه اخلاق های بد داشته باشم یه اخلاق خوب دارم که شاید کمتر کسی داشته باشدش

اونم اینکه من اگه از دست هر کسی ناراحت باشم و به هر دلیلی به خود اون طرف می گم و بعد از اون دیگه قضیه برام حل می شه

این مساله چند تا حسن داره اولیش اینه که وقتی قراره شما به کسی علت ناراحتی ات رو از رفتارش بگی باید علتت اینقدر منطقی باشه که با طرف راجع بهش صحبت کنی پس از مساله مطمئنی..... و اگه با خودت دو دو تا چهارتا کردی و مطمئن نبودی که طرف از روی قصد کاری کرده حتما اینقدر به خودت حق نمی دی که بگی

دوم اینکه همه می دونن هر کی یکطرفه بره به قاضی راضی برمی گرده.... شرط این نیست که شما بشینی پشت سر مردم بگی و آخرش هم خودت رو صاحب حق بدونی و اونطرف هم اصلاً نباشه که از خودش دفاع کنه.... اگه به خودش گفتی و اونم این حق رو داشت که دلایلش رو بگه مهمه

سوم اینکه رفتارهایی که آدم ازشون می رنجه معمولاً دو دسته هستند یا اینکه طرف با نیت قبلی یه کاری کرده یا حرفی زده که وقتی شما بهش می گی اونم باز دو حالت داره یا اینقدر شجاعت داره که بهت می گه آره مخصوصاً این حرف رو زدم به فلان دلیل یا شجاع نیست و می زنه به صحرای کربلا یا نهایتاً عذرخواهی می کنه که بیشتر از این کش پیدا نکنه و یا اینکه طرف واقعاً از نظر خودش نمی خواسته شما رو برنجونه که در این صورت احتمالاً شما به خاطر تفاوت تو دیدگاهتون بد برداشت کردید و مساله حل می شه تو دل شما هم کینه ای نمی مونه

چهارم اینکه اگه طرف واقعاً انصاف داشته باشه خوشحال می شه اگه رفتاری کرده یا حرفی زده که شما رو رنجونده از زبون خودتون بشنوه تا اینکه شما برید پشت سرش به دوستان دیگه بگویید و احتمالاً هم 4 تا بزارید روش و بعدم تاکید کنید که چیزی به گوشش نرسه بعد اون بیچاره هم بی خبر از همه جا با دوستان به روابطش ادامه بده و دلیل نگاههای دوستان رو که عوض شده نفهمه و غافل باشه از قضاوتی که داره پشت سرش می شه و برچسب هایی که بهش چسبونده می شه و فقط تو رفتار دیگران این تفاوت ها رو می بینه تا زمان بگذره و دوستان احتمالاً متوجه بشوند که نه شما اون برچسب خاص رو ندارید بعدش بیان معذرت خواهی کنند که ببخشید ما بد قضاوت کرده بودیم

پنجم هم که همه بهتر از من می دونن خدا عیب بنده هاشو آشکار نمی کنه و دوست هم نداره کسی اینکارو بکنه مهمترین حسن این کار اینه که هر کسی به هر دلیلی باعث رنجش دیگران می شه بهتره رازش رو پیش دیگران فاش نکنیم.



بیایید کمک کنیم این فرهنگ رو جا بندازیم که از دست هر کسی ناراحت هستیم گوشی تلفن رو برداریم و مستقیماً به خودش بگوییم و با طرف در مورد رفتاری که ازش ناراحت شدیم حرف بزنیم و طاقت این رو هم داشته باشیم که هر جایی کسی رو رنجوندیم طرف با ما در موردش حرف بزنه و تو دلمون هم ازش دلگیر نشیم بلکه ممنون باشیم که پشت سرمون اون حرفها رو نگفت.