اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

بهترین هدیه روز مادر


روز مادر مبارک.....

دلم می خواد خیلی چیزا بنویسم ولی راستش می دونم اگه شروع کنم گریه امونم نمی ده.... همینطوری اش هم دو روزه دارم مرتب گریه می کنم.... نمی دونم چم شده.....

پس هیچی نمی گم.... فقط تبریک و یه توصیه کوچولو برای مادرهای مهربون، اگه هیچ کادویی از فرزندان یا همسرانتون دریافت نکردید ناراحت نباشید..... خدا خودش بهترین کادوی دنیا یعنی نعمت مادر شدن رو بهتون داده، نعمتی که شاید... شاید که نه حتما نصیب هرکسی نخواهد شد..... پس به خاطر این کادوهای کوچولو که بود و نبودشون فرقی نمی کنه روزتون رو خراب نکنید....

خدا رو شکر کنید.... شما هم پایه خدا در خلقتش شریک هستید.


دیروز بعد از کار دلم نمی خواست برم خونه، رفتم شهرکتاب و دو تا کتاب برای دوتا همکار خانمم خریدم..... راجع به یکی شون و رفتارش با پسرش اینجا گفته بودم، این چند روز هرچی از پسرک می پرسیدم برای مامانت کادو چی خریدی؟ می گفت: هیــــــــــچی!!!! یه جوری می گفت هیچی یعنی معلومه که نمی خرم!

راستش دلم برای زن بیچاره سوخت، گفتم شاید دختر و همسرشم هیچی نخرن، اینه که فکر کردم یه کتاب براش بخرم شاید خوشحال بشه، که البته هم شد.



صمد جان امتحان می دهد.



عرض کنم خدمت منور دوستان گلم که ما در همین یک ماه و چند هفته ای که از دانشجو شدن مون گذشته دریافتیم که این تو بمیری با تو بمیری های قبلی تومنی 2 زار توفیر داره..... ماجرا از این قراره که مقرر گردیده بود اینجانبان در اولین جلسه تحصیلی سال جدید (یعنی جمعه دیروز) کلی تکلیف نوروزی به انجام برسانیم، فقط در مورد یک فقره درس بازاریابی می بایست یک کتاب 200 صفحه ای فیلیپ کاتلری امتحان می دادیم به علاوه 7 مقاله استخراج شده با شرایطی که البته استاد مد نظرشون بود از سایتی که برای ایرانیان فیلتر است به همراه ترجمه، که البته به لطف پروردگار ما 5 فقره از این قسم مقاله ها را در اسفند گذشته ابتیاع نموده بودیم، 2 فقره دیگر هم از آنچه از حرص مان بیشتر سیو کرده بودیم بیرون کشیده، ترجمه نموده و بار دوشمون کردیم.....
این کارا برای درس بازاریابی بودا فقط ما آدینه ها 5 قسم درس داریم که حالا اونها بماند، که اشکتون در می آد
آقا ما هی نشستیم درس خوندیم 200 صفحه رو هر ورشو می گرفتی یه ور دیگه اش در می رفت، خلاصه پیش خودمون گفتیم توکل بر خدا و 5 تن معصوم و 124000 پیامبر می ریم ایشالا که دست علی همراهمون باشه و دعای فاطمه بدرقه راهمون و با سلام و صلوات نشستیم سر جلسه امتحان، استاده اومد سوال اول رو گفت: 10 تا اصطلاح بازاریابی گفت که ما هم به انگلیسی بنویسیمش هم به فارسی توضیح بدیم براش، ولی چشمتون روز بد نبینه این 10 واژه یکی از یکی غریبه تر و نامانوس تر می نمود و ما هی سعی می کردیم قیافه متفکرانه موفق به خودمون بگیریم و اصن به روی مبارک نیاریم که اینها به گوشمون هم نخورده..... (راستش خجالت آور می نمود)
سوال 2 رو ایشون اینگونه تنظیم نمودن که فرمودن: تیتر همه سرفصل های کتاب رو به ترتیب با ترجمه انگلیسی اش بنویسید..... بعد سوال فرمودند چند فصل داشت کتاب؟ یه شیر مردی از ته کلاس با افتخار فریاد برآورد.... 8 فصل!!!!!..... استاد هم خنده ای زیر لب نموده فرمودند..... نه خیر 23 فصل!!!!
دیگه الان عمق فاجعه رو خودتون حدس بزنید چون ما همون 8 تا رو هم در جریانش نبودیم وای به حال 23 تا
و اما در مورد سوال 3 استاد فرمودند 10 واژه تخصصی از کتاب که همگی در زیرنویس کتاب آمده باشد و در سوال های 1 و 2 نباشد رو از خودمون بنویسیم با ترجمه انگلیسی....

از این به بعد را با صدای همساده در کلاه قرمزی بخوانید:

آقو ما یه نگاه به بغل دستی چپی مون کردیم دیدیم به جد داره می نویسه...... یه نگاه به بغل دستی راستی مونم کردیم دیدیم اونم بدتر از این.....
ما هم من باب اینکه عقب نیافتیم شروع کردیم واژه اول سوال اول رو از خودمون ترجمه انگلیسی کردیم بعدم زدیم به صحرای کربلا و از همه تعریف هایی که بلد بودیم یه ملقمه ای ساختیم و ربطش دادیم به واژه و به همین ترتیب ادامه دادیم استاد هم در طول کلاس قدم می زد...... در همین حین استاد رفت نشست سرجاش و گفت همه دست نگه دارید به من گوش کنید!!!!
حالا مگه می تونست ملت رو از نوشتن بازداره؟؟؟ زهی خیال باطل.... هی می گه آقا ننویس، خانم ننویس.... همه سرا بالا.... همه به من گوش کنید
دیگه یعنی مجبــــــــــــور شدیما.... این تراوشات مغزی مون یهو استاپ کرد....
استاد یه نگاهی به کل کلاس کرد..... لبخند تمسخر آمیزی زد..... گفت: واقعا متاسفم، خیلی شوت هستید همه تون..... یعنی ها کلا از مرحله پرت اید....
شما مدیونید اگه فک کنید کسی اعتراضی به این سخنان توهین آمیز داشت
بعد خودش که دید همه هاج و واج هستیم ادامه داد، این 10 واژه ای که من برای سوال 1 گفتم حتی یه دونه اش هم تو این کتاب نبود!!!!! بعد شماها عینهو بووووووووق سرتونو انداختید پایین و دارید می نویسید؟؟؟؟ چی می نویسید؟؟؟ منو خر فرض کردید؟؟؟ می گویید سیاه کنیم بالاخره یه چیزی می شه دیگه آره؟؟؟؟ فک می کنید من احمقم؟؟؟؟
آقو ما رو می گی همه گی گفتیم استاد خوب شما دکترید، صاحابش ید وقتی می گید بنویسیم لابد باید بنویسیم دیگه ما بووووووق کی باشیم که بگیم تو کتاب نیست و اینا..... اصن به ما چه که هست یا نیست؟ لابد ما می بایست بلد باشیم
گفت: حرف نباشه بوووووووق هـــــــا
آقو هیچی دیگه 10 واژه دیگه گفت و معتــــــــــــقد بود این 10 تای دومی تو کتاب هست!!!!!
ما که باهاش هم عقیده نبودیم.

بعدش استاد مایل بودند بفرمایند برای هفته بعد کتاب دیگری رو که از قضای روزگار اون یکی 280 صفحه است امتحان می گیرند.... و فریاد های ما من باب اعتراض به جایی نرسید.

جای خالی....



رفتند..... جاشون خالیه..... همون هایی که اومده بودن تا جای خالی سعید رو کمتر حس کنیم....

با شروع تعطیلات عید اومدن و دیشب رفتند....

خیلی جاشون خالیه.....

کاش به سلامت برسن.....

کاش همیشه سلامت باشن و هرجایی که می رن با خودشون شادی ببرند....

دلم برای تی تی، عمو و دو تا وروجک شون تنگ شد.... به همین زودی.....

اولین موزه روستایی جهان

دکتر علی اصغرجهانگیری متولد اسفندماه سال 1325 در روستای کندلوس از توابع کجور است.وی پس از اتمام دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در ایران راهی آمریکا می‌شود و در ایالت تگزاس در رشته حفاری چاه نفت ادامه تحصیل می‌دهد . پس از تحصیل به ایران بازمی‌گردد و به دلیل پذیرفته‌شدن در بورس سازمان‌ملل متحد در دانشکده وین در رشته پلمیر و الیاف مصنوعی تحصیل خود را آغاز می‌کند.




توضیح نوشت: بیوگرافی مختصری از ایشون خوندید و اگه بخواهید بیشتر بخونید می تونید به سایت ایشون سری بزنید به این آدرس
www.Jahangirifdn.com

البته این یکی از سایت های ایشونه و همونیه که مدنظر من برای معرفی شونه، آقای دکتر جهانگیری از روستای کندلوس می آد، ایشون بعد از سالها تلاش و کوشش به روستاش برمی گرده و موزه فرهنگی و تاریخی ای بنا می کنه به اسم موزه کندلوس و مجموعه ای از کتابهای خطی، نقاشیهای پشت شیشه، اشیاء فلزی، ظروف سفالی، سکه های باستانی و بافته های مردم روستا رو جمع آوری می کنه، این موزه اولین موزه روستای جهان محسوب می شه

علاوه بر این ایشون یه ویلای بزرگ داره تو اون روستا که خودش یه مکان دیدنی محسوب می شه یه چیزی تو مایه های کاخ سفید

بعد خودشون یه کارآفرین و خلاق و پرفسور و خلاصه معجونی از عنوان های هیجان انگیز رو با خودشون یدک می کشن و کلا هم آدم جالبی هستند که دنبال ایده و ایده پرداز می گردن و برای ایده های خوب شما سرمایه گذاری می کنند

این در حالیست که همیشه یه قلم و کاغذ در جیب ایشون منتظر نوشتن ایده های جدیدی که به ذهن شون می رسه هست، یعنی به لحظه ایده به ذهن خودشون خطور می کنه


پ.ن: راستش ایشون مرد بزرگی هستند، منم زیاد بلد نیستم خوب تعریفشون کنم، فقط می گم که شاید دنیا از این آدمها کمتر داشته باشه، باید قدرشونو دونست، ترم پاییز استاد کارآفرینی مون بودن، مدتی بود فکر می کردم معرفی شون کنم که دوستان هم بشناسندشون..... همین.

3 سال + 10 روز



7 فروردین سال 90 برای من شبی به یاد ماندنی ست..... شبی از شبهایی که شروع گریه هام و دلتنگی هام بود.....
اون روزا هر روزش مثل روزهای قبل و سالهای قبلش همدیگرو می دیدیم..... ولی اون شب وقتی برگشتم خونه، بعد از یه دل سیر گریه و زاری برای اولین بار صفحه بلاگفا رو برای ساخت یه وبلاگ که توش حرفهای دلم رو بزنم باز کرده بودم.....
اون روزا و روزای بعدش و شبهای بعدش گریه می کردم.....
همه بغض ها از رفتن پرفسور شروع شد..... بعدش فوت مادربزرگم..... بعدش فوت شوهرخاله عزیزم...... بعدش تصادف موفرفری (داداش کوچیکه)...... بعدش بیمارستان رفتن های بابا...... بعد قبول نشدنم تو کنکور........ آخریش هم..... آخریه آخریش و دردناکترینش سعیــــــد.....
ولی حالا یه جای دیگه ام...... جایی که دیگه خسته ام از گریه...... دلم کمی که نه، یه عالمه شادی می خواد...... یه عالمه خنده می خواد......
روز 7 فروردین رو فکر کردم...... و تا 10 شمردم...... می خوام بپرم هوا و همه غمها رو بتکونم...... می خوام دیگه با دنیا، با خدا و با شادی های زمین آشتی کنم...... خدایا حتما صدامو شنیدی..... ولی نوشتم چون "مکتوب موثر است"