اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

و انتهای این قصه سرد و سفید

همیشه سبز خواهد بود

تا رسیدن سال نو، تنها یک سلام خورشید باقی ست......

پیشاپیش به همه دوستانم به همه انسانها و به همه کائنات و همه اونهایی که منتظر بودند که زمستون دلها و روزگار به پایان برسه تبرک می گم.

امسال برای اولین بار منظور و حس شاعر این بیت

"نرم نرمک می رسد اینک بهار...... خوش به حال روزگار...." رو درک کردم

واقعا خوش به حال روزگار

کاش بهار زندگی همه فرا برسه

کاش روزگارمون بهاری باشه و زمستونهای تلخ و سرد و تاریک زندگی تموم بشه

کاش یکی نوید بده که نرم نرمک بهار رسید

برای همه کسایی تو سال گذشته و سالهای قبلش کنارم بودند تو این خونه مجازی و هر کسی که این متن رو می خونه بهترین ها رو آرزو می کنم و آرزو می کنم بهار زندگیش فرا برسه.

آرزوی قشنگ



دیروز به یکی از آرزوهام تو این دنیا رسیدم.... خدایا شکرت

رولر رو از دست نقاش گرفتم و دیوار و پنجره رنگ کردم

لذتش وصف نشدنی بود

مثل بچه کوچیکی که برای اولین بار مداد رنگی دستش گرفته باشه ذوق می کردم

حالا دیگه من خودم رو تو قاب اون پنجره جا گذاشتم، گوشه اون دیوار حرکت دستم حک شده

این یعنی گوشه ای از من همیشه اونجاست 

خیلی خوشحالم 

خدا دنیا رو عاشقانه آفرید.



"ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق 
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود"

زندگی ما روی این کره خاکی باید یه دستاورد داشته باشه که اونم عشقه.
بدنیا اومدن ما حاصل عشقه، عشقی بین زن و مرد.... و باید به خاطر داشته باشیم که اومدیم اینجا تا عشق رو تجربه کنیم، هرکاری که تو این دنیا با عشق انجام بدیم در جهت مثبته و در جهت راه درسته رسیدن به خداست.
مثلا وقتی می بخشیم، محبت می کنیم، درمان می کنیم، کمک می کنیم، تربیت می کنیم، آموزش می دهیم، پرستاری می کنیم، به دیدار هم می رویم، بچه دار می شیم و اونها رو بزرگ می کنیم، به حیونها رسیدگی می کنیم یا به گیاه ها باید عاشق باشیم.
تو تمام این شرایط ما داریم عشق رو تجربه می کنیم، یعنی در واقع داریم قسمتی از وظیفه انسانی مون تو این کره خاکی رو به نحو احسنت انجام می دیم پس تو مسیر هستیم، پس انرژی مون با آنچه خدا می خواد ما توش قرار بگیریم یکی هست به خاطر همینه که تو این لحظه ها آرومیم، یه رضایت و خوشحالی درونی داریم.
و البته مرتبه بالاتر از اینها عشق به همنوع مون هست، عشق به انسانی دیگر، 

"بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد"

ولی در عین حال باید یادمون باشه که این یه مرحله ست که نباید توش بمونیم، باید ازش بگذریم، وقتی که شیرینی عشق رو چشیدیم باید بریم به سراغ منبع عشق، عشق حقیقی که خداست.
اونم البته کار هر کسی نیست.
لذا غرضم از این فلسفه بافی ها این بود که بگم خوش به حال همه کسانی که عشق رو تجربه کردند، عشق موهبتی ست که انسان رو به خدا نزدیک می کنه و گاهی درکش برای اطرافیان سخته، چون انسان عاشق قدرتی خدایی پیدا می کنه، دست خدا پشت گرمی راهش می شه و اونوقته که مطمئناً کارایی می کنه که با عقل جور در نمی آد، بعد وقتی من و شما با نگاه عاقلانه مون رفتارهای عاشقانه رو می سنجیم اونها رو محکوم می کنیم، غافل از اینکه پله عشق نزد خدا بالاتر از پله عقله. یا درواقع بهتره بگم خدا دیونه بازی های عاشقانه رو از حساب و کتابهای عاقلانه بیشتر دوست داره.
 پس حواسمون به آدمهای عاشق اطرافمون باشه، اونا دارن درست زندگی می کنن، بزاریم بهترین تجربه ای که هر انسانی می تونه رو این کره خاکی داشته باشه رو مزه مزه کنن، بچشن، حتی اگه خودمون نمی دونیم تو دلشون چی می گذره، به خدا اعتماد کنیم، این بهترین موهبتیه که خدا تو قلب ما امانت گذاشته تا مثل یه قطب نما بهمون کمک کنه که به سمتش بریم و راهو گم نکنیم.

مخاطب خاص نوشت: عشق اول و آخر و همیشگی زندگی خاکیم، هرچند که همه روزهای زندگیم رو با اومدنت یه جوره دیگه کردی، هرچند که بعد از داشتنت نگاهم به زندگی و درکم از زندگی به کل تغییر کرد ولی امروز رو بهت تبریک می گم به بهانه این روز جهانی. 
و فقط یه آرزو دیگه برای این عشق دارم، اون آرزو دیگه نه رسیدن بهت هست، نه داشتنت که البته اگه بشه آرزوش کرد لابد نیاز به گفتن نیست چون قلبم اونو به کائنات می رسونه، ولی چیزی که از خدا می خوام اینه که تو هرجای این کره خاکی که هستی و من هر جای اون که هستم، خدا من رو زودتر از تو از روی این زمین ببره پیش خودش، چون زندگی رو زمینی که تو توش نیستی کابوسه.

پ.ن: تقدیم به همه قلبهای عاشق دنیا، 

"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم 
موجیم که آسودگی ما عدم ماست"

یه آدم معمولی

یه آدم معمولی، یه آدم خیلی خیلی معمولی ام که تو به من بزرگی می دی، اندازه اون بتی که تو ذهنت ازم داری گنده م می کنی

بعد به یه آدم دیگه که خودش می تونه بزرگ باشه می گی بیاد از من مشورت بگیره

بعد من نمی فهمم باید به اون آدمه که می دونم خودش یلی یه برای خودش چی بگم

تو همیشه کارت همین بوده البته

من ولی خجالت می کشم از خودم

و فکر می کنم کی دیگه باید یکی مثل تو پیدا بشه که منو اندازه بت های خیالیش بزرگ کنه

.

بعد دوباره فکر می کنم اگرم پیدا نشد مهم نیست، مهم اینه که تو بودی

هر چند کوتاه

و من این حس رو با تو و کنار تو تجربه کردم.

پ.ن: نوشته های اخیر اگه بی سر و ته هستند ببخشید، برام این مهمه که اتفاقات اخیر رو با حسم ثبت کنم.

حالم خوبه، شاید خیلی خوب.


پروانه شدم


درست مثل همون روز..... تو 6 سالگی.... وقتی برامون جشن پایان مهدکودک رو می گرفتن

وقتی مربی خوش ذوق مهد رو یونولیت برامون شکل انواع حیونهای قشنگ رو بریده بود و نقاشی کرده بود

که بهمون هدیه بده

و من پروانه رو انتخاب کردم

و باهاش رفتم تو رویا، رفتم تو هبروت

گم شدم، بین اونهمه هیاهو و شادی

.

گم شدم

نمی دونم کجام

خسته شدم اینقدر سعی کردم خودمو تو مسیر نگه دارم

مسیری که توش درست فکر کنم

انرژیم مثبت باشه

از بس که خواستم اشتباه نکنم

که همش با خودم فکر کردم کجا رو دارم اشتباه می کنم، چی رو باید اصلاح کنم

.

می خوام فقط رها باشم

مثل کسی که روی آب دراز می کشه

سبک وزن و بیخیال

مثل دیوانه ای که نگران نیست

یا طفلی که دغدغه نداره

.

دنیا بدهکاری های 10 سال پیشش رو دونه دونه داره تو سینی بهم تقدیم می کنه

چقدر مقاومت کنم شاید باید تحویلش بگیرم

هرچند که خیلی دیره