اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

حالا که گرم شدم

یه پست دیگه هم بنویسم  کی به کیه! 


بعد از اینکه کلی می پرسه چه خبر خوبی؟ 

خودت خوبی؟

اوضاع و احوالت خوبه؟

زندگی بر وفق مراده؟

و .....

می پرسه تهران چه خبر؟؟

می گم: تهران! راستش یه ترن هوایی زدن بالاتر از بزرگراههای شهر که توش سوار می شی می تونی حجاب نداشته باشی،

 یه خط تلسی هم زدن از توچال تا برج آزادی مستقیم می آد سرپایینی همراه با آهنگ های شش و هشت هر کی سوار می شه مدیونه نرقصه،

 تو خیابونها هم که راه می ری به خاطر گرمای شدید شهرداری بستنی پخش می کنه،

 یه سری هم مامور گذاشته تو سطح شهر که مسئول پارک ماشینت هستن هرجا کار داشتی ماشینت رو می سپاری بهشون خودشون می گردن دنبال جای پارک و تو می ری به کارت می رسی....

یعنی از صدای خنده اش متوقف شدم وگرنه می تونستم تا صبح ادامه بدم

می گه با این توصیفاتت لحظه شماری می کنم آخر ماه بشه و بیام تهران

می گم به خاطر اینکه ببینی راست می گم یا دروغ؟

می گه نه برای اینکه آدم منحصر بفردی مثل تو رو دوباره ببینم.....

قرار گروهی نوزدهم

من قرار گروهی هجدهم رو متاسفانه به خاطر امتحانهام از دست دادم، ماه بعدش هم به خاطر ماه رمضون قرارمون بهم خورد و این ماه هم داشتیم شل و ول بازی در می آوردیم و هفته اول همه به هم گفتیم چی شد چرا قرار نزاشتیم بعد تصمیم گرفتیم هفته دوم شهرور هم که شده قرار رو برگزار کنیم و از ماه مهر دوباره برگردیم به هفته های اول ماه

6 تا از بچه ها تونستن بیان، زهرا رفته بود مسافرت، لادن مجبور بود از پدر و مادرش مراقبت کنه، فلفل نمکی عزیز دلمون که عروس خانم شده بود، فاطمه هم به خاطر مساله ای که داشت نتونست بیاد.

راستش بعد از مدتها قرار خوبی بود و خیلی جالب بود کارهایی که متعهد شده بودیم تو آخرین قرار رو همه انجام که داده بودیم هیچ چند پله هم بالاترش رو انجام داده بودیم مثلا یکی از بچه ها قرار بود یه تعدادی خونه ببینه و برای خرید تحقیق کنه که خدا رو شکر گفت خونه خریده اسباب کشی هم کرده 

یا یکی دیگه از دوستان قرار بود به هدفش که درآمد مشخصی بود دست پیدا کنه، که کارش رو عوض کرده بود با درآمد بهتر و کار مورد علاقه اش سورپرایزمون کرد 

یا همین عروس خانم که غیبت داشت دفعه پیش قرار شده بود به خواستگارهاش درست و حسابی تر فکر کنه که خدا رو شکر ایندفعه بابت عروسی نیومد 

یکی دیگه از دوستان قرار بود رو رژیم کار کنه و وزن کم کنه که ایندفعه با وزن مورد دلخواهش که هدفش بود و بهش رسیده بود اومد 

و..... فعلا زیاد حضور ذهن ندارم ولی همینقدر بگم که ما یه همچین گروه هدفدار و هدفمندی هستیم برای خودمون 


قرار شد یه بار دیگه مثل دو سال پیش همون مراحلی که تو کلاس هدف گذرونده بودیم با همون مراسم انجام بدیم البته یکی دو تا از دوستان موافق نبودن و قرار شد اونا انجام ندن، بقیه مون متعهد شدیم از اول برای اینکه هم انگیزه بگیریم هم یه گردگیری کرده باشیم و هم ایندفعه با علم بیشتری هدف گذاری کنیم و البته دلگرمی مون هم به روش هدفمند شدن خیلی بیشتر از دو سال پیشه و می دونیم که می تونیم پس بهتر پیش می ریم.


از جمله بندی های افتضاحم معذرت می خواهم

حالم خوبه خدا رو شکر 

ولی راستش حوصله نوشتن ندارم الانم هم فقط به خاطر گل روی فلفل نمکی عزیزم که امروز عقدکنونش هست و رفتم وبلاگش رو خوندم که خواهش کرده بود از قرار بنویسیم نوشتم که یه کلیاتی دستش بیاد تا بعدا توضیحات مفصل تر و جامعتری در اختیارش قرار بگیره، نوشتم.


پ.ن: این مدت حرفهای خیلی زیادی برای نوشتن داشتم ولی خوشبختانه تو دنیای واقعی و تو دنیای تخیلی شیرین خودم  غرق بودم ببخشید اگه کسی اومده بهم سر زده، حالمو پرسیده و من همچنان به ننوشتن ادامه دادم. 

برای همه آرزوی موفقیت می کنم.

 

چه مرضی گرفتم دوباره!

وقتی بعد از مدتها که خرید درمانی رو ترک کرده بودی

در عین حالی که فکر می کنی حالت خوبه و هیچی ات نیست و یه روز خوب و یا شاید معمولی رو پشت سر گذاشتی،

وقتی ساعت کاری ات تموم می شه و از آسانسور شرکت می ری به سمت ماشین.... بعد لحظه ای مکث....

 سرتو کج می کنی و پیاده راه می افتی به سمت اولین خیابون اصلی و اولین پاساژ و اولین مغازه...

و می ری داخل و نه تنها بدون هیچ قصد قبلی بلکه بدون هیچ فکر قبلی.... دو تا مانتو می خری 

بعد همونطور گیج و گنگ از مغازه می آی بیرون دوباره می ری تو یه مغازه بعدی و دو تا مانتو هم از اونجا می خری

بعد دوباره برمی گردی سمت شرکت و در ماشین رو باز می کنی و وقتی داری پاکتها رو می زاری تو ماشین به خودت می گی.... من چرا اینکارو کردم؟

بعد تمام راه تا خونه فکر می کنی چت شده بود؟

مگه حالت بد بود؟

آره بود.....

حتما یه مرضی گرفتی دوباره که آروم و قرار نداری

آدم از خودش که نمی تونه فرار کنه

شب قبل از خواب همه چی یادت می آد

همه چیزایی که به خاطرش بار سنگینی رو روی دوشت حس می کنی و خودتو زدی به ندیدن و نشنیدن و حس نکردن

.

.

.

پ.ن: معمولا آدمها به خرید یه چیزی خیلی علاقه دارند، بعضی ها کفش بعضی ها کیف یا مثلا روسری

من بیشتر از همه چیز دوست دارم همیشه مانتو و پالتو بخرم و هرچی هم بخرم بازم کمه

و وقتایی که حالم بده ناخودآگاه می رم سمت خرید مانتو و پالتو و این بیماری سالهاست که درمان نشده با اینکه فکر می کردم درمانش کردم ولی دیروز به خودم ثابت شد که همچنان درگیرم.

دلم برات می سوزه



هواسم بهت هست

به اینکه چه وظیفه سختی به دوشت افتاده

به دست آوردن دل کسی که دلی ندارد

که چهار قبضه اش را به نام کسی در دوردستها سند منگوله دار کرده

که تو را نمی بیند

چه تلاشی می کنی

می بینمت

می شنومت

ولی همراهت نیستم

همراهی من با پر زدن کبوتری است که آرزو می کنم بالهایش را بهم قرض بدهد

نه برای رسیدن که دیگه مقصدی ندارم برای رفتن

رفتن..... فرار کردن به یه جای دور

جایی که آرزوهای برآورده نشده دست از سرم بردارند

جایی که اونها دیگه دنبالم نیان، من باشم و من

تنها و تنها

و تو.... پیگیر چی هستی؟ 

کجای قصه ات رو داری کوک می زنی به وصله هایی از من که من همراهش نیست

نگرانی هات رو تو کلماتت تو رفتارت تو بودن هات حتی وقتی جرات نمی کنی زیاد باشی حس می کنم

.

گاهی فکر می کنم چه خوب که هستی

باید باشی 

من ولی 

چه پرتوقع و بی باک شدم

چرا نمی فهممت


نمردیم و معروف هم شدیم


پست قبلی اینجا آورده شده این درحالیست که کسی ما را در جریان نگذاشت به جز دوست عزیزمان سمیه- تهران نوشت که جا دارد هزینه انتشار پست را از ایشان بستانیم 

البته اگه دوستان التفات می کردند دستور می دادند پست کامل تر و شاید شسته رفته تری می نگاشتیم به خدا بلد بودیم