اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

برای من یه خاطره هستی که تموم شدی.

یه چیزی بخواه که بتونی داشته باشیش

یه حرفی بزن که بتونی بهش عمل کنی

واسه اتفاقی غصه بخور که نیافتاده باشه و بتونی جلوشو بگیری

این رویاهایی که تو توی سرت می پرورونی اصلا امکانپذیر نیست.... توهم محضه

یه گذشته ای بوده، تو یه انتخابی کردی تموم شده و رفته

نمی تونی زمان رو به عقب برگردونی

نمی تونی خیال کنی اتفاق نیافتاده

نمی تونی نقش کسی رو بازی کنی که هنوز حق انتخاب داره

با من بازی نکن

برای رسیدن به آرامشی که دنبالشی منو بهونه نکن

نزار تو این قصه برای من فقط یه عذاب وجدان بمونه 

اونم واسه کی؟ واسه چی؟ 

واسه کسی که فکری رو ازم مشغول نکرده که بخوام برای رسیدن بهش گناه به این بزرگی بکنم

بزار شبا با خیال راحت بخوابم.... که حق کسی به گردنم نباشم.

هفت بیجار 5، خواستگارهای امروزی

اول: نمی دونم چرا با نوشتن پست قبلی دوستان نگرانم شدن، شاید چون وقتای غمگینی و بی حالی می آم اینجا که حالم خوب شه، خوب این یعنی اینجا می تونه بهم انرژی مثبت بده و انرژی های منفی رو می تونم سرش خالی کنم، ولی  در کل خدا رو شکر خوبم و سعی می کنم یه کمی هم از حال خوبم بنویسم.


دوم: مامان می گه دوره و زمونه دوباره مثل قدیمها شده که برای دخترا خواستگار معرفی می کردند، شاید راست می گه شایدم سهم من تو این چند سال گذشته بیشتر شده، انگار آدمها دوباره کمتر و کمتر با دوست دختر/پسر هاشون ازدواج می کنن، چرا؟؟؟؟


سوم: گاهی راجع به آدمهایی که بیشترشون نامناسب (حالا از جهت های مختلف، یا شاید فقط برای من نامناسب) هستند و بهم معرفی می شن فکر می کنم، اینکه بنویسمشون؟ گاهی فکر می کنم جراتش رو ندارم، گاهی فکر می کنم شاید وقتی ازدواج کردم و به این روزهام به دیده طنز نگاه کردم مثل زن بابا بتونم بنویسم، گاهی هم فکر می کنم اگه خدایی نکرده زبونم لال مجبور شدم با یکی از همینها که به نظرم نامناسب اومدن ازدواج کنم دیگه نوشتن نداره باید یه چاه پیدا کنم که برای اون بگم.


چهارم: یه جورایی تلاش آدمهای مهربون اطرافم رو می بینم که هر مرد مجردی می بینن دوست دارن منو معرفی کنن، یه جورایی فکر می کنم این آدمها سعی می کنن سنگی رو از جلوی راه زندگیم بردارن، کاری ندارم چقدر موفقیت آمیز هست یا نیست، همین تلاششون برام عزیزه.


پنجم: فکر می کنم ارزشهای زندگیم رو دارم بهتر می شناسم و براشون اهمیت قائل می شم، علاوه بر مشخصاتی که از طرف مقابل تو ذهنم هست حالا دیگه مطمئنم که یه آدم متعهد و مسئول می خوام که دنبال پر کردن و تلف کردن وقت خودش و من نباشه، بنابراین وقتی کسی می گه قصدم ازدواج نیست خیلی راحت می تونم با سرعت نور ازش دور شم و نگران قضاوت هاش نباشم، حتی اگه آدمی باشه که قبلنا فکر می کردم خیلی محترمه پس منم نمی تونم بهش بی احترامی کنم، می دونم خیلی دیره برای رسیدن به این نتیجه!!!!


ششم: یکی از موضاعات جالب این مدت همبازی بچه گیام بود که شاید 6-25 سالی باشه که ندیدمش، از داداشی سراغمو می گیره و می گه 3 ساله دنبال اینم که ازدواج کنم و آدم مناسبم رو پیدا نمی کنم، خواهر تو چکار می کنه؟ و داداشی هم دوستانه و صمیمی جوابشو می ده ولی بعدش دچار این چالش می شه که آیا اون مهمونی و اون سوال اونم بعد از اینهمه سال اتفاقی بود یا از قبل تدارک دیده شده بود؟


هفتم: و یا پسر فرعون که می گه عکست رو دوست آلمانیم دیده و گفته کاش کازین ت تو آلمان زندگی می کرد اونوقت حتما من عاشقش می شدم، منم به شوخی بهش می گم تو از اون مطمئن شو من می آم آلمان.... اونم که تعارف حالیش نیست می گه اگه اینطوریه بزار عکسی که ازت تو خونه م دارم رو بقیه دوستام هم ببینن بعدا. 


پ.ن: می خوام هفت بیجارها رو به یه موضوع اختصاص بدم تا جایی که می شه.... الان ذهنم به اندازه کافی متمرکز نیست این پست رو وسط کارای اداری نوشتم 2 ساعته که روبروم بازه اگه بد نوشتم یا بی ربط شد یا کاملا مشهوده که برای پر شدن هفت تاش مجبور شدم چیزای دیگه هم بگم ببخشید..... می خواستم یه کوچولو طنز باشه ولی نشد.... امیدوارم زودتر و بهتر بنویسم.

هفت بیجار 4 - خرچنگ شکم پر

سکانس اول: ساعت 3 نصفه شبه خوابم نمی بره.... ساعت 4 صبحه هنوز خوابم نمی بره..... ساعت 5 صبحه و من بیدارم.... ساعت 6 صبحه و من تبخال زدم از بس فکرای بد کردم و از بس ترسیدم دیگه چیزی یادم نمی آد جز اینکه تمام مدت می گفتم پناه برخدا از شر فکرای شیطانی خدایا خانوادمو به تو می سپرم.


سکانس دوم: ساعت 11 صبحه و تمام غمهای دنیا با دیدن عکسهای تازت نشسته رو دلم، یهو به خودم می آم و می بینم دارم یه عالمه آهنگ مزخرف غمگین رو زمزمه می کنم مثل.... "دلم برات تنگ شده جونم".... یا "دوباره دلم واسه غربت...."


سکانس سوم: ساعت 12 ست، به تجویز همکارم روی تبخالم نمک می پاشم، چه حس خوشایندی داره آتیش گرفتن بعد از نمکی که رو زخم می پاشی، اشک تو چشمام جمع شده!


سکانس چهارم: دارم فکر می کنم می تونم چهارشنبه عصر ساعت 6 تا 8 کلاس بردارم؟ اونوقت باید ساعت 4 از شرکت گوله کنم تا قزوین واسه 2 واحد ولی اگه برندارم بازم عقب می افتم، این ترم فقط 8 واحد می تونم جمعه بردارم.


سکانس پنجم: تو به من می گی "بیخیال بهش فکر نکن" ...... من به خودم می گم "بیخیال این آدم من نیست، دیگه نباید بهش فکر کنم"...... یکی هم اومده می پرسه "بیخیالش بشم؟"..... چی بهش بگم 

من سالهاست دارم می گم برای یکی دیگه نمی شه نسخه پیچید.


سکانس ششم: به آرزوت رسیدی ها.... حالا فرودگاه آلمان پیدا شو ببینم کجای دنیا رو می گیری.... شاید کمتر گیر بدی که تو رفتی، من نرفتم..... واسه 1 هفته، خوب اینم 1 هفته ولی برگشتی دیگه نه من نه تو..... گفتم تو همین 1 هفته فکر می کنم ولی فکر کنم تابلو بود که تصمیمم رو گرفتم.


سکانس هفتم: به اسباب کشی فکر می کنم به اتاق جدیدی که می تونه برام دنیای تازه ای رو به ارمغان بیاره.  

استراتژی های کوک کردن ساعت

خودم می دونم شماها هم می دونید که خیلی حرفها برای گفتن دارم و خیلی سوژه ها برای تعریف کردن ولی امروز صبح قبل از راه افتادن از خونه پی بردم که این مهمترین سوژه ای هست که وقتی رسیدم شرکت بعد از اینکه لیوانهای آب تو دستم رو گذاشتم زمین موظفم که به سمع و نظر وبلاگم برسونم


جونم براتون بگه (اگه هم کسی اینجا نیست برای خودم می گه) استراتژی های کوک کردن ساعت برای بیدار شدن های صبحگاهی از دو فقره تجاوز نمی کنه


فرض کنید شما می خواهید ساعت 6:45 دقیقه بیدار بشید


اولین استراتژی شما می تونه این باشه که ساعت رو زودتر از موعد کوک کنید که وقتی زنگ زد و شما بیدار شدید یه ربع دیگه وقت چرت زدن داشته باشید، مثلا 6:30 

دومین استراتژی اینه که شما ساعت رو دیرتر کوک کنید که اگه چنانچه خودتون اتوماتیک تو ساعت مقرر بیدار نشدید یه سوپاپ اطمینانی داشته باشید که دیر نرسید مثلا 7 

ولی می دونید استراتژی من چیه؟ من ساعت رو 6:30 کوک می کنم، بعد 6:20 بیدار می شم زنگ ساعت رو می بندم، بعد چون نگرانم که خوابم نبره هوشیار چرت می زنم، بعدشم تازه حال پاشدن از تخت رو ندارم تا خود ساعت 7:08  و اینجوری می شه که هم دیر می رسم، هم زود بیدار شدم و کم خوابی دارم، هم کلافه ام، هم کلا یکبارم اجازه نمی دم ساعت بیچاره زنگ بزنه 



تموم شد


امتحانام تموم شد، یعنی قشنگ یک ماه و نیم درگیر درس خوندن بودم شدددددددید....

اصن یه وضی... یه بچه درسخونی شده بودم که بیا و ببین.... از اون حال بهم زنای اساسی، البته این برای خیلی ها عادیه ولی من خودم به شخصه این دومین ترم تو تمام زندگیمه که اینقدر از خودم آدم مزخرفی دروکرده بودم 

ولی حال می داد ها، ادای شاگرد اول ها رو درآوردن واسه خودش عالمی داره

از اونایی که وقتی از امتحان می آی بیرون می گی "واااااای قسمت ج سوال فلان اون گوشه اش رو یادم رفت بنویسم.... خدای من حالا 19 می شم" بعد یه قیافه افسرده به خودت می گیری و می گی "بلد بودماااااا حیف شد" 

یعنی تو عمرم همیشه این جور آدمها رو مسخره کرده بودم ولی خوب دروغ چرا دلم می خواست یه روزی اینجوری امتحان بدم

بنابراین این جانب از قبل از امتحانها همه درسها رو خوندم، خلاصه نویسی کردم، نکته برداری کردم، کتابهام همش مارکدار شده بود و زیر متن ها خط کشیده شده بود.... لج تون دراومده ها 


بعد خوب هیچی دیگه الان تموم شد بعد از یه هفته مرخصی دیروز اومدم سرکار، انگار کن که از تو غار اومده باشم بیرون

دیروز رو وقت گذاشتم تا یادم بیاد، من کجام؟ اینجا کجاست؟ ما چی می فروشیم؟ دنیا دست کیه؟ و اینا

امروز از صبح می خواستم بنویسم تا درصد مزخرفیم رو با شما شیر کنم بلکه کم شه ولی خوب برهمگان واضح و مبرهن است که اول باید اینا رو برای لاله می گفتم تا دستم به نوشتن بره

لذا اول عمق فاجعه رو برای لاله توضیح دادم و با هم به من خندیدیم و اه اه کردیم و حالم خوب شد حالا برای شما نوشتم  شما هم بخندید و شاد باشید و بدوبیراه بگید بهم خوش باشیم با هم حالشو ببریم.... والا 


پ.ن: قبل از رفتن تو غار یه دوست عااااااالی دنیای واقعیم یهو منو اینجا پیدا کرد و یهو اومد تو وایبرم نوشت یه وبلاگ دیدم فکر می کنم تویی.... منو می گی! گفتم آدرسشو بده.... داد لامصب.... گفتم حالا چرا فکر می کنی منم؟ گفت آخه این و این و اینش عین توئه  دیدم خوب حرف حساب که جواب نداره.... لکن اعتراف کردم که خودمم  اصن یه وضی