اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

و انتهای این قصه سرد و سفید

همیشه سبز خواهد بود

تا رسیدن سال نو، تنها یک سلام خورشید باقی ست......

پیشاپیش به همه دوستانم به همه انسانها و به همه کائنات و همه اونهایی که منتظر بودند که زمستون دلها و روزگار به پایان برسه تبرک می گم.

امسال برای اولین بار منظور و حس شاعر این بیت

"نرم نرمک می رسد اینک بهار...... خوش به حال روزگار...." رو درک کردم

واقعا خوش به حال روزگار

کاش بهار زندگی همه فرا برسه

کاش روزگارمون بهاری باشه و زمستونهای تلخ و سرد و تاریک زندگی تموم بشه

کاش یکی نوید بده که نرم نرمک بهار رسید

برای همه کسایی تو سال گذشته و سالهای قبلش کنارم بودند تو این خونه مجازی و هر کسی که این متن رو می خونه بهترین ها رو آرزو می کنم و آرزو می کنم بهار زندگیش فرا برسه.

چند تا قانون

قانون اعتقادات

به هر چیز که اعتقاد داشته باشید چه درست چه نادرست، بر قسمت نیمه هوشیار ذهن شما تاثیر می گذارد و با دقتی حیرت آور به عینیت درمی آید. هر امر باید ابتدا در غالب اعتقاد درآید تا به آن عمل شود.


قانون انتظارات

هرآنچه که انتظارش را می کشید به سرتان می آید. مثلاً اگر انتظار یک زندگی خوب و موفق را می کشید، همان را خواهید داشت و برعکس. پس اگر هر عملی که انجام دهید از آن انتظار مثبت داشته باشید، نتیجه مثبت خواهید گرفت. حتماً تاثیر این قانون را در زندگی روزمره زیاد دیده اید.


قانون جاذبه

منفیها، منفی ها را جذب می کنند و مثبت ها، مثبت ها را. افراد با ذهنیت منفی، اشخاص منفی را جذب می کنند و برعکس، افراد با ذهنیت مثبت اشخاص پرانرژی و مثبت اندیش را.


قانون جانشینی

ذهن نیمه هوشیار در یک لحظه می تواند فقط به یک وجه از قضیه فکر کند (مثبت یا منفی). یعنی در زمانی که می خواهیم به جنبه مثبت کاری فکر کنیم قادر نیستیم در همان لحظه جوانب منفی آن را هم بسنجیم. مگر آنکه جنبه منفی جانشین جنبه مثبت شود.


قانون کارما

آدمی تنها آنچه را که می دهد باز می ستاند. بازی زندگی، بازی بومرنگ هاست. پندار و کردار ما هر چه باشد و هرگونه که در زندگی با دیگران رفتار کنیم به خود ما بازمی گردد.  

یک سال گذشت

یک سال از رفتن سعید گذشت.

پنج شنبه سالگردش بود ولی مراسم رو جمعه گرفتیم.

خیلی حرفها برای گفتن هست ولی شاید حس ش نیست.

فقط اینکه مرگ یه آدم یه طرف قضیه ست و مرور زمان و هی بدتر شدن حال اطرافیان یه طرف دیگه.

این دور و بر تقریبا حال همه ما خراب هست

ولی داریم سعی می کنیم ادای آدمهایی که حالشون خوبه رو در بیاریم.

یه جاهایی هم البته بعضی هامون تونستیم

یعنی ظاهر امر اینجوری به نظر می آد

ولی وقتی بیای تو، بشینی، زل بزنی....

می فهمی که هیچکی حالش اونجوری که نشون می ده خوب نیست.

خودمون البته بهتر اینو درک می کنیم

ولی متاسفانه همدیگرو اصلا درک نمی کنیم.

از هم توقع داریم، به هم می پریم، بیخودی از هم دلگیر می شیم

گله می کنیم، گریه می کنیم، بعد یهو می پریم همدیگرو بغل می کنیم.... از ترس....

برای هم دل می سوزونیم، همدیگرو نصیحت می کنیم

ولی طاقت شنیدن حرف همو نداریم

بعد خوب مسلماً دعوا می شه

ولی طاقت قهر هم نداریم.

می گیم بیایید رهاش کنیم، فراموش کنیم، بزاریم اونم به زندگیش برسه

به بعضیا برمی خوره

بعد دلمون می شکنه که حرفمونو نفهمیدن و بغض می کنیم

اونوقت همون بعضی ها می آن به دست و پا می افتن که اینجوری هق هق گریه نکن نگرانتیم.


دیگه چی بگم، اوضاع خوبی نیست.

برامون دعا کنید.....


پ.ن: دوست نداشتم پست غمگین بنویسم، ولی سالگرد سعید رو باید می نوشتم که یادم باشه پارسال تو اوج این غم بزرگ تنها بودم، وبلاگم هم تنها بود، حالا که هستم خودم و وبلاگم با هم همدردی کنیم.

ولی این پست به زودی با یه پست تولد که شادانه تر باشه به پست دوم تبدیل می شه، چون باید بشه، باید یاد بگیرم غمهامو پشت دومی و سومی و چندمی بودن بزارم، غم که بالا باشه، رو باشه، دل آدم می پوسه.....

روزگار همه شما دوستای خوبم پر از روزهای شاد باشه الهی آمین.

چروک دستهاش

اومد نشست رو راحتی رو به روم، نگاهم به دستاش بود که دارن چروک می شن، این دستها رو خوب می شناسم ولی باورم نمی شه اینقدر پیر شده باشن، یاد دستهای مامان بزرگ می افتم و تو ذهنم مرور می کنم دستهای مامان بزرگ از کی اینجوری شده بود که بشه گفت به سمت پیری می رفت، عمق چروک هاش کی بیشتر شد، انگار دارم تخمین سن و سال و میزان زنده بودن رو می زنم، با حرف های گاه و بیگاهش از فکر بیرونم می آره

می پرسه چایی می خوری؟

- نه، آب فقط لطفا

: هنوز چایی خور نشدی؟

- نه همیشه آب خوردن رو ترجیح می دم

: به خانواده پدری ات رفتی اینقدر که جهود و جون دوست هستید

- اونا که همه چایی خورن!!!

: ولی جون دوستن


حوصله بحث کردن باهاش ندارم، در واقع این یه قانونه هر چیزی که در پی تخریب خانواده پدری و ناخوشاینده مامان باشه براش جذابه، ولی حالا وقت این حرفها نیست، دارم تلاش می کنم که بهش نزدیک باشم، تلاش می کنم که تنهاش نزارم پس باید این حرف و حدیث ها رو نشنیده گرفت، هرچند که همه مخصوصا مامان با نظرم مخالفن و می گن خودت اگه می خوای برو پیشش ولی از بقیه انتظاری نداشته باش.

دوباره می آد می شینه رو صندلیش، اینبار ماگش دستشه، شروع می کنه به تعریف کردن از گلهای حیاط و اینکه چطوری می کاردشون و اینکه سر آب دادن به گلها چطوری با پیرمرد طبقه پایین که رو مصرف آب حساسه دعواشون می شه، بازم به دستهاش نگاه می کنم، به چروک های پشت پلکش نگاه می کنم، به لاغری گردنش، چقدر با اینها آشنام، چقدر تصویر جوون بودن شون برام زنده است... می زارم بگه و بگه و من فقط تایید می کنم

تیکه بلنده موهای جلوی سرش رو با دستش می ده پشت گوشش و اضافه اش رو زیر کریبس ساده کوچیک پنهان می کنه، بهش می گم موهاتو کوتاه نکردی؟

: نه حوصله آرایشگاه رفتن ندارم، چند روز پیش جلوی آینه حموم پایینش رو یه بار از سمت راست شونه ام و یه بار از سمت چپ شونه ام کوتاه کردم که مساوی بشن

کریبس رو باز می کنه، موهای کم پشت مشکی اش که بلند و یه اندازه است شبیه چهارتا شوید می ریزه دورش و دوباره با بی حوصلگی جمعشون می کنه

- یادته یه زمانی آرایشگری می کردی؟

: آره عروس هم درست کرده بودم

- آره همون عروس بخت برگشته ای که دختر سرایدار مدرسه تو کوچه تون بود و با برادر معلوله مدیر مدرسه ازدواج کرد

: اوهوم دختر خوشگلی بود، عروس خوشگلی هم شد طوری که مدیر مدرسه چشم غره ای بهم رفت که قرار نبود اینهمه آلاگارسونش کنی

 شوکه شده بود، می خواست یه زن معمولی جلوه اش بده که واسه معلولیت برادره دم در نیاره

- خیلی دختر بیچاره رو اذیت کردن فقط به خاطر بی پولی پدرش

دارم با موبایلم ور می رم، تو وایبرم و پیغام های بچه ها رو می خونم، زیر چشمی حواسم بهش هست چایی اش رو می خوره و پشت سر هم پلک می زنه، مثل همون وقتا که عصبی می شد و پوست لبش رو هم می کنه، می گم: نکن پوست لبت رو

می گه: تو کارتو بکن، اومدی اینجا با من حرف نمی زنی که با موبایلت ور می ری

سرمو بلند می کنم، موبایل رو می اندازم اونطرف مبلی که روش نشستم، انگار باید باهاش هم پیاله بشم راست می گه شبیه کسی شدم که رفته کنار دریا و می خواد خیس نشه می رم یه چایی برای خودم می ریزم از کتری ای که دیگه زیرش خاموشه و می آم کنارش می شینم، یه شکلات از ظرف رو میز برمی دارم و زل می زنم به دو دوی چشمهاش اینقدر که مجبور شه حرف بزنه

اونم حرف می زنه و حرف می زنه

می رسه به جایی که می شه از حرفهاش درس گرفت که فکر کنی پشت چروکها باید دنبال درس زندگی گشت نه افسوس

می گه: می دونی همه آدمها یه سن بحرانی دارن که یهو ترس برشون می داره فکر می کنن زندگیشون تموم شده و هیچ کاری نکردن، تو این سن باید خیلی مواظب باشی ممکنه کاری کنی که بعدها پشیمون بشی

- حالا این چند سالگی هست؟

: برای هرکسی متفاوته بستگی به این داره که کی احساس پیری کنی و چقدر از زندگیت خودتو عقب بدونی.


این روزها همش دارم به سن بحرانی ام فکر می کنم و به کارهایی که تو زندگیم نکردم.


بهشت یا جهنم



همه ما تجربه زندگی تو این کره خاکی رو داریم...... همه کم و بیش به قدرت پروردگار در خلق این جهان با اینهمه شگفتی فکر کردیم

همه ما حداقل حداقل یکبار از اینکه وجود انسان چقدر پیچیده است و چقدر حساب و کتاب تو خلقت انسان بوده به خلقت خدا احسنت گفتیم

همه ما از اینهمه حساب و کتاب که تو دنیا هست هزاران سوال تو ذهنمون پیش اومده که شاید جوابشم نتونستیم پیدا کنیم

اینهمه کشف در طی قرنهای متمادی به دست بشر شده ولی هنوز جهان جایی ست که ناشناخته مونده

ما، حیوانات، گیاهان، دریاها، کوهها...... نحوه زندگی کردن مون قوانین حاکم برما..... آسمون و کهکشانها و خورشید و ......



حالا یه سوال

آیا واقعاً خدا با اینهمه قدرت و خلاقیت......... برای نقشه زندگی ما هیچ برنامه ای نذاشته؟؟؟؟

شما باور می کنید که بعد از مرگمون در این کره خاکی دو راه داریم......... بهشت یا جهنم!!!!!


آیا این نقشه بهشت و جهنم ساده ترین نقشه ای نیست که از پس یه بچه 6 ساله هم برمی اومده؟


یا ما چون نمی تونیم فکر کنیم بعد از زندگی در این کره .......... یا قبلش......... چه نقشه هایی برامون کشیده اند خودمونو راحت می کنیم و می گوییم....... بهشت و جهنم؟؟؟؟


تا حالا فکر کردید؟؟؟

واقعاً فکر کردید؟؟؟؟


به من یکی، تقلب رسونده شده و یه کوچولو از نقشه عظیم باخبر شدم

می خوام بدونم نظر بقیه چیه