اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

چروک دستهاش

اومد نشست رو راحتی رو به روم، نگاهم به دستاش بود که دارن چروک می شن، این دستها رو خوب می شناسم ولی باورم نمی شه اینقدر پیر شده باشن، یاد دستهای مامان بزرگ می افتم و تو ذهنم مرور می کنم دستهای مامان بزرگ از کی اینجوری شده بود که بشه گفت به سمت پیری می رفت، عمق چروک هاش کی بیشتر شد، انگار دارم تخمین سن و سال و میزان زنده بودن رو می زنم، با حرف های گاه و بیگاهش از فکر بیرونم می آره

می پرسه چایی می خوری؟

- نه، آب فقط لطفا

: هنوز چایی خور نشدی؟

- نه همیشه آب خوردن رو ترجیح می دم

: به خانواده پدری ات رفتی اینقدر که جهود و جون دوست هستید

- اونا که همه چایی خورن!!!

: ولی جون دوستن


حوصله بحث کردن باهاش ندارم، در واقع این یه قانونه هر چیزی که در پی تخریب خانواده پدری و ناخوشاینده مامان باشه براش جذابه، ولی حالا وقت این حرفها نیست، دارم تلاش می کنم که بهش نزدیک باشم، تلاش می کنم که تنهاش نزارم پس باید این حرف و حدیث ها رو نشنیده گرفت، هرچند که همه مخصوصا مامان با نظرم مخالفن و می گن خودت اگه می خوای برو پیشش ولی از بقیه انتظاری نداشته باش.

دوباره می آد می شینه رو صندلیش، اینبار ماگش دستشه، شروع می کنه به تعریف کردن از گلهای حیاط و اینکه چطوری می کاردشون و اینکه سر آب دادن به گلها چطوری با پیرمرد طبقه پایین که رو مصرف آب حساسه دعواشون می شه، بازم به دستهاش نگاه می کنم، به چروک های پشت پلکش نگاه می کنم، به لاغری گردنش، چقدر با اینها آشنام، چقدر تصویر جوون بودن شون برام زنده است... می زارم بگه و بگه و من فقط تایید می کنم

تیکه بلنده موهای جلوی سرش رو با دستش می ده پشت گوشش و اضافه اش رو زیر کریبس ساده کوچیک پنهان می کنه، بهش می گم موهاتو کوتاه نکردی؟

: نه حوصله آرایشگاه رفتن ندارم، چند روز پیش جلوی آینه حموم پایینش رو یه بار از سمت راست شونه ام و یه بار از سمت چپ شونه ام کوتاه کردم که مساوی بشن

کریبس رو باز می کنه، موهای کم پشت مشکی اش که بلند و یه اندازه است شبیه چهارتا شوید می ریزه دورش و دوباره با بی حوصلگی جمعشون می کنه

- یادته یه زمانی آرایشگری می کردی؟

: آره عروس هم درست کرده بودم

- آره همون عروس بخت برگشته ای که دختر سرایدار مدرسه تو کوچه تون بود و با برادر معلوله مدیر مدرسه ازدواج کرد

: اوهوم دختر خوشگلی بود، عروس خوشگلی هم شد طوری که مدیر مدرسه چشم غره ای بهم رفت که قرار نبود اینهمه آلاگارسونش کنی

 شوکه شده بود، می خواست یه زن معمولی جلوه اش بده که واسه معلولیت برادره دم در نیاره

- خیلی دختر بیچاره رو اذیت کردن فقط به خاطر بی پولی پدرش

دارم با موبایلم ور می رم، تو وایبرم و پیغام های بچه ها رو می خونم، زیر چشمی حواسم بهش هست چایی اش رو می خوره و پشت سر هم پلک می زنه، مثل همون وقتا که عصبی می شد و پوست لبش رو هم می کنه، می گم: نکن پوست لبت رو

می گه: تو کارتو بکن، اومدی اینجا با من حرف نمی زنی که با موبایلت ور می ری

سرمو بلند می کنم، موبایل رو می اندازم اونطرف مبلی که روش نشستم، انگار باید باهاش هم پیاله بشم راست می گه شبیه کسی شدم که رفته کنار دریا و می خواد خیس نشه می رم یه چایی برای خودم می ریزم از کتری ای که دیگه زیرش خاموشه و می آم کنارش می شینم، یه شکلات از ظرف رو میز برمی دارم و زل می زنم به دو دوی چشمهاش اینقدر که مجبور شه حرف بزنه

اونم حرف می زنه و حرف می زنه

می رسه به جایی که می شه از حرفهاش درس گرفت که فکر کنی پشت چروکها باید دنبال درس زندگی گشت نه افسوس

می گه: می دونی همه آدمها یه سن بحرانی دارن که یهو ترس برشون می داره فکر می کنن زندگیشون تموم شده و هیچ کاری نکردن، تو این سن باید خیلی مواظب باشی ممکنه کاری کنی که بعدها پشیمون بشی

- حالا این چند سالگی هست؟

: برای هرکسی متفاوته بستگی به این داره که کی احساس پیری کنی و چقدر از زندگیت خودتو عقب بدونی.


این روزها همش دارم به سن بحرانی ام فکر می کنم و به کارهایی که تو زندگیم نکردم.


نظرات 4 + ارسال نظر
ترانه پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 04:18 http://tamizkhoone.blogfa.com

سلام
جالب بود، خیلی هم جالب بود، الان که دارم فکر میکنم حس میکنم مدتیه که احساس میکنم به این بحران رسیدم! توی بیست و شش سالگی! نمیتونم چرا ولی حس میکنم حرف مادرتونو فهمیدم

متشکرم مادرم نبود

مهکامه جمعه 6 تیر 1393 ساعت 13:49 http://sepidjame89.blogfa.com

سن بحرانی..
واقعا تا حالا بهش فک نکردم..
امیدوارم دیر بیاد

ایشالا وقتی بیاد که پخته باشیم

پاییزی چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 15:24

این پستت رو خیلی دوست داشتم... خیلی... یه سادگی و روانی خاصی داشت... یجور خاصی صمیمی بود... مثل حرکت آب توی یه رودخونهء زلال کوچیک... و حرفهای زیادی برای گفتن و فکر کردن بهشون داشت... ممنون

فداااااات

دارچین چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 10:10 http://darchin-baboone.blogsky.com/

وای منم همیشه میترسم از روزی که عدد سنم زیاد نباشه اما احساس پیری بکنم؛ توی بیست سالگی کابوس این اتفاق تو سی سالگی رو داشتم اما خداروشکر تونستم ازش فرار کنم؛ حالا میدونم روزی به اون بحران میرسم که خودم تسلیم نداشته ها و آروزوهای بربادرفته م بشم!
و ضمنن این پست عالی بود هم از نظر نوشتاری و هم محتوایی؛ مرسی

ایشالا دیر بیاد و وقتی بیاد که اماده اش باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.