اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

بدشانسی

چند سال بود که دلم می خواست باشگاه انقلاب ثبت نام کنم..... من خیلی اهل پیاده روی هستم  بیشتر وقتا هم می رم بام ولی اونجا دیگه یه جورایی شلوغ شده، اونم شلوغی که آدمهایی که می آن همه برای صرفا پیاده روی نیومدن یه جورایی برای وقت گذروندن یا سربه سر دیگران گذاشتن می آن انگار...... 

توشون ارازل و اوباش داره پیدا می شه کمابیش، که امنیت رو کم می کنند....... 

خیلی تنبلی کرده بودم تو ثبت نام انقلاب تا اینکه چند وقت پیش همت کردم رفتم کارت کانون فارغ التحصیلان رو تمدید کردم و نامه هم گرفتم چون اینجوری شهریه اش نصف می شد و منم رو نصف شهریه حساب کرده بودم

هفته پیش 5 شنبه یه مشکلی پیش اومد نتونستم برم الان رفتم تو سایتش نگاه کردم که مدارک لازم رو جفت و جور کنم چیز زیادی هم نمی خواست البته یه زنگ هم زدم که هم ساعت کاری فردا رو بپرسم و هم اینکه ببینم قبلش باید برم بانک پول رو پرداخت کنم یا همونجا هم می تونم؟

گفتن تخفیف 50% برای فارغ التحصیل ها لغو شده!!!!!!! .......

 گفتم ولی من نامه دارم......

گفتن بله آخه فقط 3-4 روزه که لغو شده

یعنی آخــــــــــــــــــــــــــر بدشانسی 

تحصیلات شعور نمی آورد.


این جمله تیتر رو بخونید....... من زیاد شنیدمش......... ولی دیشب باورش کردم.......... با تمام پوست و گوشت و استخونم.....

دیشب همه تلاشم رو کردم که با یکی از استادهای دانشگاهمون که ماههاست داره سعی می کنه نظرمو به خودش جلب کنه و خیلی خیلی هم ادعاش می شه که استاده و کلی شاگرد تربیت کرده و کلی مطالعه و تحقیق در زمینه های روانشناسی داره و می فهمه و چه و چه ..... بفهمونم که می تونه نظرش رو مودبانه بگه...... و توهین نکنه...... و باید بپذیره که ممکنه نظر من باهاش مخالف باشه....... و قدرت شنیدن نظر مخالف رو داشته باشه...... ولی نشد

به خدا خیلی تلاش کردم

و ایشون شروع کرد زدن به جاده خاکی......... بدترین کاری که در مذاکره دو تا آدم تحصیلکرده و باشعور می تونی انجام بدی........ یعنی وقتی نمی تونی حرفت رو بزنی یا دلیل درست و حسابی براش بیاری به طرف سنگ پرت کنی.....

مثلا بگی شما با این سن ات!!!!!!

چه ربطی داره؟ اولا که ایشون 5 سال از من بزرگتر بود....... بعدشم اصلا هیچ ربطی به حرفی که داشتیم می زدیم نداشت.... پرسیدم خوب سن ام چی؟ آره من 33 سال دارم!!!!!! الان به بحثمون کمکی می کنه؟

خیلی سعی کردم آروم باشم و مودب........ واقعا هم بودم......... شاهدم هم لیلا بود که همش می گفت وقتی این آدم بی شعور داره اینقدر توهین می کنه تو چجوری اینقدر خونسرد و منطقی هستی!

ولی بودم، البته نمی گم بچه پیغمبرم راستش حدود یک ماه پیش یه مکالمه ای باهاش داشتم که تو اون حرف خیلی خیلی بدی به من زد...... و منم عصبانی شدم و گفتم شما یه آدم از خود راضی هستید که فقط دوست دارید تایید بشوید......

البته هم همونروز و هم دیروز معذرت خواستم........  هرچند که از ته دلم بهش معتقد بودم.......

بعد تازه از همه بدتر اینکه خودش با کلی تلاش و تابلو کردن جلوی بچه های کلاس.......... بعدشم پیدا کردن ف.ی.س ب.و.کم (درحالیکه سرچم بسته است) بعدشم شماره تلفنشو بهم داده........ بعدم درخواست های مکرر برای آشنایی بیشتر ........ حالا می گه دیگه نمی شه این رابطه رو به جایی رسوند!!!!!!!

گفتم از نظر من اصلا رابطه ای نبود.......... می گه از نظر من بود و دل خوش کرده بودم که جوابهای خوبی ازش بگیرم ولی دیگه نمی خوام ادامه پیدا کنه...... 

گفتم ولی من نه به عنوان یه رابطه بهش فکر کرده بودم و نه دلبسته بودم...... می گه پس برای چی دارید توجیح می کنید؟ ........ فک کن!!!!!!!! گفتم آقای محترم شما یک استاد دانشگاه هستید حداقل انتظارم اینه که بدون توهین به صحبتهام گوش کنید و اگه سوء تفاهمی هست خیلی منطقی راجع بهش صحبت بشه بعدش هم خیلی محترمانه برای همیشه خداحافظی کنیم و اگه نمی تونید منطقی باشید من ترجیح می دهم همین الان بحث رو قطع و تموم کنم....... می گه ما هرچی استادهامون می گفتن می گفتیم (چشم) ...... گفتم لابد استادهای شما اجازه تبادل نظر رو به شاگردهاشون نمی دادند و لابد من انتظار داشتم از استادی مثل شما که بتونم بدون ترس نظرم رو بهتون بگم ....... می گه اصلاً شما به جبر روزگار شاگرد من شدید!!!!! 

یعنی کلاً ته بی شعوری ممکن در یه انسان رو خدا دیشب برام به نمایش گذاشت.


پ.ن: عکس مرتبط پیدا نکردم.


خاطرات

یه وقتایی مث امروز هست که انگار تمام اتفاقات گذشته داره جلوی چشمم تازه می شه و همش فک می کنم

اگه اونروز اینجوری می شد!

اگه این اتفاق می افتاد

یا اون یکی نمی افتاد

اگه تو مغز تو این چیزا نمی گذشت و به جاش یه چیزای دیگه می گذشت

اگه حرف فلانی رو گوش کرده بودم

اگه فلان جا تند نرفته بودم

اگه اون آدمه یه جوره دیگه منظورشو به خاله ام گفته بود

اگه دیرتر یا زودتر به اون بانک رسیده بودم

اگه می دونستم که تمام نگرانی هامو می تونستم با یه سوال ازش بپرسم 

اگه لج نمی کردم

اگه یکی بهم گفته بود آخرش این می شه

اگه می زاشتم حرفتو بزنی

اگه به حرفای صدمن یه غاز یه حسود توجه نکرده بودم

اگه به اون تلفن لعنتی جواب داده بودم

اگه اون شب ماشینم خراب نشده بود

اگه .....

و هزار تا اگه دیگه

لابد یه جای دیگه بودم و الان یه چیزای دیگه می نوشتم و دغدغه هام چیزای دیگه ای بودن

و حتما خیلی از حس هایی که الان دارم و دیگه نداشتم، چه خوبش و چه بدش

پشیمون نیستم تو هر مقطعی از زندگیم با عقل و منطق همون موقع رفتار کردم

و لابد اگه الانم برگردم همون کارها رو می کنم

لابد باید الان دقیقا همین جایی می بودم که هستم

پس همه اون فکرهای مسخره رو میریزم تو یه ظرف آب و کف و با یه فوت حبابشون می کنم که جلوی چشمم بترکند و خنکی اش رو صورتم پخش بشه


پ.ن: برای سرچ تصویر تایپ کردم "پشیمانی" یه عالمه عکس عروس و داماد برام آورد؟!؟!؟!؟!

تب دارم

یه عالمه حرف دارم که دلم می خواد یکی بشینه جلوم و من هی بگم و بگم و بگم.....

البته مستحب تره که یارو شعورشم بالا باشه هرجا رو که من دیگه حوصله گفتن نداشتم خودش بفهمه......

درضمن اگه یه مقداری شبیه بز هم عمل کنه که هیچی نگه فقط به علامت تاکید سر تکون بده بیشتر ممنونش می شم.....


به روم نیارید می دونم همچین آدم بیکاری که اینقدرم طاقت و تحمل بالایی داشته باشه البته تو این دوره و زمونه پیدا نمی شه یا حداقل در دسترس قرار نمی گیره

مثلاً در نقش یه روانشناس می تونه ظاهر بشه که البته لابد نرخش گرونه........

با توجه به اینکه اون درد دل کوفت آدم می شه چون وقتی یاد ساعتی که بالای سرت داره برات کنتور می اندازه می افتی سعی می کنی خلاصه اش کنی........


از صبح احساس می کنم تب دارم........ 

یه عالمه شکلات سنگی و دراژه و شیرکاکائو خوردم..... الانم کلی عذاب وجدان دارم......... به کی بگم؟؟؟؟؟


امروز تولد یکی از بچه های طراحیه..... همه رو دعوت کرده رستوران..... باید دنبال سه نفر برم که بردارمشون با هم بریم....

ولی من تب دارم


دلم می خواد بخوابم

دلم می خواد غر بزنم

و بگم........ بگم که دیروز مامانم گفت پیش خانم دکتری که رفته بود برای بوتاکس چند تا دختر و پسر جوون اومده بودن

و گفت که منم برم بوتاکس کنم


و من پرسیدم مثلاً کجای صورتمو؟ بعد نگام کرد گفت پیشونیت احتیاج به بوتاکس داره

و من از صبح دارم به پیشونی ام فکر می کنم

ولی حوصله ندارم آینه ام رو از تو کیفم در بیارم و نگاش کنم


حتی حوصله ندارم به بهانه دیدن پیشونی ام برم دستشویی که آینه داره..........


من نمی خوام پیر بشم..........

نمی خوام احتیاج به بوتاکس یا عمل بینی یا هرچیز دیگه ای داشته باشم

آخه دوست ندارم زیاد ور برم با سر و کله ام......... برعکس مامانم و داداشی که مرتب تشویقم می کنن دماغمو عمل کنم یا یه بلایی سر موهام بیارم .......


یکی از مشتری ها که امروز زنگ زده بود داشت راجع به آجرهای کوره شون صحبت می کرد وسط حرفش پریدم گفتم از جای دیگه هم قیمت گرفتید؟؟؟..... تعجب کرد گفت: بله..... گفتم از همونجا خرید کنید..........


الان عمق فاجعه رو درک کردید؟؟؟؟؟


سلام

ما برعکس بقیه دوستامون فک می کنیم اینجا رو دوست داشته باشیم.

راستش اگه بی معرفتی نباشه فک می کنیم دلمون هم برای خونه قبلی مون تنگ نشه

البت بر همگان واضح و مبرهن است دلمون برای نوشته های فوق ادبی خودمون که نه ولی برای خاطرات تلخ و شیرین گذشته مون تنگ می شه

لکن خونه نو اصولاْ داره حس بهتری به ما می ده شاید باید زندگی مونو نو کنیم که بهتر تر هم باشه

خلاصه که به دلخواه خودمون که نه.... به اجبار اومدیم از دست این بلاگفای نالوطی نارفیق 

راستی........ سلام رفقای جدید