اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

دغدغه چهارشنبه

یکی از بزرگترین دغدغه های هفته های اخیرم این شده که چون جمعه ها می رم دانشگاه دیگه تعطیلات آخر هفته رو حس نمی کنم هیـــــــــــــچ تازه لذت بعد از ظهرهای چهارشنبه هم از بین رفته

اصن نمی فهمم چهارشنبه است، با اینکه کلی با خودم تمرین می کنم هی می گم ببین امروز چهارشنبه است هــــــــا 

بعد لبخند گنده رو جمع می کنم می گم خوب که چی؟؟؟؟

دیروز خدا با من بود

دروغ چرا دیروزم مثل سالهای پیش غصه خوردم که زن کسی نیستم که مادر کسی نیستم. ولی خدا خوشحالم کرد، همراهم بود، تمام وقتی که داشتم ولیعصر رو بالا و پایین می رفتم، برام برنامه ریخت، یه برنامه حساب شده که مو لای درزش نرفت، بهم درس داد، خوشحالم کرد، کاری کرد که فکر کنم و یاد بگیرم.

امیدوارم بتونم خوب توضیحش بدم.

سکانس اول: من یه دوستی داشتم از زمان دانشگاه به اسم "ن"، البته دوستی ما معمولی بود مثل همه بچه های همدوره ای دانشگاه و بعد از دانشگاهم دیگه از هم خبر نداشتیم تا چند سال پیش که شادی قبل از رفتنش به آلمان همه بچه های همدوره ای رو جمع کرد کافی شاپ و ما اونجا همدیگرو دیدیم و تلفن رد و بدل کردیم و تو فیس های هم ادد شدیم.

از اون به بعدش با ن از طریق فیس در ارتباط بودیم بعدشم وایبر، و چون دوره عرفان رو هر دومون رفته بودیم خیلی ارتباط خوبی با هم از اون نظر می گرفتیم و بهم کمک می کردیم.

بعد از عید مرتب ن می گفت یه برنامه بزاریم همدیگرو ببینیم، منم که چون هم تی تی اینا بودن و هم به خاطر درسها و امتحانام وقت نداشتم هی می انداختمش عقب تا دیروز که ن چون می دونست چند روزه خیلی افسرده ام و گریه می کنم کلید کرد که بریم همدیگرو ببینیم، منم هی می گفتم بابا روز مادره من می خوام برم یه کادو برای مامانم بگیرم و برم خونه، تازه لیلا هم نمی تونست بیاد هی گفتم یه روز دیگه، هی گوش نکرد گفت همین امروز، کارت دارم و باید بیای و اینا.

حالا ن محل کارش نزدیک تجریش بود و یک ساعتم دیرتر از من تعطیل می شد، خلاصه من بعد از کار رفتم صفویه، خرید کردم و کلی هم گشت زدم ولی هنوز ن به تجریشم نرسیده بود دیگه تصمیم گرفتم تو ولیعصر پیاده روی کنم که اونم که با بی آر تی می اومد به هم برسیم و اون از اتوبوس پیاده شه.



سکانس دوم: تی تی اینا یه دختری دارن تو فامیلشون 20 و خرده ای سالشه به اسم "س" خیلی دختر خوب و ناز و مهربونیه، چند سال پیش مامان تی تی گفت این دختره که اون موقع چند ماه رفته بود مالزی ام اس گرفته و اینا حالشون بده و دعا کنید و اینا، بعد از اونم ما هرجا می دیدیمش به روی خودمون نمی آوردیم که می دونیم مریضه، از مالزی هم برگشت.

امسال عید که تی تی اینا اومده بودن بازم ما س رو زیاد می دیدیم و فهمیدیم محل کار من به خونه اونا خیلی خیلی نزدیکه، بعد س گفت بیا برنامه پیاده روی بزاریم و با هم بیرون بریم و اینا ما هم که جو گیر کلی خوشحال و خرسند شدیم و گفتیم آره اتفاقا ما همیشه یه کفش کتونی پشت ماشین داریم، خیلی وقتا حتی تنهایی می ریم توچال پیاده روی می کنیم، اونم گفت از این به بعد به من بگو من همیشه پایه هستم.

این مدت بعد از عید چند بار طفلکی اس ام اس داد و زنگ زد هی ما گفتیم جانم به قربانت امتحان داریم و کلاس داریم و از این چیزا، همین چند روز پیشم گفت، ما گفتیم به خدا خیلی گرفتاریم اونم گفت باشه پس من دارم سه شنبه می رم شمال چون دایی ام از آلمان اومده و دیگه رفت تا از شمال برگردم، ما هم گفتیم باشه برو.


سکانس سوم: داشتم پیاده ولیعصر رو به سمت پارک وی گز می کردم و هی تو فکر بودم که زنگ بزنم به ن بگم بی خیال امروز شو که هر چی بیشتر این زوج های گل به دست رو می بینم بیشتر گریه راه گلومو می گیره و هی هی براشون آرزوهای خوشبختی می کنم ولی مونده بودم به ن چی بگم که یهو دیدم از روبرو یه کسی می آد که آشناست، بله س بود، آقا حالا ما خوشحال و خندان از بابت این دیدار ناگهانی اونم همینطور با هم همگام شدیم، گفت من می خواستم پیاده تا میرداماد برم چون خیلی شلوغه از اونجا سوار ماشین شم منم گفتم خوب بریم منم بی کارم تا دوستم بیاد هم کمه کم 45 دقیقه طول می کشه.

خلاصه س شروع کرد به درددل انگار آماده کرده بود خوشو که ما رو می بینه اینا رو بگه، گفت می دونی من ام اس دارم باید زیاد پیاده روی کنم.

منم خودمو زدم به تعجب که اااااه من نمی دونستم و ایشالا هرچه زودتر خوب بشی و اینا، دیگه سر درد دلش باز شد، که البته خاله ات و "آ" (برادر سعید) می دونستن، گفتم چیزی به من نگفتن گفت آره می دونم شما خانوادگی حرف رو فقط می شنوید جای دیگه نمی زنید، خداییش هم ما تا حالا راجع به مریضی این دختر با هیچ کس حتی تو خودمون حرفی نزده بودیم، فقط مامان تی تی بهمون گفته بود و خود س به خاله و آ گفته بود.


خانم و آقایی که شما باشید ما با گامهای آهسته با س تا سر ظفر رسیدیم و ما هر لحظه خدا رو کنارمون و جلوی چشممون لمس کردیم از اینهمه حس خوب که س به ما داد، اینقدر دیدش و جهان بینی اش گسترده بود، اینقدر دلش پر از ایمان بود که ما هرچی خواستیم من باب دلداری سخنی گفته باشیم دیدیم بدتر داریم با این افکار دو زاری مون خرابترش می کنیم بهتره هیچی نگیم.

س تو سن 22 سالگی و وقتی برای مهاجرت و تحصیل رفته بود مالزی یه روز صبح از خواب بیدار می شه و می بینه سمت چپ بدنش لمس شده، می ترسه به مامانش زنگ می زنه، اونم بهش سفارش می کنه که حتما بره دکتر مغز و اعصاب، یه مدت دکتر می فرستدش سراغ عکس و آزمایش و هی هم تو این مدت بهش دلداری می داده که مشکوک به ام اس هستی ولی بعید به نظر می آد ام اس داشته باشی، از اونورم س به مامانش اینها اصرار و خواهش می کنه که نیان مالزی و بزارن خودش تنها باشه.

س از روزی می گفت که تک و تنها تو مطب دکتر بوده و شنیده که ام اس داره...

از روزی می گفت که دانشگاه مالزی بهش گفته که باید ترک تحصیل کنه به خاطر پیشرفت بیماری اش.....

از آشنایی اش با پسرهایی می گفت که به محض اینکه می شنوند این بیماری رو داره ترکش می کنند.....

و حتی خواستگارهایی که معرفی می شن و سریع فرار می کنند.....

از بی حس شدن یک طرف بدنش وسط یه مهمونی می گفت و دردی که از رفتار اطرافیان می کشید ....

از دیدن رنج و ناراحتی پدر و مادرش گفت....

 به خاطر بیماریش دکتر گفته نمی تونی و نباید کار کنی....

از ضعیف شدن شدید چشمهای اش مجبور شده بود کاربا کامپیوتر هم رها کنه .....

س می گفت تو فامیل و دوست و آشناها دختر موفقی بوده و از خیلی از هم سن و سالهاش جلوتر بوده ولی یک شب و یک صبح زندگیش از این رو به اون رو شده، می گفت من اصلا نمی دونستم این بیماری چی هست و از کجا به سراغم اومد، وقتی بهش گفتم می فهمم یه وقتایی تو زندگی می رسه که آدم به خدا می گه: خدایا چرا؟؟؟؟ اون گفت من هیچ وقت از خدا نپرسیدم چرا..... گفت شاید من یا خانوادم یه ظلمی یه جایی تو دنیا کردیم که الان من دارم درد می کشم.

من نمی دونم اون ظلم کجا بوده و چطور اتفاق افتاده.... ولی بعد از این اتفاق شروع کردم به یاد دادن نقاشی و طراحی، به اونهایی که تو خونه یاد می دم برام منبع درآمد شده، ولی هفته ای دو روز به بچه های کار که شهرداری جمعشون می کنه و براشون مدرسه گذاشته یاد می دم و همچنین عضو یونسکو هستم و به بچه های اونجا هم آموزش می دم شاید کار مثبت باعث بشه اثر اون ظلم از بین بره.


پشتم لرزید، براش دعا کردم این تنها کاری بود که می تونستم بکنم، آهان یه چیز دیگه هم گفت که برام جالب بود، گفت آ (پسرخاله و عموم و برادر سعید) تو این چند سال خیلی کنارش بوده مثل یه دوست، گفت خیلی وقتا من بهش زنگ می زدم می گفتم یه پسری اینجوری تا فهمیده مریضم ازم فرار کرده، گفت آ بلند می شد از کرج می اومد دنبالم با هم می رفتیم بیرون کلی باهام شوخی می کرد و منو می خندوند و می گفت گور بابای یارو ولش کن تو قوی باش.... و س گفت من همیشه بهش می گفتم آ تو همشه تو روزایی که اشک می ریختم کنارم بودی از خدا می خوام هیچ وقت چشمات گریون نباشه، وقتی سعید فوت شد خیلی دلم می خواست بیام مراسم ولی به خاطر مریضی ام منو نمی آوردن از طرفی آ بهم می گفت س نیا الان اینجا شلوغه روزای زیادی هست که مثل قبل بهت احتیاج دارم و مطمئنم تو مثل یه دوست خوب کنارم هستی اون وقتا رو حتما ازت می خوام که باشی.


سکانس چهارم: این جاها بود که ن به ما رسید و س رفت، ن گفت حالا بگو ببینم این چند روز برای چی اینقدر گرفته و ناراحت بودی؟ من امروز اومدم اینجا که حالتو خوب کنم.

چی می تونستم بگم؟ ماجرای س رو جسته و گریخته گفتم، داشتم غبطه می خوردم به دختری که اینقدر ایمانش به خدا قویه و خودشو باور داره، ن هم برام تعریف کرد که امروز (همون دیروز) یکی از دوستاش که سرطان پیشرفته داره، داره با دوست پسره چندین ساله اش عقد می کنه و این در حالیه که خانواده پسر مخالف هستن و تو مراسم هم شرکت نمی کنن ولی پسره مصره که این ازدواج صورت بگیره.


سکانس پنجم: خدا رو شکر برگشتم خونه، کادوی مامانم رو دادم، بوسیدمش و خدا رو شکر کردم که روز مادر می تونم کنار مادر عزیزم باشم. سراغ خاله ام رو گرفتم، خیلی خسته و دلشکسته بود، باهاش حرف زدم قبول کرد بریم پیش مشاور، اینم تنها کاری بود که از دستم برمی اومد براش.


دیروز خیلی درسها گرفتم، خدایا شکرت.

صمد جان امتحان می دهد.



عرض کنم خدمت منور دوستان گلم که ما در همین یک ماه و چند هفته ای که از دانشجو شدن مون گذشته دریافتیم که این تو بمیری با تو بمیری های قبلی تومنی 2 زار توفیر داره..... ماجرا از این قراره که مقرر گردیده بود اینجانبان در اولین جلسه تحصیلی سال جدید (یعنی جمعه دیروز) کلی تکلیف نوروزی به انجام برسانیم، فقط در مورد یک فقره درس بازاریابی می بایست یک کتاب 200 صفحه ای فیلیپ کاتلری امتحان می دادیم به علاوه 7 مقاله استخراج شده با شرایطی که البته استاد مد نظرشون بود از سایتی که برای ایرانیان فیلتر است به همراه ترجمه، که البته به لطف پروردگار ما 5 فقره از این قسم مقاله ها را در اسفند گذشته ابتیاع نموده بودیم، 2 فقره دیگر هم از آنچه از حرص مان بیشتر سیو کرده بودیم بیرون کشیده، ترجمه نموده و بار دوشمون کردیم.....
این کارا برای درس بازاریابی بودا فقط ما آدینه ها 5 قسم درس داریم که حالا اونها بماند، که اشکتون در می آد
آقا ما هی نشستیم درس خوندیم 200 صفحه رو هر ورشو می گرفتی یه ور دیگه اش در می رفت، خلاصه پیش خودمون گفتیم توکل بر خدا و 5 تن معصوم و 124000 پیامبر می ریم ایشالا که دست علی همراهمون باشه و دعای فاطمه بدرقه راهمون و با سلام و صلوات نشستیم سر جلسه امتحان، استاده اومد سوال اول رو گفت: 10 تا اصطلاح بازاریابی گفت که ما هم به انگلیسی بنویسیمش هم به فارسی توضیح بدیم براش، ولی چشمتون روز بد نبینه این 10 واژه یکی از یکی غریبه تر و نامانوس تر می نمود و ما هی سعی می کردیم قیافه متفکرانه موفق به خودمون بگیریم و اصن به روی مبارک نیاریم که اینها به گوشمون هم نخورده..... (راستش خجالت آور می نمود)
سوال 2 رو ایشون اینگونه تنظیم نمودن که فرمودن: تیتر همه سرفصل های کتاب رو به ترتیب با ترجمه انگلیسی اش بنویسید..... بعد سوال فرمودند چند فصل داشت کتاب؟ یه شیر مردی از ته کلاس با افتخار فریاد برآورد.... 8 فصل!!!!!..... استاد هم خنده ای زیر لب نموده فرمودند..... نه خیر 23 فصل!!!!
دیگه الان عمق فاجعه رو خودتون حدس بزنید چون ما همون 8 تا رو هم در جریانش نبودیم وای به حال 23 تا
و اما در مورد سوال 3 استاد فرمودند 10 واژه تخصصی از کتاب که همگی در زیرنویس کتاب آمده باشد و در سوال های 1 و 2 نباشد رو از خودمون بنویسیم با ترجمه انگلیسی....

از این به بعد را با صدای همساده در کلاه قرمزی بخوانید:

آقو ما یه نگاه به بغل دستی چپی مون کردیم دیدیم به جد داره می نویسه...... یه نگاه به بغل دستی راستی مونم کردیم دیدیم اونم بدتر از این.....
ما هم من باب اینکه عقب نیافتیم شروع کردیم واژه اول سوال اول رو از خودمون ترجمه انگلیسی کردیم بعدم زدیم به صحرای کربلا و از همه تعریف هایی که بلد بودیم یه ملقمه ای ساختیم و ربطش دادیم به واژه و به همین ترتیب ادامه دادیم استاد هم در طول کلاس قدم می زد...... در همین حین استاد رفت نشست سرجاش و گفت همه دست نگه دارید به من گوش کنید!!!!
حالا مگه می تونست ملت رو از نوشتن بازداره؟؟؟ زهی خیال باطل.... هی می گه آقا ننویس، خانم ننویس.... همه سرا بالا.... همه به من گوش کنید
دیگه یعنی مجبــــــــــــور شدیما.... این تراوشات مغزی مون یهو استاپ کرد....
استاد یه نگاهی به کل کلاس کرد..... لبخند تمسخر آمیزی زد..... گفت: واقعا متاسفم، خیلی شوت هستید همه تون..... یعنی ها کلا از مرحله پرت اید....
شما مدیونید اگه فک کنید کسی اعتراضی به این سخنان توهین آمیز داشت
بعد خودش که دید همه هاج و واج هستیم ادامه داد، این 10 واژه ای که من برای سوال 1 گفتم حتی یه دونه اش هم تو این کتاب نبود!!!!! بعد شماها عینهو بووووووووق سرتونو انداختید پایین و دارید می نویسید؟؟؟؟ چی می نویسید؟؟؟ منو خر فرض کردید؟؟؟ می گویید سیاه کنیم بالاخره یه چیزی می شه دیگه آره؟؟؟؟ فک می کنید من احمقم؟؟؟؟
آقو ما رو می گی همه گی گفتیم استاد خوب شما دکترید، صاحابش ید وقتی می گید بنویسیم لابد باید بنویسیم دیگه ما بووووووق کی باشیم که بگیم تو کتاب نیست و اینا..... اصن به ما چه که هست یا نیست؟ لابد ما می بایست بلد باشیم
گفت: حرف نباشه بوووووووق هـــــــا
آقو هیچی دیگه 10 واژه دیگه گفت و معتــــــــــــقد بود این 10 تای دومی تو کتاب هست!!!!!
ما که باهاش هم عقیده نبودیم.

بعدش استاد مایل بودند بفرمایند برای هفته بعد کتاب دیگری رو که از قضای روزگار اون یکی 280 صفحه است امتحان می گیرند.... و فریاد های ما من باب اعتراض به جایی نرسید.

تمام شد


دوستان، همراهان، دانشجویان، کارمندان و ای همه کسانی که امروز اولین روز برگشتن تون به روال عادی زندگانی بوده بدانید و آگاه باشید که هرچند تمام شدن تعطیلات شیرین بسی تلخ و طاقت فرساست لیکن شما تنها نیستید..... به هر سو بنگرید شاهد چشمهای خواب آلود و خمیازه های طولانی خواهید بود

لذا بهتر است دست و پای خود را جمع نموده و دسته جمعی به چند مطلب اساسی بیاندیشیم

اول اینکه.... تعطیلات خود را چگونه گذراندیم؟ آیا خوب استراحت کردیم؟ به اندازه کافی تفریح نمودیم؟ فامیل های دور و نزدیک رو دیدیم؟ به کوهی دشت و دمنی یا کنار دریایی جایی رفتیم؟ هوای پاکی نفس کشیدیم؟ آنچه می خواستیم از خوردنی و نوشیدنی نوش جان نمودیم؟ کارهای عقب مانده سال پیش که به بهانه کمبود وقت پشت گوشمون بایگانی شده بودند را انجام دادیم؟

دوم..... برنامه مون برای سال آینده چیه؟ می دونیم؟ نمی دونیم؟ چقدر از رسیدن به برنامه هامون دست خودمونه؟

سوم...... می بینید خوشی های روزگار چه زود می گذرند؟ بعد ما همش به تلخی هاش فکر می کنیم! بعد همش می خواهیم تلخی ها زودتر تموم شن، غافل از اینکه اون تلخی ها هم جزئی از زندگی مون هستند، اگه بخواهیم زودتر تموم شن یعنی می خواهیم زودتر عمرمون تموم شه، پس قدر همه روزهای هفته رو بدونیم.... شنبه ها و یکشنبه ها و .... هم جزئی از عمرمون حساب می شن ها، به پامون می نویسن نامردا.....

چهارم..... احتمالا تو این تعطیلات با رفتن به جاهای جدید و برخورد با آدمهای مختلف یا فکر کردن به دغدغه های ذهنی به نتایج خوبی رسیدیم، شاید بعضی ها رو یه جوره دیگه شناختیم، تصمیم گرفتیم تو سال جدید یه آدمهایی رو از زندگی مون حذف کنیم بعضی های دیگه رو اضافه کنیم..... شاید افسوس کارهای نکرده پارسال و پارسالها رو داشتیم..... خلاصه ما وقت داشتیم بیشتر و بیشتر با خودمون خلوت کنیم و از دیده ها و شنیده هامون برای خودمون درس بسازیم..... 

راستش برای من عید خوبی بود کلی خوش گذشت، کلی با خودم خلوت کردم، کلی گردش و تفریح داشتیم، کلی مهمونی و مهمون بازی های خوب خدا رو شکر می کنم و امیدوارم برای همه سال خوبی شروع شده باشه و در ادامه هم سال خیلی خوبی باشه. 

پ.ن: چیه خوب دارم پیرزن می شم باید نصیحت کردن رو تمرین کنم دیگه.... خنده نداره!!!

یاس فلسفی.... چیبس و ماست

امروز معنی کلمه یاس فلسفی رو یافتم..... یعنی قشنگ درک کردم

ماجرا از این قراره که این فک و فامیل های ما همه گی دسته جمعی رفتن شمال، البته ما هم قرار بود بریم، ساک لباس هامونم جمع کرده بودیم و آماده بودیم که روز پنج شنبه ساعت 4 صبح به همراه برادرای عزیز و خانواده عمو و خانواده سعید بریم ولی ساعت 1:30 همون شب فهمیدیم چند نفری از این گروه تصمیم گرفتن چند روز دیرتر برن

از جمله خاله جان و سو..... منم از جایی که دوست ندارم جایی به جز تخت خودم بخوابم اونم تو این هوای سرد و احتمال اینکه اونجا مجبور شم با یه پتوی کوچولو بخوابم که تا صبح سگ لرز بزنم (خوب جمعیت زیاد کمبود امکانات می آره دیگه) در یک اقدام غافلگیرانه گفتم منم با اونا می آم

خبرهای بعدی حاکی از این داشت که نرفتن دقیقه 90 اینجانب بهت همگان را برانگیخت و مراتب شاکی شدن شون رو با تلفن های متمادی به اطلاع رسوندن چون خاله و سو و مامان و بابا برای نرفتن دلیل داشتن ولی بنده متاسفانه جز سرما و تختم و جای گرم و نرم و اینها دلیل قانع کننده دیگه ای نداشتم

حالا این روزها هی به این فک می کنیم که برنامه ریزی کنیم و بریم بهشون بپیوندیم.... دوره هم جمع شدن، داره بهشون خوش می گذره، هی زنگ می زنن پز می دن..... ولی نمی دونیم چرا از اینکه موندیم تنهایی تو خونه خرسندتریم.... و بازم نمی دونیم چرا فک می کنیم اگه بریم و از اتاقمون و اینا دور شیم تنها می شیم

یعنی درواقع بهتره اینجوری بگم فک می کنیم الان با اتاقمون و متعلقاتمون که باشیم تنها نیستیم ولی اگه بریم تو جمع اونهمه آدم دوست داشتنی که داره با هم بهشون خوش می گذره تنها می شیم یهویی

بعد فک کردیم این می تونه همون یاس فلسفی باشه لابد...... بعد باز هی فک کردیم چگونه از این مهلکه بیرون بریم؟ که جواب کاربردی ای یافتیم که ما را در ادامه مسیر یاری رساند و آن پاسخ حیاتی چیزی نبود جز بلعیدن چیبس و ماست موسیر.... تا فک نکنیم فردا قراره بریم تو یه جمع خیلی خوب که عاشق همه شون هستیم ولی اونجا حس تنهایی بدجوری در روانمون رخنه می کند.


سوال نوشت: شما تا حالا معنی یاس فلسفی رو دریافته بودید؟؟؟