اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

زندگی همین نزدیکی است....




سکانس اول: عصر یکی از روزهای هفته است دارم از سرکار برمی گردم، اتوبان حکیم به سمت غرب همیشه ترافیکه ولی خدا رو شکر ترافیک روانه و به جز در موارد انگشت شمار استپ کامل نداریم.

ولی شاید یکی از همین استپ کامل ها بسه بود برای نابود شدن

وسط اینهمه شلوغی و ازدحام، وسط اینهمه روزمرگی و گرما و قیافه عبوس و عجله برای رسیدن حتی لحظه ای زودتر، دو تا گنجشک کوچولو زندگی می کنند، عاشقی می کنند، دنبال هم می کنند و با رسیدن به هم شادی می کنند، دم به دم هم می پرن.... غافل از دنیا و نامردی هاش، ناخودآگاه با دیدنشون سرذوق می آم و ردشون رو با نگاه دنبال می کنم، ترافیک حرکت می کنه از بین دو تا ماشین رد می شن به ماشین سوم که می رسن یکی شون به سپر می خوره و اون یکی رد می شه...

من اروم می کنم طپش قلب گرفتم، ماشین رد شد، جسد گنجشک رو روی زمین می بینم و جفتش رو که بال بال می زنه، مجبورم برم نمی شه وایساد، پام به شدت می لرزه، کنترلم رو از دست می دم به زحمت ماشینو به راست منحرف می کنم اینقدر پرش پای چپم زیاده که هر لحظه ممکنه قدرتمو تو نگه داشتن کلاژ از دست بدم، می کشم شونه کناری اتوبان، سرمو می زارم رو فرمون و های های اشک می ریزم.....



سکانس دوم: دیروز اتفاق افتاد، تو اتوبان کرج قزوینم، سرعت 120 تا، می رسم پشت یه ماشین سنگین که داره با سرعت می ره و اینقدر صدا می ده که فکر می کنی الان همه قطعاتش از هم باز می شن، ماشین سنگین تو لاین دومه، تو لاین سرعت دو تا ماشین شاسی بلند با سرعت رد می شن، منم راهنما می زنم می رم پشت اونها که از پشت این ماشین سنگین دربیام.

حالا بین گارد ریل و سرعت ماشین سنگین قرار گرفتم، باد ماشین می گیرتم، شایدم خلا ایجاد شده پشت اون دو تا شاسی بلند که رد شدن، باعث می شه کنترل فرمون از دستم در می ره، فرمون به سرعت و با گردش زیاد به چپ و راست کشیده می شه، به زحمت دو طرف فرمون رو با دستم محکم گرفتم که صافش کنم، موفق نیستم، ماشین داره به چپ و راست کشیده می شه و من کنترلی ندارم تا وقتی که ماشین سنگین رو کامل رد می کنم و اندکی ازش فاصله می گیرم، به زحمت تونستم فرمون رو صاف کنم، نگاه می کنم به سرعتم نزدیک 140 نمی دونم از ترس پامو بیشتر رو گاز فشار دادم یا برای رد کردن اون ماشینه سرعتم بالا رفته بود، تا چند دقیقه به خودم می گم: یعنی چه اتفاقی افتاد؟ من چی شدم؟ ماشینهای کناری با تعجب بهم نگاه می کنن، اینا اونهایی هستن که پشت سرم بودن و حالا با کم کردن سرعتم دارن از کنارم رد می شن، اون طرف اتوبان ماشین پلیس و آمبولانس جمع شده، یکی دیگه چند متر اونطرف تر تصادف کرده.... شاید منم داشتم چپ می کردم.



سکانس سوم: بابا زنگ زده به "آ" و گفته دادگاه های سعید تموم شد؟ "آ": نه هنوز یکی مونده

بابا: تموم شد شناسنامه باطل شده اش رو برای من بفرست

"آ": می خواهید چکار عمو؟

بابا: می خوام نگه دارم، اون شناسنامه رو خودم براش گرفتم، اسمش رو خودم گذاشتم "سعید" .... می خوام داشته باشمش...



سکانس چهارم: می خواستم اینو اول بنویسم.... اولش فکر کردم آخر بنویسم آخه خیلی دردناکه ولی حالا فکر می کنم اصلا ننویسم.... بی خیال.... به امید اینکه تموم شده باشه.


پ.ن: من حالم خوبه، امروز 10 خرداده، امتحانام دارن شروع می شن... و یه عالمه حرف دیگه برای گفتن دارم ولی.... باشه برای یه وقت دیگه....


بعدا نوشت: اسم این پست رو اول گذاشتم "مرگ همین نزدیکی است" ولی بهتره عوضش کنم بهتره فاز آدم حول و هوش زندگی بچرخه اینجوری حس زنده موندن قویتر می شه.

خـــــــــــرداد پرحادثه

شاید یکی از بزرگترین نعمتهای که خدا به بشر عطا کرده اینه که به هرچیزی تو این دنیا عادت می کنن.... شما ببینید هر اتفاقی هرچقدر خوب یا بد بعد از یه مدت از تب و تا می افته.... و وقتی به سالگردش برمی گردی دیگه نه مثل اون روز خوشحالی که بال دربیاری یا اینقدر ناراحت که زجه بزنی

چند وقته دارم فکر می کنم و می شمرم چند ماهه از مرگ سعید می گذره همش می شمرم 4 ماه 5 ماه و به زودی می شه 6 ماه، گاهی فکر می کنم وقتی سالگردش بشه چه حالی داریم، بعد با خودم می گم لابد همه مون لباس های تر و تمیز و خشکشویی رفته مشکی پوشیدیم، با کفشهای واکس زده و موهای سشوار کشیده و به مهمانها خوش آمد می گوییم، تو یه رستوران شیک مثل شب سوم که رستوران گردان ارکیده بودیم یا شب چهلم که تو یه سالن عروسی برگزار شد و لابد همه مهمونها هم خیلی شیک می آن.... ولی ما داریم سالگرد روزی رو یادآوری می کنیم که همه مون تو بهت و شیون و زاری بودیم، یاد اون روز می افتم و خاله و عمو و آ و سو و دایی و مامان و ....

وای چه روزی بود، به قول داداشی چه صحنه هایی رو به چشم دیدیم، چیزایی که هیچ وقت تصورشم نمی کردیم، داداشی هنوز تو بهت خاکسپاریه هنوزم می گه یعنی ما رفتیم سعید رو خاک کردیم؟؟؟؟ گاهی خیلی براش نگران می شم.


بگذریم نمی خواستم اینقدر غمگین باشم می خواستم بگم سال 61 مردم از شوق از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن، مادرهایی که بچه هاشون جبهه بودن از خبر شنیدن آزادی خرمشهر می خواستن بال دربیارن، پدرهایی که بچه هاشون اسیر بودن یا برادرها و خواهرها.... اونهایی که بمب آوار شده بود روی سرشون.... اونهایی که خرمشهر زادگاهشون بود چه حالی داشتن خاکشون از دست دشمن پس گرفته شده بود..... چقدر امید و خوشحالی.... چقدر شور و هیجان و غرور ملی و .....

ولی با گذشت زمان سوم خرداد برای ما یه روز عادی تو تقویمه، همین. دیگه فوق فوقش سوال امتحانیه بچه های مدرسه ای.....

ما عادت می کنیم

به خوشی ها و ناخوشی ها

و همه چیز یه روزی عادی می شه، انگار نه انگار....

و این یه نعمت بزرگه

که اگه نبود لابد تا ابد تو اولین غم یا شادی زندگیمون مونده بودیم.

ما می گذریم و رد می شیم

کی می گه دنیا می گذره؟ این ماییم که می گذریم....


خرمشهر سالروز دوباره ایرانی شدنت.... سالروز برگشتنت به خاک وطن.... سالروز آزادی خودت و مردانت....

مبــــــــــــــــــارک

تا همیشه برای ما بمون، آباد و سربلند 

جهنم در ذهن ما ماندگار است.

می گن وقتی آدمها می رن تو جهنم و عذاب می کشن، فکر می کنند این عذاب همیشگیه و باورشون نمی شه که یه روزی تموم می شه، باورشون نمی شه که روزهای خوب هم می آن

به نظر من تو این دنیا هم همینطوره، وقتی آدم گرفتار یه مشکل یا ناراحتی می شه فکر می کنه اون مسئله هیچ وقت حل نمی شه، باور اینکه یه روزی یه صبح قشنگی از خواب بیدار می شه بدون دغدغه اینکه برای حل مشکلش باید چکار کنه، سخته، تصور روزی که به آرزوش رسیده، سخته....

ولی..... باید امیدوار بود.....

حتی جهنم هم یه روزی تموم می شه، این وعده خداست. 

دیروز خدا با من بود

دروغ چرا دیروزم مثل سالهای پیش غصه خوردم که زن کسی نیستم که مادر کسی نیستم. ولی خدا خوشحالم کرد، همراهم بود، تمام وقتی که داشتم ولیعصر رو بالا و پایین می رفتم، برام برنامه ریخت، یه برنامه حساب شده که مو لای درزش نرفت، بهم درس داد، خوشحالم کرد، کاری کرد که فکر کنم و یاد بگیرم.

امیدوارم بتونم خوب توضیحش بدم.

سکانس اول: من یه دوستی داشتم از زمان دانشگاه به اسم "ن"، البته دوستی ما معمولی بود مثل همه بچه های همدوره ای دانشگاه و بعد از دانشگاهم دیگه از هم خبر نداشتیم تا چند سال پیش که شادی قبل از رفتنش به آلمان همه بچه های همدوره ای رو جمع کرد کافی شاپ و ما اونجا همدیگرو دیدیم و تلفن رد و بدل کردیم و تو فیس های هم ادد شدیم.

از اون به بعدش با ن از طریق فیس در ارتباط بودیم بعدشم وایبر، و چون دوره عرفان رو هر دومون رفته بودیم خیلی ارتباط خوبی با هم از اون نظر می گرفتیم و بهم کمک می کردیم.

بعد از عید مرتب ن می گفت یه برنامه بزاریم همدیگرو ببینیم، منم که چون هم تی تی اینا بودن و هم به خاطر درسها و امتحانام وقت نداشتم هی می انداختمش عقب تا دیروز که ن چون می دونست چند روزه خیلی افسرده ام و گریه می کنم کلید کرد که بریم همدیگرو ببینیم، منم هی می گفتم بابا روز مادره من می خوام برم یه کادو برای مامانم بگیرم و برم خونه، تازه لیلا هم نمی تونست بیاد هی گفتم یه روز دیگه، هی گوش نکرد گفت همین امروز، کارت دارم و باید بیای و اینا.

حالا ن محل کارش نزدیک تجریش بود و یک ساعتم دیرتر از من تعطیل می شد، خلاصه من بعد از کار رفتم صفویه، خرید کردم و کلی هم گشت زدم ولی هنوز ن به تجریشم نرسیده بود دیگه تصمیم گرفتم تو ولیعصر پیاده روی کنم که اونم که با بی آر تی می اومد به هم برسیم و اون از اتوبوس پیاده شه.



سکانس دوم: تی تی اینا یه دختری دارن تو فامیلشون 20 و خرده ای سالشه به اسم "س" خیلی دختر خوب و ناز و مهربونیه، چند سال پیش مامان تی تی گفت این دختره که اون موقع چند ماه رفته بود مالزی ام اس گرفته و اینا حالشون بده و دعا کنید و اینا، بعد از اونم ما هرجا می دیدیمش به روی خودمون نمی آوردیم که می دونیم مریضه، از مالزی هم برگشت.

امسال عید که تی تی اینا اومده بودن بازم ما س رو زیاد می دیدیم و فهمیدیم محل کار من به خونه اونا خیلی خیلی نزدیکه، بعد س گفت بیا برنامه پیاده روی بزاریم و با هم بیرون بریم و اینا ما هم که جو گیر کلی خوشحال و خرسند شدیم و گفتیم آره اتفاقا ما همیشه یه کفش کتونی پشت ماشین داریم، خیلی وقتا حتی تنهایی می ریم توچال پیاده روی می کنیم، اونم گفت از این به بعد به من بگو من همیشه پایه هستم.

این مدت بعد از عید چند بار طفلکی اس ام اس داد و زنگ زد هی ما گفتیم جانم به قربانت امتحان داریم و کلاس داریم و از این چیزا، همین چند روز پیشم گفت، ما گفتیم به خدا خیلی گرفتاریم اونم گفت باشه پس من دارم سه شنبه می رم شمال چون دایی ام از آلمان اومده و دیگه رفت تا از شمال برگردم، ما هم گفتیم باشه برو.


سکانس سوم: داشتم پیاده ولیعصر رو به سمت پارک وی گز می کردم و هی تو فکر بودم که زنگ بزنم به ن بگم بی خیال امروز شو که هر چی بیشتر این زوج های گل به دست رو می بینم بیشتر گریه راه گلومو می گیره و هی هی براشون آرزوهای خوشبختی می کنم ولی مونده بودم به ن چی بگم که یهو دیدم از روبرو یه کسی می آد که آشناست، بله س بود، آقا حالا ما خوشحال و خندان از بابت این دیدار ناگهانی اونم همینطور با هم همگام شدیم، گفت من می خواستم پیاده تا میرداماد برم چون خیلی شلوغه از اونجا سوار ماشین شم منم گفتم خوب بریم منم بی کارم تا دوستم بیاد هم کمه کم 45 دقیقه طول می کشه.

خلاصه س شروع کرد به درددل انگار آماده کرده بود خوشو که ما رو می بینه اینا رو بگه، گفت می دونی من ام اس دارم باید زیاد پیاده روی کنم.

منم خودمو زدم به تعجب که اااااه من نمی دونستم و ایشالا هرچه زودتر خوب بشی و اینا، دیگه سر درد دلش باز شد، که البته خاله ات و "آ" (برادر سعید) می دونستن، گفتم چیزی به من نگفتن گفت آره می دونم شما خانوادگی حرف رو فقط می شنوید جای دیگه نمی زنید، خداییش هم ما تا حالا راجع به مریضی این دختر با هیچ کس حتی تو خودمون حرفی نزده بودیم، فقط مامان تی تی بهمون گفته بود و خود س به خاله و آ گفته بود.


خانم و آقایی که شما باشید ما با گامهای آهسته با س تا سر ظفر رسیدیم و ما هر لحظه خدا رو کنارمون و جلوی چشممون لمس کردیم از اینهمه حس خوب که س به ما داد، اینقدر دیدش و جهان بینی اش گسترده بود، اینقدر دلش پر از ایمان بود که ما هرچی خواستیم من باب دلداری سخنی گفته باشیم دیدیم بدتر داریم با این افکار دو زاری مون خرابترش می کنیم بهتره هیچی نگیم.

س تو سن 22 سالگی و وقتی برای مهاجرت و تحصیل رفته بود مالزی یه روز صبح از خواب بیدار می شه و می بینه سمت چپ بدنش لمس شده، می ترسه به مامانش زنگ می زنه، اونم بهش سفارش می کنه که حتما بره دکتر مغز و اعصاب، یه مدت دکتر می فرستدش سراغ عکس و آزمایش و هی هم تو این مدت بهش دلداری می داده که مشکوک به ام اس هستی ولی بعید به نظر می آد ام اس داشته باشی، از اونورم س به مامانش اینها اصرار و خواهش می کنه که نیان مالزی و بزارن خودش تنها باشه.

س از روزی می گفت که تک و تنها تو مطب دکتر بوده و شنیده که ام اس داره...

از روزی می گفت که دانشگاه مالزی بهش گفته که باید ترک تحصیل کنه به خاطر پیشرفت بیماری اش.....

از آشنایی اش با پسرهایی می گفت که به محض اینکه می شنوند این بیماری رو داره ترکش می کنند.....

و حتی خواستگارهایی که معرفی می شن و سریع فرار می کنند.....

از بی حس شدن یک طرف بدنش وسط یه مهمونی می گفت و دردی که از رفتار اطرافیان می کشید ....

از دیدن رنج و ناراحتی پدر و مادرش گفت....

 به خاطر بیماریش دکتر گفته نمی تونی و نباید کار کنی....

از ضعیف شدن شدید چشمهای اش مجبور شده بود کاربا کامپیوتر هم رها کنه .....

س می گفت تو فامیل و دوست و آشناها دختر موفقی بوده و از خیلی از هم سن و سالهاش جلوتر بوده ولی یک شب و یک صبح زندگیش از این رو به اون رو شده، می گفت من اصلا نمی دونستم این بیماری چی هست و از کجا به سراغم اومد، وقتی بهش گفتم می فهمم یه وقتایی تو زندگی می رسه که آدم به خدا می گه: خدایا چرا؟؟؟؟ اون گفت من هیچ وقت از خدا نپرسیدم چرا..... گفت شاید من یا خانوادم یه ظلمی یه جایی تو دنیا کردیم که الان من دارم درد می کشم.

من نمی دونم اون ظلم کجا بوده و چطور اتفاق افتاده.... ولی بعد از این اتفاق شروع کردم به یاد دادن نقاشی و طراحی، به اونهایی که تو خونه یاد می دم برام منبع درآمد شده، ولی هفته ای دو روز به بچه های کار که شهرداری جمعشون می کنه و براشون مدرسه گذاشته یاد می دم و همچنین عضو یونسکو هستم و به بچه های اونجا هم آموزش می دم شاید کار مثبت باعث بشه اثر اون ظلم از بین بره.


پشتم لرزید، براش دعا کردم این تنها کاری بود که می تونستم بکنم، آهان یه چیز دیگه هم گفت که برام جالب بود، گفت آ (پسرخاله و عموم و برادر سعید) تو این چند سال خیلی کنارش بوده مثل یه دوست، گفت خیلی وقتا من بهش زنگ می زدم می گفتم یه پسری اینجوری تا فهمیده مریضم ازم فرار کرده، گفت آ بلند می شد از کرج می اومد دنبالم با هم می رفتیم بیرون کلی باهام شوخی می کرد و منو می خندوند و می گفت گور بابای یارو ولش کن تو قوی باش.... و س گفت من همیشه بهش می گفتم آ تو همشه تو روزایی که اشک می ریختم کنارم بودی از خدا می خوام هیچ وقت چشمات گریون نباشه، وقتی سعید فوت شد خیلی دلم می خواست بیام مراسم ولی به خاطر مریضی ام منو نمی آوردن از طرفی آ بهم می گفت س نیا الان اینجا شلوغه روزای زیادی هست که مثل قبل بهت احتیاج دارم و مطمئنم تو مثل یه دوست خوب کنارم هستی اون وقتا رو حتما ازت می خوام که باشی.


سکانس چهارم: این جاها بود که ن به ما رسید و س رفت، ن گفت حالا بگو ببینم این چند روز برای چی اینقدر گرفته و ناراحت بودی؟ من امروز اومدم اینجا که حالتو خوب کنم.

چی می تونستم بگم؟ ماجرای س رو جسته و گریخته گفتم، داشتم غبطه می خوردم به دختری که اینقدر ایمانش به خدا قویه و خودشو باور داره، ن هم برام تعریف کرد که امروز (همون دیروز) یکی از دوستاش که سرطان پیشرفته داره، داره با دوست پسره چندین ساله اش عقد می کنه و این در حالیه که خانواده پسر مخالف هستن و تو مراسم هم شرکت نمی کنن ولی پسره مصره که این ازدواج صورت بگیره.


سکانس پنجم: خدا رو شکر برگشتم خونه، کادوی مامانم رو دادم، بوسیدمش و خدا رو شکر کردم که روز مادر می تونم کنار مادر عزیزم باشم. سراغ خاله ام رو گرفتم، خیلی خسته و دلشکسته بود، باهاش حرف زدم قبول کرد بریم پیش مشاور، اینم تنها کاری بود که از دستم برمی اومد براش.


دیروز خیلی درسها گرفتم، خدایا شکرت.

بهترین هدیه روز مادر


روز مادر مبارک.....

دلم می خواد خیلی چیزا بنویسم ولی راستش می دونم اگه شروع کنم گریه امونم نمی ده.... همینطوری اش هم دو روزه دارم مرتب گریه می کنم.... نمی دونم چم شده.....

پس هیچی نمی گم.... فقط تبریک و یه توصیه کوچولو برای مادرهای مهربون، اگه هیچ کادویی از فرزندان یا همسرانتون دریافت نکردید ناراحت نباشید..... خدا خودش بهترین کادوی دنیا یعنی نعمت مادر شدن رو بهتون داده، نعمتی که شاید... شاید که نه حتما نصیب هرکسی نخواهد شد..... پس به خاطر این کادوهای کوچولو که بود و نبودشون فرقی نمی کنه روزتون رو خراب نکنید....

خدا رو شکر کنید.... شما هم پایه خدا در خلقتش شریک هستید.


دیروز بعد از کار دلم نمی خواست برم خونه، رفتم شهرکتاب و دو تا کتاب برای دوتا همکار خانمم خریدم..... راجع به یکی شون و رفتارش با پسرش اینجا گفته بودم، این چند روز هرچی از پسرک می پرسیدم برای مامانت کادو چی خریدی؟ می گفت: هیــــــــــچی!!!! یه جوری می گفت هیچی یعنی معلومه که نمی خرم!

راستش دلم برای زن بیچاره سوخت، گفتم شاید دختر و همسرشم هیچی نخرن، اینه که فکر کردم یه کتاب براش بخرم شاید خوشحال بشه، که البته هم شد.