اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

وایسا دنیا

بعضی وقتا حجم اندوه و مسائل دور و برت اینقدر زیاده که دلت می خواد دنیا وایسته و تو پیاده شی

وقتی به شاعری که این شعر رو سروده فکر می کنم می گم حداقل یکنفر دیگه هم تو این دنیا بوده که این حس رو تجربه کرده

و چقدر خوب بیان کرده


مامان از همون روزهای اول پلک چشم چپش افتادگی پیدا کرده..... دو بار بردیمش دکتر می گن شوک عصبی بوده و باید به مرور خوب بشه

از جمعه که برگشتیم روی یه راحتی چمباتمه زده و روبروش هم کلی از عکسهای "س" رو که بچه ها برای مراسم چاپ کردند چیده ..... گاهی اشک می ریزه، گاهی چرتش می بره، گاهی آه می کشه..... ولی از اون جا تکون نمی خوره

داداشی گاهی زود خودشو می رسونه خونه چون نگران مامانه گاهی هم تا دیروقت بیرون می مونه و وقتی برمی گرده با چشمای پف کرده و حالت نزار انگار کن که همین الان بهش خبر دادن چی شده..... همش بی تابه و تو خونه راه می ره.... بعد یهو انگار یه حجمی تو دلش فرو ریخته باشه ولو می شه رو راحتی و یه آه بلندی می کشه و سرش رو بین دستاش می گیره

بابا کلا از وقتی می آد می ره تو اتاقش و روی تخت ولو می شه و خودشو به خواب می زنه

دیشب به عمو زنگ زدم (اونم شمال کار و زندگی می کنه) اون که از همه وضعش بدتره تک و تنها افتاده اونجا، حاضر هم نیست هیچ کس بره سراغش، می گه جاده ها خرابه کسی نیاد یه وقت تو راه می مونه..... می گه سرشب وقتی دارم با قرآن خوندن سرخودمو گرم می کنم خوابم می بره ولی هرشب ساعت 2 بیدار می شم و از بی تابی و گریه دیگه خوابم نمی بره تا صبح..... می گه ساعت غصه خوردن هام از 2 شروع می شه هرشب می گم کاش ساعت 3 اون نصفه شب لعنتی نرسیده بود و اون تصادف هیچ وقت پیش نمی اومد..... بهش می گم عمو جان با غصه خوردن هیچی عوض نمی شه اینقدر خودتو اذیت نکن..... می گه دیگه تا آخر عمرم باید این رنج رو به دوش بکشم..... 

چقدر شنیدن این جمله سخت بود

خانم عموم که کاناداست و عموم هرشب و هرصبح بهم زنگ می زنن که حال بقیه رو بپرسن..... واقعا هر روز ..... یعنی دیگه نمی دونم چی باید بهشون بگم..... اونها هم نگرانن ولی دیگه خبری از اینجا ندارم که نگفته باشم جز اندوه بی پایان

عمه ها دیروز یکشنبه مجلس ختم گرفته بودن و دوره هم جمع شدن، دوستاشونم پیششون بودن


خدا رو شکر که همه اینها هستند

ولی نمی دونم چرا اینقدر احساس تنهایی می کنم

در سوگ



12 روزه که بازهم خونه مون پر از غم و اندوه شده

اینبار غم از دست دادن کسی که برام مثل برادر بود و برای پدر و مادرم مثل فرزندی که انگار از پوست و گوشت و استخون خودشون بود

پسر عمو و خاله کسی که به خونه ما بیشتر از خونه خودشون وابسته بود

کسی که حتی اسمش رو بابای من گذاشت

و کسی که حتی سی سالش هم تمام نشده بود

در اثر سانحه رانندگی نیمه شب سه شنبه 12 آذر ما رو تنها و یه غم سنگین بر دلهامون باقی گذاشت

این چند روز فقط دو یا سه بار تونستم به نت سر بزنم اونم بیشتر ترجیح می دادم تو فیس باشم چون اونجا هم راحت می تونستم عکسهاشو بزارم هم همه فامیل بودن که همدردی کنند 

ولی راستش حوصله اینجا رو نداشتم چون می دونستم نه می تونم اسم بگم نه عکس بزارم نه کسی اونو می شناسه 

قبلا از ابراز تاسف و همدردی تون سپاسگزارم فقط خواهش می کنم برای مامان و خاله و بابا و عمو دعا کنید خواهش می کنم

حال همه خیلی بده

هنوز سالگرد دوم مامان بزرگ و شوهرخاله رو که تو فاصله کمتر از یکماه و نیم از هم فوت کردند برگزار نکرده بودیم

هنوز همه تو شوک از دست دادن اون دو عزیز بودیم و خونه هامون هنوز بوی غم می داد

اینبار می ترسم مامان خیلی افسرده و غمگینه

خدا کنه بتونه این غم بزرگ رو هم تاب بیاره

ممنونم از دعاهای خیرتون

هر کس هر آنچه ندارد.....


چند سال پیش یه آقای همکاری داشتیم که تفاوت سنی زیادی با ما نداشت، خانمش هم تو شرکت خودمون کار می کرد..... زن و شوهر شوخ و سرزنده ای بودن....... خانمه هم ولش می کردی کار و میز و زندگیشو ول می کرد و تو واحد ما ور دل شوهرش بود و دوتایی خدای جک گفتن و دست انداختن این و اون بودن و خلاصه روحیه گروه بودن

پدر خانمش هم تو همون شرکت ما بود...... و دوست قدیمی بابای من و مدیرعامل اصلی......... یعنی اینجوری که اینها به مدیرعامل می گفتن عمو ........ دیگه خودتون تصور کنید

دیروز تو فیس آن لاین بودم آقاهه اومد تو چت، البته خانمش هم کنار دستش نشسته بود ........

 

من می پرسیدم: خوبین؟ پسر گلتون خوبه؟

اون می گفت: عشق و حال می کنی دیگه! بی خیال ازدواج و تعهد و ...... بهترین کار دنیا رو می کنی


من می گفتم: تولد پدر خانم تون بود.... آخی همکار قدیمی ما..... عکسهاتونو دیدیم..... تو خونه خودتون براش تولد گرفته بودین! سورپرایزش کردین؟ چه قشنگ!!!!!

اون می گفت: وااااااااااای عکسهای پاریس و بلژیک و آلمانت و دیدم........ خدایی شماها زندگی می کنید نه ما!!!!!!

سرماخوردم


شدیـــــــــــــــــــــداً سرماخوردیم
دیروز رو موندیم تو خونه و استراحت کردیم......... استراحت که چه عرض کنم کعنهو میت در نقطه کوری از منزل افتاده بودم و توان حرکت به نقطه دیگری نداشتم
عین مگسی که با مگس کش رو سرش زده باشی و خودشم ندونه زنده است یا مرده........ همونجوری شده بودیم
مامان جانم هم نبود تک و تنها و بی کس و ....... 
این دستهایی که می بینید به سمت این دختر توی عکس دراز هستند و دارن بهش انرژی می رسونند، اینها ما نبودیم ها
ما خودمون برای خودمون سوپ پختیم......... خودمون لیمو شیرین آب گرفتیم........ خودمون ویتامین سی در آب افکندیم ...... یعنی از زور بی کسی مجبور بودیم هراز چند ساعتی یه تکونی به تن بی جانمان بدهیم تا بی حال تر نشیم و با اینکه ذره ای میل نداشتیم خودمون رو مجبور می کردیم که هم بپزیم و هم بخوریم........
تازه عصرش هم مادرجانمان از مسافرت برمی گشتند و مجبور شدیم شال و کلاه کنیم و بریم دنبالشون...... چون بقیه یا سرکار بودن یا دانشگاه.......
ولی خدا رو شکر مامان جانمان از مسافرت برگشتند........
 الانم اگه از احوالاتمون جویا باشید داریم چرت می زنیم و آب دماغمونو بالا می کشیم و به سختی نفس می کشیم و استخونهامون درد می کنه و .......
خلاصه که بدحالی داریم بــــــــــــــد 

خاطرات

یه وقتایی مث امروز هست که انگار تمام اتفاقات گذشته داره جلوی چشمم تازه می شه و همش فک می کنم

اگه اونروز اینجوری می شد!

اگه این اتفاق می افتاد

یا اون یکی نمی افتاد

اگه تو مغز تو این چیزا نمی گذشت و به جاش یه چیزای دیگه می گذشت

اگه حرف فلانی رو گوش کرده بودم

اگه فلان جا تند نرفته بودم

اگه اون آدمه یه جوره دیگه منظورشو به خاله ام گفته بود

اگه دیرتر یا زودتر به اون بانک رسیده بودم

اگه می دونستم که تمام نگرانی هامو می تونستم با یه سوال ازش بپرسم 

اگه لج نمی کردم

اگه یکی بهم گفته بود آخرش این می شه

اگه می زاشتم حرفتو بزنی

اگه به حرفای صدمن یه غاز یه حسود توجه نکرده بودم

اگه به اون تلفن لعنتی جواب داده بودم

اگه اون شب ماشینم خراب نشده بود

اگه .....

و هزار تا اگه دیگه

لابد یه جای دیگه بودم و الان یه چیزای دیگه می نوشتم و دغدغه هام چیزای دیگه ای بودن

و حتما خیلی از حس هایی که الان دارم و دیگه نداشتم، چه خوبش و چه بدش

پشیمون نیستم تو هر مقطعی از زندگیم با عقل و منطق همون موقع رفتار کردم

و لابد اگه الانم برگردم همون کارها رو می کنم

لابد باید الان دقیقا همین جایی می بودم که هستم

پس همه اون فکرهای مسخره رو میریزم تو یه ظرف آب و کف و با یه فوت حبابشون می کنم که جلوی چشمم بترکند و خنکی اش رو صورتم پخش بشه


پ.ن: برای سرچ تصویر تایپ کردم "پشیمانی" یه عالمه عکس عروس و داماد برام آورد؟!؟!؟!؟!