اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

جمعه تعطیل نیست


قدیمتر ها هر روزی از وسط هفته که خسته بودیم با خودمون می گفتیم امروز چند شنبه است؟ چند روز تا جمعه مونده؟ و در کسری از ثانیه به وعده ای دلخوش می شدیم که چند روز دیگه تا استراحتی برای رفع خسته گی بیشتر نمانده پس لبخندی می زدیم و می گذشت


قدیمترها هر روزی از وسط هفته که دلگیر بودیم به خودمون می گفتیم امروز چند شنبه است؟ چند روز دیگه که آخر هفته شد یه کاری می کنیم که دلمون خوش بشه مثلا با لیلاهه می ریم یه قهوه ای می خوریم و گپی می زنیم و زندگی شیرین می شه


قدیمترها هر روزی از وسط هفته که پشت سرهم هرچی دم دستمان بود وسط اتاقمون ریخته و پاشیده بودیم، باز هم لباسی رو روی صندلی اتاق بی خیال پرت می کردیم و دلخوش بودیم جمعه ای می آد که وقت کنیم همه چیز رو بزاریم سرجاش


قدیمترها هر وقت هوس خرید کردن به سرمون می زد یا خرید درمانی مون می گرفت و تا مبالغی پول خرج نمی کردیم دلمون باز نمی شد به خودمون وعده می دادیم جمعه که شد بازم همراه لیلا جانمون بریم ویندو شاپینگ کنیم و در کنارش هر چه دلمون خواست بخریم


قدیمترها وقتی هوس پیاده روی می کردیم بعداز ظهر جمعه ای کفش کتانی سفیدمون رو به پا می کردیم و کیف بند بلند سفید رو هم می انداختیم رو دوشمون، مانتوی آدیداس رو می پوشیدیم با شلوار گرمکن، کاپشنش رو هم می بستیم دور کمرمون و می رفتیم توچال برای خودمون قدمی می زدیم


قدیمترها بعد از ناهار روز جمعه کنار خانواده یه فیلم خانگی دبش نگاه می کردیم و حالش رو می بردیم دست جمعی


قدیمترها جمعه صبح وقتی چشممون رو باز می کردیم و می دیدیم هوا هنوز تاریکه به خودمون می گفتیم آخ جون امروز جمعه است هنوز می تونیم بخوابیم و می خوابیدیم تـــــــــــا لنگ ظهر

.

.

.

حالا ولی جمعه روزی است که شبش از ترس بیدار شدن صبح خوابمون نمی بره


صبح از ساعت 4 خواب و بیداریم، 4:30 بلند می شیم، 5 راه می افتیم، 5:15 سوار اتوبوس می شیم، 7:30 می رسیم دانشگاه، تا 6 بعداز ظهر از این کلاس به اون کلاس می رویم، 6 یکی از همکلاسی ها لطف می کنه از ما خواهش می کنه همراهی اش کنیم تا تهران چون ماشین داره ولی از بخت بدمون وسط اتوبان تصادف می کنیم و 1:30 معطل پلیس می شویم و هرچه دوباره و دوباره زنگ می زنیم می گوییم ما دو ساعت داره هی زنگ می زنیم چرا پلیس نمی آد؟ 110 به ما می خندد و می گوید خانم شما که 40-45 دقیقه پیش زنگ زده بودید چرا می گویید دو ساعت!!!! و ما بازم صبر می کنیم و وقتی بعد از 1 ساعت و نیم پلیس نیامد عطاشو به لقاش می بخشیم و به ترافیک سنگین اتوبان جان می سپاریم و دوستمان هی کلاژ و ترمز می کند، بعدش لطف می کند ما را می رساند.


تــــــــا بالاخره به منزل می رسیم بعد هی فکر می کنیم اگه پرسیدند چرا دیر آمدی چه بگوییم؟ 

پدرمون تا ما رو می بینه می گه: جمعه هامونو پر از استرس کردی ها می دونی

! و ما غمگین می شویم و باز مزه مزه می کنیم که علت دیر آمدن را بگوییم یا نه، برای فرار به حمام پناه می بریم که بیشتر وقت داشته باشیم فکر کنیم وقتی برمی گردیم 

مامانمون می گه: دیشب تا صبح خوابهای وحشتناک مرگ و کما و تصادف دیدیم و تا صبح گریه کردیم

این رو که می شنویم خفه خون می گیریم و خدا رو شکر می کنیم که از تصادف مختصر دوستمون حرفی نزدیم.


پ.ن: نمی دونم چرا غمگین شد..... من خوبم..... خسته هم نیستم..... برعکس لذت می برم از سرکلاس نشستن و درس خوندن های سخت که از همین الان شروع شده..... حتی از راه هم زیاد گله ای ندارم.....  

خلاصه اخبار

خلاصه اخبار

جمعه این هفته دومین روز حضور ما در کلاسهای قزوین بود.... تصمیم گرفتیم سرویس ها رو امتحان کنیم و دیگه ماشین نبریم..... این بود که ساعت 4:30 صبح بیدار شدیم و ساعت 5 به همراه مامان جانمان راهی شدیم..... (البته بگم که کلی کل کل داشتیم شب قبلش ما می خواستیم با آژانس بریم و مامان اصرار داشت که برسونتمون..... خلاصه دردسرتون ندم مغلوب شدیم) 5:30 اتوبوس راه افتاد........ اتوبوسی مملو از دانشجو...... خوشبختانه همه مرتب و منظم، آقایون باید جلو می نشستند و خانمها عقب، چراغهای اتوبوس بعد از راه افتادن خاموش شد و صدای جیک از کسی در نمی اومد همه به خواب نازی فرو رفتیم..... وقتی بیدار شدیم ساعت 7:05 بود و ما رسیده بودیم در دانشگاه..... بسی خوشحال از این استراحت صبحگاهی تمام روز دنبال راهی برای درست کردن واحد هامون بودیم که خدا رو شکر یه دریچه های امیدی باز شد و ما دو تا کلاس دیگه پیدا کردیم جاشون دادیم مابین ساعتهای بیکاری مون و 2 ساعت هم تقبل کردیم اضافه تر بمونیم اینگونه شد که رفتیم التماس مدیرگروه و مخش رو زدیم و نامه مون رو امضا کرد و دیروزم دوباره طی طریق نمودیم به سمت دانشگاه و ما اکنون 10 واحد درسی داریم از ساعت 8 تا 18 روز جمعه........ 

خدا رو شکر دیروز مسئول حذف و اضافه هم همکاری کرد و کارمونو انجام داد و واحدهای چهارشنبه رو حذف کرد........ فقط الان نگرانی مون اینه که این واحدهای اضافه مون مربوط به ترم های بالاتر می باشد و بعد از تعیین گرایش که ما اکنون برداشتیم خدا کنه فردا مشکلی پیش نیاد

 برگشتنی هم با سرویس دانشگاه برگشتیم ولی به این نتیجه رسیدیم که بهتر است برگشتنی ها رو با تاکسی بیاییم چون ترافیک عصر جمعه اتوبان کرج ایوب رو به گریه می اندازه..... یعنی صدبار خدا رو شکر کردیم که ماشین نبرده بودیم..... دیروز البته با تاکسی برگشتیم که خوب ترافیک نبود و راحت رسیدیم.

بعدشم برای این هفته کلی کار دارم از مقاله نوشتن و ترجمه و تحقیق و کوییز کلاسی و ..... یعنی قراره از این هفته برنامه همین باشه..... شکایتی ندارم برنامه ریزی هامو بیشتر کردم که سر کار هم به درسم برسم ایشالا هم به کارای شرکت..... 


پ.ن: بازم خبر دارم که سعی می کنم تو پست های بعدی متعاقبا اعلام کنم..... چون مرتبط نبود اینجا ننوشتم. زززززززت زیاد...... لات شدم اساسی 


موضوع انشاء: ولنتاین خود را چگونه گذراندید

ما دیروز صبح علی الطلوع بیدار شدیم، صبحانه مختصری خوردیم و زدیم به دل جاده

جاده که چه عرض کنم سوت و کور بود..... حیف که خلاف جهت طلوع خورشید حرکت می کردم وگرنه حتما لحظه بیدار شدن خورشید رو می دیدم..... خوبیش البته این بود که اتوبان خلوت بود و راحت رفتم...... ساعت 5 دقیقه به 8 دانشگاه بودم اول رفتم سراغ مدیر گروه که سیلی از بچه ها ریخته بودن سرش یکی می خواست ساعت کلاسش رو عوض کنه یکی می خواست حذف و اضافه کنه یکی دیگه می خواست راجع به استاد راهنماش بپرسه و خلاصه..... ما هم شدیم آخرین نفر...... مشکلم رو بهش گفتم مدارک انصراف سال پیش هم همراهم بود نشونش دادم.........

 گفت کاری نمی شه کرد می تونی روزهای 4 شنبه رو نیای دانشگاه و بعد آخر ترم قبل از امتحانها درسهاشو حذف کنی..... نمی شه الان حذف کنی که پولشو پس بگیری، بعدم گفت حالا یه نامه بنویس، البته بگم هرکی هرکاری داشت، می گفت نامه بنویسید

اومدم نامه بنویسم ازش پرسیدم یعنی هیچ راه دیگه ای نداره؟ گفت نه فکر نمی کنم حالا نامه ات رو بنویس..... بعدم گفت من الان کلاس دارم شما هم حتما داری، پاشو فعلا برو سر کلاست بعدا نامه رو بهم بده

ما هم نامه مون رو نوشتیم ولی دیگه تا عصری پیداش نکردیم یعنی گفتن رفته..... نامه مون رو گذاشتیم رو میزش و بقیه کلاسهامونم موندیم و عصری هم به سمت تهران برگشتیم.....پشت ترافیک جانفرسایی تمام راه رو با دنده 1 و 2 حرکت نمودیم و در نهایت خود را به منزل رساندیم.

الان با این حساب به جای 12 واحد این ترم فقط قادر خواهیم بود 6 واحد بگذرانیم. باشد که بتونیم هفته آینده مخ استاد رو بزنیم و یه 2 واحدی هم از 4 شنبه برداریم بدون حضور در کلاس امتحان دهیم..... اگرم نشد که نشد..... 

نمی دونم قراره این فوق لیسانس رو چند ساله تموم کنم با این اوصاف..... خدا رحم کنه.

کسی که مثل هیچ کس نیست

بعد از ماجرای جنجال برانگیز کار و درس و پیشنهاد فرعون مبنی بر اینکه فقط سه روز اول هفته رو برم سرکار....

و بعد از یه بغض نگه داشتن طولانی، وقتی رسیدم خونه و وقتی مامان و بابا به چهره درهم رفته ام با نگرانی نگاه می کردن

کاری نداشتم جز اینکه با موبایلم مشغول باشم و سرمو بندازم پایین شاید اشک های جمع شده تو چشمام از همون راهی که اومدن برگردن و نریزن تو صورتم

موبایلم هم که می دونی برای من حکم تو رو داره.... یه نگاه به ساعتش کردم هنوز 5 بعداز ظهر نشده بود

تو وایبر برات نوشتم هروقت بیدار شدی قبل از اینکه بری سرکار بمن زنگ بزن

هنوز دلیوری اش نیومده بود که زنگ زدی که چی شده

مونده بودم چطور با صدای مسیج وایبر بیدارت کردم

مرسی که همیشه هستی...... مرسی که نذاشتی هیچ وقت نبودنت رو حس کنم

هیچ کس جز تو نمی تونست آرومم کنه اون لحظه




هنوز معلوم نیست قراره چی بشه..... باید جمعه برم دانشگاه و با مدیر گروه صحبت کنم، یا واحدهای چهارشنبه رو حذف کنم.... یا اونروز نرم سرکلاس..... یا کلاً مرخصی بگیرم این ترم رو.....

نمی دونم اینها امکانپذیر هستند یا نه با توجه به اینکه انتخاب واحد انجام شده و حذف و اضافه هم که اصلاً ترم اول دست ما نیست تموم شده...... اگه هیچ کدوم اینها نشد خودم از کارم استعفا می دم، نمی خوام سه روز تو هفته بیام که دو روز دیگه اش رو کس دیگه ای رو بیاره..... اگه واقعاً آدم دیگه ای داره که اندازه من قابل اعتماد باشه و مثل من براش کار کنه و با اخلاق گندش هم کنار بیاد پس بیارتش..... 

ولی فعلاً تمام گزینه هام می گن که حداکثر تا شش ماه دیگه رو از همه نظر برام بهتره که اینجا بمونم..... امیدوارم امکانپذیر باشه تا شب عیدی بیکار نشم که کار پیدا کردن این وقت سال اونم با شرایط من که یک روز هفته رو نمی تونم برم و هنوز مدرک MBA رو هم نگرفتم، زبان هم قرار بود بهتر بشه هنوز نخوندم، سخته

باید فرصت کنم این چندتا کار رو انجام بدم قبل از اینکه از اینجا برم


تو رو خدا دعا کنید...... واقعاً خسته ام از اینهمه فکر و خیال..... از اینهمه چه کنم چه کنم!!!!

یا درس یا کار

خوب متاسفانه شرایط بدتر از اونی شد که فکر می کردم


احتمالاً به زودی کارمو از دست می دم


تو این مدت اخیر دنیا از هر تیتر خبر بدی که در چنته داشت یه نمونه تو زندگیمون گذاشت که یک هفته آرامش هم به لطفش نداشته باشیم.