هواسم بهت هست
به اینکه چه وظیفه سختی به دوشت افتاده
به دست آوردن دل کسی که دلی ندارد
که چهار قبضه اش را به نام کسی در دوردستها سند منگوله دار کرده
که تو را نمی بیند
چه تلاشی می کنی
می بینمت
می شنومت
ولی همراهت نیستم
همراهی من با پر زدن کبوتری است که آرزو می کنم بالهایش را بهم قرض بدهد
نه برای رسیدن که دیگه مقصدی ندارم برای رفتن
رفتن..... فرار کردن به یه جای دور
جایی که آرزوهای برآورده نشده دست از سرم بردارند
جایی که اونها دیگه دنبالم نیان، من باشم و من
تنها و تنها
و تو.... پیگیر چی هستی؟
کجای قصه ات رو داری کوک می زنی به وصله هایی از من که من همراهش نیست
نگرانی هات رو تو کلماتت تو رفتارت تو بودن هات حتی وقتی جرات نمی کنی زیاد باشی حس می کنم
.
گاهی فکر می کنم چه خوب که هستی
باید باشی
من ولی
چه پرتوقع و بی باک شدم
چرا نمی فهممت
و گاه عجیب از دلمان شراره میبارد
چقدر دلم برات تنگ شده
کاش نزدیک بودیم و بازم میدیدمت
اگرچه من چیزی از این داغی نمیتونم کم کنم
مرسی عزیز دلم همین که هستی یه دنیا دلگرمیه
باز؟؟؟؟
ما که قبلا همدیگرو ندیدیم!
چقدراین عکس حرارت داره چقدر داغی دل نویسنده توهرم گرمای این عکس توصورت ادم میخوره
نوا نوا نوا تو تنها کسی بودی که به دااااااغ دل دقت کردی
مرررررررررسی
عزیزم منظورت پرفسوره؟ این متن چقده غمناکه
متاسفم که غمگینه
نسیم من متوجه نشدم مخاطبت کی بود ولی یه غمی تو دلم نشست با خوندن این پستت. "جایی که آرزوهای برآورده نشده دست از سرم بردارند" یه جاهایی رو فک کردم پرفسوره ولی نمیدونم.................
نه پرفسور نیست برای خودم نوشتم
من فکر نمی کردم غمگین باشه البته اون جمله که می گی شاید ولی کلا حس ام بد نبود