اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات دانشجو شدن ما

خدا رو شکر که شنبه رفتیم قزوین ثبت نام کردیم و اونروز هوا بسی خوب بود و از فرداش چنین و چنان برفی گرفت که مطمئنا شاهد و ناظر هستید

البته ماجرای رفتن و برگشتنمون کلی داستان داشت که همانطور که واضح و مبرهن است حالی برای نوشتن نبود و نیست

فقط بگیم که قبل از رفتن به قزوین از صبح علی الطلوع دنبال یه کار اداری بودیم و انجام شد، بعدش کوبیدیم تخته گاز رفتیم، اونجا هم هی از این اتاق به اون اتاق....... بعدش دیگه خسته و کوفته و مرده و سرمازده بودیم...... که نشستیم تو ماشین و بخاری رو روشن کردیم، آفتاب بی جونی هم بر ما می تابید و آآآآآآآآآآآآی خوابمون گرفته بود که تو عمرمون اینگونه بی هوش خواب نشده بودیم

خلاصه همش مواظب بودیم سرعتمون از 110-120 تجاوز نکنه که چشممون بد جوری گرم بود، هرچه هم صدای ضبط رو بالا می بردیم و یا خودمونو با خوردن تنقلات سرگرم می کردیم فایده ای نداشت

خلاصه به هر زحمتی بود خودمونو به منزل رسوندیم ولی حالا دیگه بدجوری از این مسیر و رانندگی خسته کننده اش می ترسیم

قبل از رفتن برای ثبت نام فرعون با ما شرط کرده بودند که وسط هفته کلاس برنداریم، ولی مگه انتخاب واحد ترم اول دست ما بود، ما فقط مراحل ثبت نام رو انجام دادیم و گفتند برنامه کلاسی رو در سایت تقدیم حضورمون می کنند.... و حالا می بینیم که چهارشنبه و جمعه از 8 صبح کلاس داریم...... البته چهارشنبه تا 9 شب کلاسمون طول می کشه

نمی دونیم چه خاکی برسرمون بریزیم........ از طرفی فرعون....... از طرفی صبح زود رسیدن به قزوین که با فرض استفاده از سرویس های دانشگاه باید ساعت 5 صبح در ترمینال آزادی سوار بر اتوبوس باشیم یعنی 4:30 راه افتاده باشیم........ از طرفی برگشتن از دانشگاه آنهم ساعت 9 شب.......

خلاصه اصلا نمی دونیم این قائله چطور قرار است ختم به خیر شود

خدا به داد برسد

قرارهای گروهی، چهاردهم و پانزدهم

من این مدت تنبلی کردم ما و دوستان خوب گروه هدفمون طبق روال ماههای قبل هم دی ماه و هم بهمن ماه رو هم دوره هم جمع شدیم

اولین پنج شنبه دی ماه برای من خیلی سخت بود برم، برنامه سرمزار رفتن هم داشتیم اونم که کرج بود ولی خودم رو برای 1 ساعت رسوندم چون می دونم دوستام همه تلاششون رو می کنند که سرقرار ها بیان و با همه مشکلات می آن به احترامشون رفتم

انصافا هم همین چیزهاست که گروهمونو تا حالا سرپا نگه داشته ایشالا به امید پروردگار بتونیم این گروه و روح دوستی و محبت بین بچه ها رو زنده نگه داریم

خیلی خوشحالم که جمعمون اینقدر خوب و فعال و دوست داشتنی هستند

پنج شنبه گذشته هم جلسه بهمن ماه رو برگزار کردیم و بازم مثل همیشه کلی به هم روحیه دادیم و کارهای همدیگرو بررسی کردیم.

خدایا شکرت 

چندین خبر بد، یک خبر خوب

حوصله نوشتن ندارم

دلم نمی خواد از غم و غصه بنویسم، از اتفاقهای ناگواری که یکی بعد از دیگری برای خانواده افتاده

دلیل نوشتن امروز فقط 2 چیزه


اول التماس دعــــــــــــــــا برای یک خانم 30 ساله که امروز 9 روزه که تو کماست و سطح هوشیاریش هم در بهترین حالت 9 بوده

خواهش می کنم براش دعا کنید

اینهم یکی از بچه های فامیله که از بچه گی می شناسیمش و متاسفانه تصادف کرده

و با احتساب ایشون بعد از سعید این چهارمین تصادف جوونای فامیل بوده

که اون دو تای دیگه با جراحاتی در حد چند روز بیمارستان بودن خوب شدن


دیگه سر شدم انگار نمی فهمم داره دور و برم چه اتفاقاتی می افته 

شایدم دارم دیونه می شم


و اما خبر دوم که یه کوچولو انگیزه نوشتن بهم داد

قبول شدنم تو تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد بود

مدیریت اجرایی رشته ای که خیلی دوست داشتم قبول بشم و انصافا هم تعداد شرکت کننده هاش از همه رشته های غیر مرتبط زیاد بودن (از جمله خودم که از شیمی وارد این رشته شدم)

و دانشگاه قزوین، امیدوارم امسال بابا بهانه نیاره و مثل پارسال که نگذاشت برم آمل اذیت نکنه


خدا رو شکر بالاخره غول این کنکوره ارشد شکست

شوخی مسخره

حس و حالم خوب نیست دارم تو صفحه فیس اش پستهاشو می خونم و همینطور می رم به عقب تر تا بالاخره پیداش می کنم همون پستی رو که یادم بود ازش دیده بودم

تاریخش رو نگاه می کنم 16 دسامبر 2011 یعنی 25 اذر دو سال پیش.... تو خیابون دم در یه خونه یه عالمه بنر عزاداری دیده بود برای جوان ناکامی با اسم و فامیلی خودش و ازش عکس گرفته بود و گذاشته بود تو فیس

همون موقع هم خیلی ها شاکی شدن که این چه شوخی مسخره ایه!!! خیلی ها نگران شدن و زنگ زدن!!!!

خودش پایین اون پست کامنت گذاشت که "این من نیستم به خدا..... تو خیابون دیدمش".....

امسال همون شبی که این اتفاق افتاد "آ" برادر بزرگش تو فیس نوشت و همون شب یکی از فامیلها رو موبایل من زنگ زد و گفت چرا اینا تن ما رو می لرزونن؟؟ منم با هق هق گفتم ایندفعه راسته!!!!


دارم به عکس این بنر ها نگاه می کنم..... به تسلیتی که بالاش برای خانواده نوشتن..... به ناکامی جوونی که همنام و فامیلی تو بود...... و به تو....... که تو اون لحظه ای که اون خونه رو دیدی چه فکری از سرت گذشت؟؟؟ دلت چی خواست؟؟؟ ما که همه مون عاشقت بودیم، چیو می خواستی امتحان کنی؟؟؟


کاش بازم می اومدی و می گفتی "این من نیستم به خدا.....!!!!!

کاش.... کاش ..... کاش.....

کاش بازم از همون شوخی های مسخره ات بود


کاش یه آرزوی بهتر برای خودت کرده بودی

چرا خدا نفهمید داری شوخی می کنی!!!!!!


پ.ن: فردا 40 شبانه روز می شه که هیچ کی ازت خبر نداره.................................

همدرد

این روزها کارم شده چرخیدن تو صفحه ف ی س ب و ک (ب.ن.ی.ا.م.ی.ن.. ب.ه.ا.د.ر.ی)..... 

 خوندن کامنت های تسلیتی که براش می نویسن.......

 خوندن دست نوشته هاش....... 

گوش کردن به آهنگ هاش....... 


تا حالا فکر نمی کردم یه روزی بشه همدم و همدرد روزهای سختم حتی به جز یه آلبوم روی سی دی چیز دیگه ای از کارهاشو نداشتم ولی همه اون آهنگها این روزها زمزمه ام شده و همش فکر می کنم انگار می دونست یه روزی قراره به سوگ عشقش بشینه برعکس همه خواننده ها از بی وفایی نمی خونه از مرگ می خونه


http://benyaminfans.ir/


و چه بدکاری می کنند اونهایی که تو این شرایط دوربین به دست هستن و چیلیک چیلیک روزهای به عزا نشستن اش رو ثبت می کنند.