یه آدم معمولی، یه آدم خیلی خیلی معمولی ام که تو به من بزرگی می دی، اندازه اون بتی که تو ذهنت ازم داری گنده م می کنی
بعد به یه آدم دیگه که خودش می تونه بزرگ باشه می گی بیاد از من مشورت بگیره
بعد من نمی فهمم باید به اون آدمه که می دونم خودش یلی یه برای خودش چی بگم
تو همیشه کارت همین بوده البته
من ولی خجالت می کشم از خودم
و فکر می کنم کی دیگه باید یکی مثل تو پیدا بشه که منو اندازه بت های خیالیش بزرگ کنه
.
بعد دوباره فکر می کنم اگرم پیدا نشد مهم نیست، مهم اینه که تو بودی
هر چند کوتاه
و من این حس رو با تو و کنار تو تجربه کردم.
پ.ن: نوشته های اخیر اگه بی سر و ته هستند ببخشید، برام این مهمه که اتفاقات اخیر رو با حسم ثبت کنم.
حالم خوبه، شاید خیلی خوب.
درست مثل همون روز..... تو 6 سالگی.... وقتی برامون جشن پایان مهدکودک رو می گرفتن
وقتی مربی خوش ذوق مهد رو یونولیت برامون شکل انواع حیونهای قشنگ رو بریده بود و نقاشی کرده بود
که بهمون هدیه بده
و من پروانه رو انتخاب کردم
و باهاش رفتم تو رویا، رفتم تو هبروت
گم شدم، بین اونهمه هیاهو و شادی
.
گم شدم
نمی دونم کجام
خسته شدم اینقدر سعی کردم خودمو تو مسیر نگه دارم
مسیری که توش درست فکر کنم
انرژیم مثبت باشه
از بس که خواستم اشتباه نکنم
که همش با خودم فکر کردم کجا رو دارم اشتباه می کنم، چی رو باید اصلاح کنم
.
می خوام فقط رها باشم
مثل کسی که روی آب دراز می کشه
سبک وزن و بیخیال
مثل دیوانه ای که نگران نیست
یا طفلی که دغدغه نداره
.
دنیا بدهکاری های 10 سال پیشش رو دونه دونه داره تو سینی بهم تقدیم می کنه
چقدر مقاومت کنم شاید باید تحویلش بگیرم
هرچند که خیلی دیره
یه چیزی بخواه که بتونی داشته باشیش
یه حرفی بزن که بتونی بهش عمل کنی
واسه اتفاقی غصه بخور که نیافتاده باشه و بتونی جلوشو بگیری
این رویاهایی که تو توی سرت می پرورونی اصلا امکانپذیر نیست.... توهم محضه
یه گذشته ای بوده، تو یه انتخابی کردی تموم شده و رفته
نمی تونی زمان رو به عقب برگردونی
نمی تونی خیال کنی اتفاق نیافتاده
نمی تونی نقش کسی رو بازی کنی که هنوز حق انتخاب داره
با من بازی نکن
برای رسیدن به آرامشی که دنبالشی منو بهونه نکن
نزار تو این قصه برای من فقط یه عذاب وجدان بمونه
اونم واسه کی؟ واسه چی؟
واسه کسی که فکری رو ازم مشغول نکرده که بخوام برای رسیدن بهش گناه به این بزرگی بکنم
بزار شبا با خیال راحت بخوابم.... که حق کسی به گردنم نباشم.
اول: نمی دونم چرا با نوشتن پست قبلی دوستان نگرانم شدن، شاید چون وقتای غمگینی و بی حالی می آم اینجا که حالم خوب شه، خوب این یعنی اینجا می تونه بهم انرژی مثبت بده و انرژی های منفی رو می تونم سرش خالی کنم، ولی در کل خدا رو شکر خوبم و سعی می کنم یه کمی هم از حال خوبم بنویسم.
دوم: مامان می گه دوره و زمونه دوباره مثل قدیمها شده که برای دخترا خواستگار معرفی می کردند، شاید راست می گه شایدم سهم من تو این چند سال گذشته بیشتر شده، انگار آدمها دوباره کمتر و کمتر با دوست دختر/پسر هاشون ازدواج می کنن، چرا؟؟؟؟
سوم: گاهی راجع به آدمهایی که بیشترشون نامناسب (حالا از جهت های مختلف، یا شاید فقط برای من نامناسب) هستند و بهم معرفی می شن فکر می کنم، اینکه بنویسمشون؟ گاهی فکر می کنم جراتش رو ندارم، گاهی فکر می کنم شاید وقتی ازدواج کردم و به این روزهام به دیده طنز نگاه کردم مثل زن بابا بتونم بنویسم، گاهی هم فکر می کنم اگه خدایی نکرده زبونم لال مجبور شدم با یکی از همینها که به نظرم نامناسب اومدن ازدواج کنم دیگه نوشتن نداره باید یه چاه پیدا کنم که برای اون بگم.
چهارم: یه جورایی تلاش آدمهای مهربون اطرافم رو می بینم که هر مرد مجردی می بینن دوست دارن منو معرفی کنن، یه جورایی فکر می کنم این آدمها سعی می کنن سنگی رو از جلوی راه زندگیم بردارن، کاری ندارم چقدر موفقیت آمیز هست یا نیست، همین تلاششون برام عزیزه.
پنجم: فکر می کنم ارزشهای زندگیم رو دارم بهتر می شناسم و براشون اهمیت قائل می شم، علاوه بر مشخصاتی که از طرف مقابل تو ذهنم هست حالا دیگه مطمئنم که یه آدم متعهد و مسئول می خوام که دنبال پر کردن و تلف کردن وقت خودش و من نباشه، بنابراین وقتی کسی می گه قصدم ازدواج نیست خیلی راحت می تونم با سرعت نور ازش دور شم و نگران قضاوت هاش نباشم، حتی اگه آدمی باشه که قبلنا فکر می کردم خیلی محترمه پس منم نمی تونم بهش بی احترامی کنم، می دونم خیلی دیره برای رسیدن به این نتیجه!!!!
ششم: یکی از موضاعات جالب این مدت همبازی بچه گیام بود که شاید 6-25 سالی باشه که ندیدمش، از داداشی سراغمو می گیره و می گه 3 ساله دنبال اینم که ازدواج کنم و آدم مناسبم رو پیدا نمی کنم، خواهر تو چکار می کنه؟ و داداشی هم دوستانه و صمیمی جوابشو می ده ولی بعدش دچار این چالش می شه که آیا اون مهمونی و اون سوال اونم بعد از اینهمه سال اتفاقی بود یا از قبل تدارک دیده شده بود؟
هفتم: و یا پسر فرعون که می گه عکست رو دوست آلمانیم دیده و گفته کاش کازین ت تو آلمان زندگی می کرد اونوقت حتما من عاشقش می شدم، منم به شوخی بهش می گم تو از اون مطمئن شو من می آم آلمان.... اونم که تعارف حالیش نیست می گه اگه اینطوریه بزار عکسی که ازت تو خونه م دارم رو بقیه دوستام هم ببینن بعدا.
پ.ن: می خوام هفت بیجارها رو به یه موضوع اختصاص بدم تا جایی که می شه.... الان ذهنم به اندازه کافی متمرکز نیست این پست رو وسط کارای اداری نوشتم 2 ساعته که روبروم بازه اگه بد نوشتم یا بی ربط شد یا کاملا مشهوده که برای پر شدن هفت تاش مجبور شدم چیزای دیگه هم بگم ببخشید..... می خواستم یه کوچولو طنز باشه ولی نشد.... امیدوارم زودتر و بهتر بنویسم.