امتحانام تموم شد، یعنی قشنگ یک ماه و نیم درگیر درس خوندن بودم شدددددددید....
اصن یه وضی... یه بچه درسخونی شده بودم که بیا و ببین.... از اون حال بهم زنای اساسی، البته این برای خیلی ها عادیه ولی من خودم به شخصه این دومین ترم تو تمام زندگیمه که اینقدر از خودم آدم مزخرفی دروکرده بودم
ولی حال می داد ها، ادای شاگرد اول ها رو درآوردن واسه خودش عالمی داره
از اونایی که وقتی از امتحان می آی بیرون می گی "واااااای قسمت ج سوال فلان اون گوشه اش رو یادم رفت بنویسم.... خدای من حالا 19 می شم" بعد یه قیافه افسرده به خودت می گیری و می گی "بلد بودماااااا حیف شد"
یعنی تو عمرم همیشه این جور آدمها رو مسخره کرده بودم ولی خوب دروغ چرا دلم می خواست یه روزی اینجوری امتحان بدم
بنابراین این جانب از قبل از امتحانها همه درسها رو خوندم، خلاصه نویسی کردم، نکته برداری کردم، کتابهام همش مارکدار شده بود و زیر متن ها خط کشیده شده بود.... لج تون دراومده ها
بعد خوب هیچی دیگه الان تموم شد بعد از یه هفته مرخصی دیروز اومدم سرکار، انگار کن که از تو غار اومده باشم بیرون
دیروز رو وقت گذاشتم تا یادم بیاد، من کجام؟ اینجا کجاست؟ ما چی می فروشیم؟ دنیا دست کیه؟ و اینا
امروز از صبح می خواستم بنویسم تا درصد مزخرفیم رو با شما شیر کنم بلکه کم شه ولی خوب برهمگان واضح و مبرهن است که اول باید اینا رو برای لاله می گفتم تا دستم به نوشتن بره
لذا اول عمق فاجعه رو برای لاله توضیح دادم و با هم به من خندیدیم و اه اه کردیم و حالم خوب شد حالا برای شما نوشتم شما هم بخندید و شاد باشید و بدوبیراه بگید بهم خوش باشیم با هم حالشو ببریم.... والا
پ.ن: قبل از رفتن تو غار یه دوست عااااااالی دنیای واقعیم یهو منو اینجا پیدا کرد و یهو اومد تو وایبرم نوشت یه وبلاگ دیدم فکر می کنم تویی.... منو می گی! گفتم آدرسشو بده.... داد لامصب.... گفتم حالا چرا فکر می کنی منم؟ گفت آخه این و این و اینش عین توئه دیدم خوب حرف حساب که جواب نداره.... لکن اعتراف کردم که خودمم
اصن یه وضی
امتحانام دیروز بالاخره تموم شد
ولی باورم نمی شه از صبح هی تند تند کار می کنم که یه وقت خالی پیدا کنم
بعدش فکر می کنم می خواستم چکار کنم؟
چی باید بخونم؟
در این لحظه یه لبخند پت و پهن می زنم و می گم هیــــــــــــچی
ولی انگار یه چیزی کمه
من چیزی جا نزاشتم؟
یه چیزی که استرس ایجاد می کنه و حس خالی بودن بهم می ده
یه چیزی شبیه کیف پول یا گوشی موبایلم
شایدم منظورم کتابه!
راستی معتاد چه کسی است؟؟؟
بالاخره به میوه ممنوعه نزدیک شدم
هر بار که از جلوی در اتاق داداشی رد می شدم دلم پر می کشید برای داشتنش
امروز اما دلتنگی اینقدر غالب بود که جرات کنم و یه فیس ازش به مچ دست چپم بزنم
حالا مستم
مست و غرق
دست چپم رو که نزدیک صورت می گیرم ناخودآگاه چشمهامو می بندم و لبخند می زنم و اشکی تو چشمام جمع می شه
پ.ن: این مدت شدیداً و پشت سر هم امتحان داشتم، فرعون هم اومده که نور علی نور بشه، ولی الان که اینجا نشستم تا شنبه امتحان ندارم و شنبه هم امتحان آخر رو می رهم، فرعون هم رفت اصفهان که آخر خفته برگرده....
یکی از بزرگترین دغدغه های هفته های اخیرم این شده که چون جمعه ها می رم دانشگاه دیگه تعطیلات آخر هفته رو حس نمی کنم هیـــــــــــــچ تازه لذت بعد از ظهرهای چهارشنبه هم از بین رفته
اصن نمی فهمم چهارشنبه است، با اینکه کلی با خودم تمرین می کنم هی می گم ببین امروز چهارشنبه است هــــــــا
بعد لبخند گنده رو جمع می کنم می گم خوب که چی؟؟؟؟