اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

پرتره


آقا ما از وقتی شروع کردیم با اسباب و وسایل نیمه حرفه ای پرتره کشیدن و یه چیزایی حالیمون شد، با پرفسور صحبت کردیم و قرار شد پرتره اونو بکشیم و قول دادیم......بعدش ترسیدیم و بهانه آوردیم که عکس نداریم ازت، بفرست..... کلی طول کشید تا رفت برای لاتاری عکس گرفت و همون رو هم برای ما فرستاد...... ما هم پرینت عکسش رو گرفتیم، تو همون زمانها سعیدمون فوت شد و رفتیم برای مراسم و اینها...... وقتی هم که برگشتیم سر کلاس طراحی ترجیح دادیم عکس سعید رو بکشیم اول......... عکس سعید رو کشیدیم و به 40 رسوندیمش..... بعدش دیگه نوبت پرفسور شد و این چند روز گذشته عکس اونم تموم کردیم

قرار شد عکس رو بفرستیم در خونه شون، اونم سفارش کنه اگه می تونن براش پست کنن اگرم نه نگهش دارن تا یه روزی که برگشت ایران بهش بدن........ یا اینکه بفرستم برای دوستش که اون نگهش داره..... هنوز تصمیم نگرفتم چکارش کنم........ خودشم می گه هر تصمیمی خودت گرفتی خوبه........ 

حالا عکسه تموم شده و دادمش که قابش کنن...... یه عکس هم ازش گرفتم و براش تو وایبر فرستادم...... خودم که فکر می کنم خیلی طبیعی شده و حس و شخصیت اش تو پرتره دراومده........ خودشم گفت که خوشش اومده ایشالا که همینطور باشه

پ.ن: چه جمله بندی های مزخرفی..... ببخشید فکرم خیلی مشغوله فقط می خوام با نوشتن سرم گرم شه..... البته فک نکنین بیکارم ها یه عالمه کار دارم ولی یه اعصاب خردی هم دارم که نمی زاره کار کنم یا درس بخونم.

سی دی جدید

سی دی رو از پشت چراغ قرمز خریدم.... آقاهه گفت جدیده..... مهم هم نبود من گوش نمی کردم..... کافی بود یه دلی دلی ای بکنه..... که اونم گاهی اوقات حال بهم زن می شه.....

نه خواننده های امروزی رو می شناسم نه آهنگ ها به گوشم آشناست......

یهو وسط یه آهنگ اسم خودمو می شنوم...... صدای ضبط رو بیشتر می کنم......

بنیامین برای نسیم خونده.....

راست می گفت ها...... سی دی جدید بود!!!!

خلاصه اخبار

خلاصه اخبار

جمعه این هفته دومین روز حضور ما در کلاسهای قزوین بود.... تصمیم گرفتیم سرویس ها رو امتحان کنیم و دیگه ماشین نبریم..... این بود که ساعت 4:30 صبح بیدار شدیم و ساعت 5 به همراه مامان جانمان راهی شدیم..... (البته بگم که کلی کل کل داشتیم شب قبلش ما می خواستیم با آژانس بریم و مامان اصرار داشت که برسونتمون..... خلاصه دردسرتون ندم مغلوب شدیم) 5:30 اتوبوس راه افتاد........ اتوبوسی مملو از دانشجو...... خوشبختانه همه مرتب و منظم، آقایون باید جلو می نشستند و خانمها عقب، چراغهای اتوبوس بعد از راه افتادن خاموش شد و صدای جیک از کسی در نمی اومد همه به خواب نازی فرو رفتیم..... وقتی بیدار شدیم ساعت 7:05 بود و ما رسیده بودیم در دانشگاه..... بسی خوشحال از این استراحت صبحگاهی تمام روز دنبال راهی برای درست کردن واحد هامون بودیم که خدا رو شکر یه دریچه های امیدی باز شد و ما دو تا کلاس دیگه پیدا کردیم جاشون دادیم مابین ساعتهای بیکاری مون و 2 ساعت هم تقبل کردیم اضافه تر بمونیم اینگونه شد که رفتیم التماس مدیرگروه و مخش رو زدیم و نامه مون رو امضا کرد و دیروزم دوباره طی طریق نمودیم به سمت دانشگاه و ما اکنون 10 واحد درسی داریم از ساعت 8 تا 18 روز جمعه........ 

خدا رو شکر دیروز مسئول حذف و اضافه هم همکاری کرد و کارمونو انجام داد و واحدهای چهارشنبه رو حذف کرد........ فقط الان نگرانی مون اینه که این واحدهای اضافه مون مربوط به ترم های بالاتر می باشد و بعد از تعیین گرایش که ما اکنون برداشتیم خدا کنه فردا مشکلی پیش نیاد

 برگشتنی هم با سرویس دانشگاه برگشتیم ولی به این نتیجه رسیدیم که بهتر است برگشتنی ها رو با تاکسی بیاییم چون ترافیک عصر جمعه اتوبان کرج ایوب رو به گریه می اندازه..... یعنی صدبار خدا رو شکر کردیم که ماشین نبرده بودیم..... دیروز البته با تاکسی برگشتیم که خوب ترافیک نبود و راحت رسیدیم.

بعدشم برای این هفته کلی کار دارم از مقاله نوشتن و ترجمه و تحقیق و کوییز کلاسی و ..... یعنی قراره از این هفته برنامه همین باشه..... شکایتی ندارم برنامه ریزی هامو بیشتر کردم که سر کار هم به درسم برسم ایشالا هم به کارای شرکت..... 


پ.ن: بازم خبر دارم که سعی می کنم تو پست های بعدی متعاقبا اعلام کنم..... چون مرتبط نبود اینجا ننوشتم. زززززززت زیاد...... لات شدم اساسی 


قرار گروهی شانزدهم


پنج شنبه گذشته اول اسفند بود و به طبع اولین پنج شنبه این ماه و ما هم با بچه های گروه هدف وعده به جا آوردیم و صبح علی الطلوع بیدار شدیم و رفتیم دنبال نرگس گلی و دختر گلش که ایندفعه مجبور بود بیارتش و ما هم که ذوق می کردیم با دیدنش روانه شدیم به سوی محل قرار، اتفاقا به موقع هم رسیدیم ولی خوب انگار خدا نمی خواست ما رسیده به حساب بیاییم لذا هر چی دور زدیم برای جای پارک امان از یه دونه یا یه نصفه....

خلاصه گفتیم نرگس گلی تو برو ما هم پارک می کنیم و خودمونو می رسونیم لذا از ساعت 9:50 لغایت 11:15 ما دوووووووور زدیم و جای پارک نیافتیم..... و کور شویم اگر دروغ بگوییم...... یعنی اصن یه وضعی..... وارد جزییات نمی شیم..... همینقدر بدونید که ساعت 11:15 دلمون می خواست ماشین رو وسط خیابون ول کنیم و بریم لذا زیر یک عدد تابلوی حمل با جرثقیل رهاش کردیم و پیاده شدیم و تا محل قرار کلی پیاده روی نمودیم.....

دوستان آمده بودند به جز 4 تاشون که اکثرا دلایل موجهی داشتند...... یعنی تو این جلسه 6 نفر بودیم....... لازم بذکر است در ماههای گذشته حداقل 7-8 نفر بودیم ولی خوب این ماه به خاطر اسفند و مسافرت بودن بعضی از بچه ها نشد که بیشتر بشیم...... من که رسیدم بچه ها لطف کردن تند و تند از وضعیت شون تو ماه گذشته یه گزارش بهم دادن، منم گفتم کارهایی که قرار بود تا اول اسفند انجام بدم رو انجام دادم برنامه ام برای سال آینده رو هم گفتم، یه گزارش بدو بدویی دادم تا بعدا در جریان شرح قرارشون بدم..... و سریع برگشتم و خدا رو شکر ماشین رو نبرده بودن 

این بود انشای ما در مورد آخرین گزارش گروه هدف....... می دونم الان می گویید خوب چیزی از جلسه نفهمیدیم...... ولی راستش دیگه زیاد دوست ندارم از برنامه ها و هدف های بچه ها تک تک بنویسم چون به هر حال برنامه زندگی شونه و خوب شاید نخوان اینجا عمومی بشه اگه دقت کرده باشید تو ماههای اخیر زیاد توضیح ندادم........ همینقدر مطمئن باشید که ما هدفمندانه داریم زندگی رو دنبال می کنیم و دست در دست هم به هم برای رسیدنشون کمک می کنیم.

قربون دایی  

تنبیه کودکان

بچه که بودیم هیچ وقت از تنبیه های بدنی تو خونه مون خبری نبود..... جز در موارد نادری که مامان یه وشگونکی می گرفت یا برای نوشتن تکالیف یه دمپایی می گذاشت بغل دستش و ازش هم استفاده نمی کرد....... ولی تا دلتون بخواد مامانم دست به نصیحت کردنش و سخنرانی کردنش خوب بود گاهی هم وسط همون حرف زدن هایی که خودش می گفت و می گفت و حتی برای ترسوندن ما تهدیدهای ناجوانمردانه می کرد بعد تخیلاتش می زد بالا گاهی خودش به گریه می افتاد

مثلا یادمه همیشه برای داداشی حرف می زد که اگه درس نخونی ال می شه و بل می شه و بدبخت می شی بعد باید بری شاگرد مکانیک شی بعد اوستا می زنه تو سرت بهت توهین می کنه بعد لباسهات همیشه روغنی و کثیفه تازه من برات نمی شورمشون و ..... خلاصه به جایی می رسید که خودش می زد زیر گریه.....

بابا ولی تنها تنبیه اش برامون قهر کردن بود..... که خیلی هم زیاد زجرآور بود..... یعنی قهر می کرد.... بی محلی می کرد.... اونم نه فقط با کسی که خطا کرده کلاً می رفت تو فاز ناراحتی و غم و حوصله حرف زدن با کسی رو نداشت..... و این وسط بچه ای که خطا کرده بود خودش رو مسئول جو سنگین حاکم بر خونه می دید..... ولی در همون حین هم اگه نیاز به حمایت داشتی حسابی ازت حمایت می کرد ولی هنوز قهر بود........ می دونم تصورش سخته ولی فقط بگم یه ملغمه ای بود همراه با حس پشیمونی شدید و عذاب وجدان و به غلط کردن افتادن

و این خاطره اینقدر در ذهنت پررنگ می شد که دیگه امکان نداشت همچون خطایی رو تکرار کنی...... به قول داداشی که چند سال پیش می گفت کاش بابای ما هم مثل همه باباها دست بزن داشت، درد اون یادمون می رفت ولی رفتاری که می کرد هرچند که شاید خیلی متمدنانه بود ولی یه جورایی روح و روانمون رو تحت تاثیر قرار می داد.


اینها رو گفتم که بگم حالا تو این دوره و زمونه ای که پدر و مادرا بالاخره یه نسل از پدر و مادرهای ما جلوتر هستند باید روش های بهتری داشته باشند برای تنبیه بچه هاشون ولی متاسفانه گاهی وقتا اینجوری نیست.... اینجا من دو تا همکار دارم که زن و شوهر هستند، یه پسر بچه دارند که کلاس چهارم دبستانه و هر روز بعد از مدرسه با سرویس می آد شرکت...... والدین این بچه اصلا یاد نگرفتند بهش محبت کنند، حتی وقتایی که خودشون سرحال هستند و حالشون خوبه و بچه هم کار خطایی نکرده جوری باهاش رفتار می کنند انگار نمی خوان پررو بشه.... با بی محلی با الفاظ بد.... مثلا کلمه "نکبت" مثل نقل و نبات نثار بچه می شه..... موقع غذا خوردن کلی اذیتش می کنن..... چرا اینجوری می خوری؟ چرا نمی خوری؟ تو مدرسه چی خوردی؟ بی خود کردی فلان چیزو خوردی، بشقابت رو بکش اونور، اااااوه مواظب باش نریزی، دست و پا چلفتی و ......

یا مثلا این بچه خیلی عادت داره دور و بر مادرش می پلکه، مادره راه می ره اینم دنبالشه، مثلا مادره می آد تو اتاق من اونم انگار به دمش چسبیده می ره آشپزخونه همینطور........ بعد هر بار مادره یه دادی سرش می زنه که چیه؟ چی می خوای باز دنبال من راه افتادی نکبت..... برو بشین سر درس ات

گاهی بهش می گم گناه داره چرا باهاش اینجوری حرف می زنی؟ می گه نه آخه بچه پرروئه........ می گم من که تا حالا ندیدم صداش در بیاد می گه یه آب زیر کاهیه تو نمی شناسیش......

امروز اما بیشتر از همیشه دلم براش سوخت، بچه های مدرسه قرار بود برن پارک پرندگان اردو، پدر فرم اجازه مدرسه رو امضا نکرده....... از مدرسه زنگ زدن که این بچه چرا فرم رو امضا نکرده و پول نیاورده؟ همه بچه ها دارن می رن و اینم داره گریه می کنه....... پدرش برای کاری از شرکت رفته بیرون...... مادرش می گه پدرش اجازه نداده بهش که بره....... بعد از اصرارهای معلم و خود بچه که از پشت تلفن گریه می کنه..... مادر به معلم می گه باشه ولی اگه باباش بفهمه که رفته و یا اگه بلایی سرش بیاد و باباش بفهمه من اجازه دادم چی؟ معلم می ترسه می گه نه ما نمی بریمش...... دوباره بچه زنگ می زنه، داره از پشت تلفن زاااااار می زنه....... مادر دلش می سوزه و می گه ببرینش با مسئولیت من......... معلم دیگه قبول نمی کنه می گه شما خودتون می دونید همسرتون حساسه، الانم بدون اطلاع اون می خواهید اجازه بدید، نه من مسئولیت قبول نمی کنم.

پدر برمی گرده شرکت.... مادر جلوی پدر زنگ می زنه مدرسه و بلند بلند می گه آهان بچه ها رفتن الان پسر من تنهاست؟ خوب می تونیم بیاییم ببریمش؟ بعد تلفن رو قطع می کنه و رو به همسرش می گه باید بریم از مدرسه بیاریمش همکلاسی هاش همه رفتن!!!!

اضافه کنید که پدر این بچه از یه پا معلوله و به خاطر این موضوع هیچ وقت نمی ره مدرسه بچه هاش که همکلاسی ها نبینندش..... تا حالا فقط با ماشین تا جلوی درب مدرسه رفته


به نظرتون این بچه چه حسی به پدر و مادرش داره؟؟؟؟ چه حسی نسبت به خودش پیدا می کنه؟؟؟؟


بعداً نوشت: از وقتی برگشته گوله شده رو یکی از مبل ها کاپشنش رو پیچیده دورش یه کلمه هم با کسی حرف نزد تا خوابش برد..... البته اصولاً من هیچ وقت ندیدم حرفی بزنه خیلی آروم و ساکته..... رفتم پیش مامانش آروم دارم باهاش حرف می زنم، می گه به خاطر این آروم حرف می زنی بلند بگو بابا بیدار نمی شه پوست کلفت تر از این حرفهاست..... می گم گناه داره طفلکی می گه بی خیال بابا یه ساعت دیگه یادش رفته 

اینها واقعاً این بچه رو چی فرض می کنند؟؟؟ درو از جونش و دور از جون همه بچه ها حتی حیوانها هم بی توجهی و بی محبتی رو می فهمن