راستش دلم می خواست زندگیم پر از شادی باشه..... یه عالمه خبر خوب و انرژی مثبت داشته باشم و اینقدر از خوشحالی و خوشبختی تو وبلاگم بنویسم که خودم هم راضی باشم از گذروندن این روزهای جوونی با اینهمه شادی و خوشحالی و خوشبختی ......
هرپستی که گه گاهی می نویسم با خودم می گم ایشالا پست بعدی یه خبرخوب و یه اتفاق عالی باشه..... به خاطر همین گاهی وقتها اصلا دلم نمی خواد بنویسم وقتی که می دونم بازم باید از غم و رنج و گرفتاری بنویسم....... خیلی چیزها رو تو این مدت فاکتور گرفتم، خیلی از اتفاقهای ناخوشایند رو
ولی تصمیم دارم این پستم شاد شاد باشه و امیدبخش.... شاید طلسمش شکسته شد...... یعنی ایشالا که می شه
این متن رو امروز صبح یکی از دوستای عزیز کلاس هدف تو وایبر برام فرستاد و اینقدر دوستش داشتم که اولش برای همه دوست جونی هام تو وایبر کپی اش کردم بعد فکر کردم چرا اینجا رو ازش بی نصیب بزارم
فریدون مشیری : یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……
ما دیروز صبح علی الطلوع بیدار شدیم، صبحانه مختصری خوردیم و زدیم به دل جاده
جاده که چه عرض کنم سوت و کور بود..... حیف که خلاف جهت طلوع خورشید حرکت می کردم وگرنه حتما لحظه بیدار شدن خورشید رو می دیدم..... خوبیش البته این بود که اتوبان خلوت بود و راحت رفتم...... ساعت 5 دقیقه به 8 دانشگاه بودم اول رفتم سراغ مدیر گروه که سیلی از بچه ها ریخته بودن سرش یکی می خواست ساعت کلاسش رو عوض کنه یکی می خواست حذف و اضافه کنه یکی دیگه می خواست راجع به استاد راهنماش بپرسه و خلاصه..... ما هم شدیم آخرین نفر...... مشکلم رو بهش گفتم مدارک انصراف سال پیش هم همراهم بود نشونش دادم.........
گفت کاری نمی شه کرد می تونی روزهای 4 شنبه رو نیای دانشگاه و بعد آخر ترم قبل از امتحانها درسهاشو حذف کنی..... نمی شه الان حذف کنی که پولشو پس بگیری، بعدم گفت حالا یه نامه بنویس، البته بگم هرکی هرکاری داشت، می گفت نامه بنویسید
اومدم نامه بنویسم ازش پرسیدم یعنی هیچ راه دیگه ای نداره؟ گفت نه فکر نمی کنم حالا نامه ات رو بنویس..... بعدم گفت من الان کلاس دارم شما هم حتما داری، پاشو فعلا برو سر کلاست بعدا نامه رو بهم بده
ما هم نامه مون رو نوشتیم ولی دیگه تا عصری پیداش نکردیم یعنی گفتن رفته..... نامه مون رو گذاشتیم رو میزش و بقیه کلاسهامونم موندیم و عصری هم به سمت تهران برگشتیم.....پشت ترافیک جانفرسایی تمام راه رو با دنده 1 و 2 حرکت نمودیم و در نهایت خود را به منزل رساندیم.
الان با این حساب به جای 12 واحد این ترم فقط قادر خواهیم بود 6 واحد بگذرانیم. باشد که بتونیم هفته آینده مخ استاد رو بزنیم و یه 2 واحدی هم از 4 شنبه برداریم بدون حضور در کلاس امتحان دهیم..... اگرم نشد که نشد.....
نمی دونم قراره این فوق لیسانس رو چند ساله تموم کنم با این اوصاف..... خدا رحم کنه.
بعد از ماجرای جنجال برانگیز کار و درس و پیشنهاد فرعون مبنی بر اینکه فقط سه روز اول هفته رو برم سرکار....
و بعد از یه بغض نگه داشتن طولانی، وقتی رسیدم خونه و وقتی مامان و بابا به چهره درهم رفته ام با نگرانی نگاه می کردن
کاری نداشتم جز اینکه با موبایلم مشغول باشم و سرمو بندازم پایین شاید اشک های جمع شده تو چشمام از همون راهی که اومدن برگردن و نریزن تو صورتم
موبایلم هم که می دونی برای من حکم تو رو داره.... یه نگاه به ساعتش کردم هنوز 5 بعداز ظهر نشده بود
تو وایبر برات نوشتم هروقت بیدار شدی قبل از اینکه بری سرکار بمن زنگ بزن
هنوز دلیوری اش نیومده بود که زنگ زدی که چی شده
مونده بودم چطور با صدای مسیج وایبر بیدارت کردم
مرسی که همیشه هستی...... مرسی که نذاشتی هیچ وقت نبودنت رو حس کنم
هیچ کس جز تو نمی تونست آرومم کنه اون لحظه
هنوز معلوم نیست قراره چی بشه..... باید جمعه برم دانشگاه و با مدیر گروه صحبت کنم، یا واحدهای چهارشنبه رو حذف کنم.... یا اونروز نرم سرکلاس..... یا کلاً مرخصی بگیرم این ترم رو.....
نمی دونم اینها امکانپذیر هستند یا نه با توجه به اینکه انتخاب واحد انجام شده و حذف و اضافه هم که اصلاً ترم اول دست ما نیست تموم شده...... اگه هیچ کدوم اینها نشد خودم از کارم استعفا می دم، نمی خوام سه روز تو هفته بیام که دو روز دیگه اش رو کس دیگه ای رو بیاره..... اگه واقعاً آدم دیگه ای داره که اندازه من قابل اعتماد باشه و مثل من براش کار کنه و با اخلاق گندش هم کنار بیاد پس بیارتش.....
ولی فعلاً تمام گزینه هام می گن که حداکثر تا شش ماه دیگه رو از همه نظر برام بهتره که اینجا بمونم..... امیدوارم امکانپذیر باشه تا شب عیدی بیکار نشم که کار پیدا کردن این وقت سال اونم با شرایط من که یک روز هفته رو نمی تونم برم و هنوز مدرک MBA رو هم نگرفتم، زبان هم قرار بود بهتر بشه هنوز نخوندم، سخته
باید فرصت کنم این چندتا کار رو انجام بدم قبل از اینکه از اینجا برم
تو رو خدا دعا کنید...... واقعاً خسته ام از اینهمه فکر و خیال..... از اینهمه چه کنم چه کنم!!!!
خوب متاسفانه شرایط بدتر از اونی شد که فکر می کردم
احتمالاً به زودی کارمو از دست می دم
تو این مدت اخیر دنیا از هر تیتر خبر بدی که در چنته داشت یه نمونه تو زندگیمون گذاشت که یک هفته آرامش هم به لطفش نداشته باشیم.
یه مثلی هست شمالی می گن "من مرا قربان" من الان تو همون وضعیتم.....
از خودم خوشم می آد که کار راه اندازم.... همیشه دنبال راه حل می گردم و خدا رو شکر معمولاً هم خدا کمکم می کنه البته گوش شیطون کر و خودم خودمو چشم نزنم و اینها
آقا ما هی این چند روز داشتیم فک می کردیم چهارشنبه ساعت 8-10 صبح کلاس خوب اوکی
ولی بعدش دیگه کلاس نداشته باشیم تا 4 بعد از ظهــــــــــــــــــر که چی بشه آخه
بعدترش کلاس داشته باشیم تا 9 شب رو کجای دلمون بزاریم!!!!!!! یعنی تا برسیم خونه می شه 12
تازه کدوم ماشینی ما رو می آره اون وقت شب؟؟؟ سرویس های دانشگاه که تازه از باراجین راه می افتادن بنا به اظهارات اینوری ها و اونوری ها ته تهش ساعت 8 راه می افتاد که تازه از دانشگاه ما تا باراجین هم خودش مسیری بود
اگرم می خواستیم ماشین ببریم که یعنی از 5-6 صبح باید راه می افتادیم و بعید بود 9 شب حال رانندگی تو این جاده خفن رو داشته باشیم که تازه شاید 11 شب برسیم اونم با شیرمردان راننده جاده که یقیناً نخواهند گذاشت ما جان سالم به در ببریم
این بود که امروز سایت را زیر و زبر نموده و دریافتیم همون استادی که کلاس 8-10 صبحش را برای ما گذاشتن ساعت 10-12 هم همون درس رو داره
تا همینجا کمی خوشحالی بر ما مستولی گشت
بعد دوباره چرخیدیم و دریافتیم به همین روال استادهای ساعت 4-6 کلاس 2-4 و همچنین ساعت 7-9 ساعت 5-7 هم کلاس دارند
و اینگونه بود که ما بسی نفس راحت کشیدیم
حالا فقط مونده 1- راضی کردن این اساتید که ساعت ها رو جابه جا کنیم
2- راضی کردن فرعون که به جای چهارشنبه، پنج شنبه بریم سرکار
3- اطلاع از ساعات حرکت اتوبوس های معمولی تهران- قزوین چون ظاهراً اتوبوس های دانشگاه فقط همون 5 صبح حرکت می کنند
برای روزهای جمعه هم که از 8 تا 4 بعد از ظهر یه ضرب کلاس داریم شاید ماشین ببریم چون 4:30 صبح از خونه بیرون اومدن و سوار اتوبوس 5 صبح شدن کمی غیرمعموله، فقط خدا کنه بتونیم رانندگی کنیم و کم نیاریم
ولی کلاً از خودم خوشم اومد الان چراشو دقیقا نمی دونم....... شاید چون دارم با قضیه کنار می آم