اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

عید قربانی کردن ها مبارک

خدایا کمکم کن یاد بگیرم از ابراهیم

تا قربانی کنم تمام وابستگی های دنیا رو

تمام اسباب های زندگی دنیایی رو 

و درک کنم که اینها اسباب بازی هایی بیش نیستند

برای رسیدنم به تو


خدایا کمکم کن یاد بگیرم 

تنها و بی پناه به دنیا اومدم و جز تو کسی رو نداشتم

وقت مردن هم کسی همراهم نیست جز تو


جز تو که ازم می پرسی 

تو دنیا چه کردم؟

وای بر من اگر ندونم و حواسم پرت باشه

وای برمن اگر هرچی بگم، بگی بازی با اسباب بازی های دنیا کردم


خدایا کمکم کن قربانی کنم 

و درک کنم که چگونه مال و زیبایی و سلامتی و خانواده و  دوستان و .... منو از تو غافل کردند


خدایا کمکم کن بفهمم قربانی کردن خون ریختن نیست

کمکم کن بدونم شیطان برای دور کردن ما از مفهوم قربانی کردن ما رو مشغول خون ریختن کرده


خدایا کمکم کن 

طاقت درد کشیدن رو ندارم 

خدایا با امتحان های سخت آزمایشم نکن

ضعیف تر از این هستم که سربلندت کنم

ولی ازت می خوام چشمهام رو باز کنی

تا گرسنگی گرسنه ها رو ببینم

بیماری دردمندها رو ببینم

ببینم و بشنوم

غافل نباشم

شکرت کنم بابت داشته هام

و انفاق کنم

وابسته نباشم به آنچه دارم و ندارم


که فکر کنم و ببینمت

بشنومت

لمست کنم


تو آدمهایی که بی دلیل سر راه زندگیم نمی زاری

تو حیوونهایی که برای خدمت به نسل بشر آفریدی

تو گیاههایی که زندگی و مرگ رو هر سال باهاشون نشونم می دی

تو آسمون و زمینی که به گردش درآوردی

تو کهکشانها و ستاره هایی که حرکتشون رو با میلیمترها تنظیم کردی

تو خودم

خودم

و تمام دنیای بزرگی که در درون هر انسانی آفریدی


کمکم کن که درسش رو بگیرم

که بدونم سهمم از ریختن خون گوسفندی که همسایه لابد به زحمت پولش رو جور کرده 

بخشیدنش به کودکیه که تو آشغالها دنبال نون خشک می گرده


کمک کن به همه کسانی که خون می ریزند 

و یادشون بیار که باید قربانی کنند

که خون ریختن کار شیطانه

نه پیغامه پیامبر خدا 





عیــــــــــدتون مبارک

کوله بار انرژی های مثبتتون پربار

لبهاتون خندون

و رضایت باری تعالی بدرقه راهتون


سخت بود

برای نسل ما بدست آوردن همه چی سخت بود، از دوران کودکی هامون بگیر تا همین الان و مطمئنا آینده

نمی خواهم غر بزنم ولی وقتی فکر می کنم می بینم ما حتی برای شروع شدن برنامه کودک باید منتظر می شدیم

تو مدرسه های چند شیفتی و کلاسهای شلوغ اکثرا مورد بی توجهی قرار می گرفتیم

با لباس مدرسه های مشکی و سورمه ای و قهوه ای بزرگ شدیم 

خوراکی های مدرسه مون محدود بود

نگران آژیر قرمز حمله های صدام بودیم

پنجره هامون همیشه حفاظ دار بود

تو پارکها واسه سوار شدن تاپ و سرسره هم باید صف وامی استادیم

با کاغذ رنگی فرفره درست می کردیم و باهاش کلی کیف می کردیم

بعدشم که با کلی خون جیگر و تو سر خودمون زدن کنکور دادیم

دانشگاه هم با چنگ و دندون برای 2 واحد اضافه گرفتن باید پشت در اتاق مدیر گروه خیمه می زدیم

بعد هم که نوبت کار شد و واویلای اصلی شروع شد

و ازدواج که دیگه گفتن نداره

ما نسل مسابقه دادنیم

نسلی که همیشه در حال دویدن هستیم و همیشه هم عقب موندیم

همیشه تو دلمون پر از آرزوئه و همیشه حسرت به دل ایم

یاد گرفتیم بی صدا گریه کنیم

گله نکنیم

هیچی رو حق خودمون ندونیم

.

.

.

بگذریم، شد آه و ناله می خواستم بگم این نسل اینقدر راحت بدست می آرن که حوصله ندارن قدر بدونن حتی برای یک روز

دختر همکارم با مدرسه غیرانتفاعی سالی 7 میلیون و کلی آزمون و قلم چی و معلم خصوصی و کلاسهای فوق العاده.... و یه رتبه افتضـــــــــــــــــــــــــاح (به معنی واقعی کلمه) آورد بعدشم سراسری مهندسی کشاورزی روزانه شیراز قبول شده و درضمن با مخفی کردن از پدر و مادرش آزاد شرکت نکرده حالا دستشون مونده تو پوست گردو سال دیگه نمی تونه کنکور سراسری شرکت کنه برای آزاد هم که همین امسال می تونست بره باید تا سال دیگه درس بخونه 

جالب اینجاست که اصلا براش اهمیتی نداره، بهش می گم مگه نمی دونستی؟ می گه نه

می گم ندونستن توجیح خوبی نیست کسی که کنکور می ده باید بدونه

ولی بیخود می گم چون ذره ای ناراحتی تو چهره اش نیست


تازه یه پسر عمه داشته که کـــــــــــلا درس خون نبوده هیچی هم کلاس نرفته و اصولا اعتقادی به درس خوندن نداشته مادرش براش ثبت نام کرده و به زور فرستادتش کنکور درصدهاش همه منفی بود آزاد تهران شمال کارشناسی حسابداری قبول شده


و من آهی از ته دل می کشم که هنوزم که هنوزه دارم برای ارشد با جون کندن می رم تا قزوین اونم 5 صبح روز جمعه .....

و قدر هم می دونم. 

چروک دستهاش

اومد نشست رو راحتی رو به روم، نگاهم به دستاش بود که دارن چروک می شن، این دستها رو خوب می شناسم ولی باورم نمی شه اینقدر پیر شده باشن، یاد دستهای مامان بزرگ می افتم و تو ذهنم مرور می کنم دستهای مامان بزرگ از کی اینجوری شده بود که بشه گفت به سمت پیری می رفت، عمق چروک هاش کی بیشتر شد، انگار دارم تخمین سن و سال و میزان زنده بودن رو می زنم، با حرف های گاه و بیگاهش از فکر بیرونم می آره

می پرسه چایی می خوری؟

- نه، آب فقط لطفا

: هنوز چایی خور نشدی؟

- نه همیشه آب خوردن رو ترجیح می دم

: به خانواده پدری ات رفتی اینقدر که جهود و جون دوست هستید

- اونا که همه چایی خورن!!!

: ولی جون دوستن


حوصله بحث کردن باهاش ندارم، در واقع این یه قانونه هر چیزی که در پی تخریب خانواده پدری و ناخوشاینده مامان باشه براش جذابه، ولی حالا وقت این حرفها نیست، دارم تلاش می کنم که بهش نزدیک باشم، تلاش می کنم که تنهاش نزارم پس باید این حرف و حدیث ها رو نشنیده گرفت، هرچند که همه مخصوصا مامان با نظرم مخالفن و می گن خودت اگه می خوای برو پیشش ولی از بقیه انتظاری نداشته باش.

دوباره می آد می شینه رو صندلیش، اینبار ماگش دستشه، شروع می کنه به تعریف کردن از گلهای حیاط و اینکه چطوری می کاردشون و اینکه سر آب دادن به گلها چطوری با پیرمرد طبقه پایین که رو مصرف آب حساسه دعواشون می شه، بازم به دستهاش نگاه می کنم، به چروک های پشت پلکش نگاه می کنم، به لاغری گردنش، چقدر با اینها آشنام، چقدر تصویر جوون بودن شون برام زنده است... می زارم بگه و بگه و من فقط تایید می کنم

تیکه بلنده موهای جلوی سرش رو با دستش می ده پشت گوشش و اضافه اش رو زیر کریبس ساده کوچیک پنهان می کنه، بهش می گم موهاتو کوتاه نکردی؟

: نه حوصله آرایشگاه رفتن ندارم، چند روز پیش جلوی آینه حموم پایینش رو یه بار از سمت راست شونه ام و یه بار از سمت چپ شونه ام کوتاه کردم که مساوی بشن

کریبس رو باز می کنه، موهای کم پشت مشکی اش که بلند و یه اندازه است شبیه چهارتا شوید می ریزه دورش و دوباره با بی حوصلگی جمعشون می کنه

- یادته یه زمانی آرایشگری می کردی؟

: آره عروس هم درست کرده بودم

- آره همون عروس بخت برگشته ای که دختر سرایدار مدرسه تو کوچه تون بود و با برادر معلوله مدیر مدرسه ازدواج کرد

: اوهوم دختر خوشگلی بود، عروس خوشگلی هم شد طوری که مدیر مدرسه چشم غره ای بهم رفت که قرار نبود اینهمه آلاگارسونش کنی

 شوکه شده بود، می خواست یه زن معمولی جلوه اش بده که واسه معلولیت برادره دم در نیاره

- خیلی دختر بیچاره رو اذیت کردن فقط به خاطر بی پولی پدرش

دارم با موبایلم ور می رم، تو وایبرم و پیغام های بچه ها رو می خونم، زیر چشمی حواسم بهش هست چایی اش رو می خوره و پشت سر هم پلک می زنه، مثل همون وقتا که عصبی می شد و پوست لبش رو هم می کنه، می گم: نکن پوست لبت رو

می گه: تو کارتو بکن، اومدی اینجا با من حرف نمی زنی که با موبایلت ور می ری

سرمو بلند می کنم، موبایل رو می اندازم اونطرف مبلی که روش نشستم، انگار باید باهاش هم پیاله بشم راست می گه شبیه کسی شدم که رفته کنار دریا و می خواد خیس نشه می رم یه چایی برای خودم می ریزم از کتری ای که دیگه زیرش خاموشه و می آم کنارش می شینم، یه شکلات از ظرف رو میز برمی دارم و زل می زنم به دو دوی چشمهاش اینقدر که مجبور شه حرف بزنه

اونم حرف می زنه و حرف می زنه

می رسه به جایی که می شه از حرفهاش درس گرفت که فکر کنی پشت چروکها باید دنبال درس زندگی گشت نه افسوس

می گه: می دونی همه آدمها یه سن بحرانی دارن که یهو ترس برشون می داره فکر می کنن زندگیشون تموم شده و هیچ کاری نکردن، تو این سن باید خیلی مواظب باشی ممکنه کاری کنی که بعدها پشیمون بشی

- حالا این چند سالگی هست؟

: برای هرکسی متفاوته بستگی به این داره که کی احساس پیری کنی و چقدر از زندگیت خودتو عقب بدونی.


این روزها همش دارم به سن بحرانی ام فکر می کنم و به کارهایی که تو زندگیم نکردم.


برای تو و دل تنگت

آدمها گاهی بلد نیستن چجوری حرف دلشونو بزنن

آدمها گاهی بلد نیستن از دوستاشون دلجویی کنن

گاهی هم فکر می کنن شاید مزاحم دوستشون می شن اگه دور و برش بپلکن

یه وقتایی حس می کنن دوستشون غم داره ولی نمی دونن آیا باید همش ازش بپرسن چته؟ یا باید بزارنش به حال خودش باشه

نکنه مساله خانوادگی باشه یا یه جوری خصوصی باشه که دلش نخواد بگه

نکنه فکر کنه داری تو امورش کنکاش می کنی

یه وقتایی هم به یه جایی تو روابط دوستی ات می رسی که با خودت می گی: آخه من لعنتی چرا یاد نمی گیرم چجوری باید به یکی بفهمونم که برام مهمه، نگرانشم، چرا زبونم نمی چرخه بگم اگه کاری داری من هستم

حتی اگه تنها کاری که از دستم برمی آد شنیدن درددلت باشه

یا یه پیاده روی خشک و خالی با هم تو عصر یه روز بهاری

چرا چرا؟

کی قراره یاد بگیرم از پشت این نقاب آدم بزرگ بودن دربیام و دست دوستمو بگیرم و نترسم از اینکه بگه "به تو ربطی نداره"



اونوقت درست وقتی خدایی نکرده یکی از پیشمون می ره اونم ناغافل یادمون می افته به همه دور و بری هامون بگیم چقدر دوستشون داریم

بگیم چقدر برامون ارزش دارن، بگیم یادمون اومد که دنیا و همه بدو بدو هاش ارزش یه لحظه بی هم بودن رو نداره

اونوقت فکر می کنیم کاش برای یه لحظه اونی رو که رفته دوباره داشتیم تا سرتا پاشو غرق بوسه می کردیم و فریاد می زدیم که با تمام وجودمون دوستش داریم


بعدش برمی گردیم به دنیای واقعی به اطرافیانمون نگاه می کنیم به مادر و پدر و برادر و دوست و فامیل، همین الان وقتشه که تک تک اونها رو محکم به آغوش بکشیم و بگیم که حاضریم براشون و زودتر از همه شون بمیریم که دیگه غم رفتن هیچکدومشون دلمون رو خون نکنه

ولی مگه می شه؟

بازم یه دنیا دلیل و منطق و عقل می آد وسط و بازم ماییم که موقع خواب به خودمون می گیم آخه لعنتی پس تو کی می خوای یاد بگیری به اطرافیانت رک و پوست کنده بگی دوستشون داری؟


زن بابای مهربونم اندازه تمام لحظه های دوستی مون و تمام لحظه هایی که خیالم رو راحت کردی که یه دوست خوب دارم که هر وقت دلم از همه دنیا گرفت یه تلفن بهش بزنم و براش درددل کنم و اونم با جون و دل مثل خواهر نداشته ام دل به دلتنگی هام بده دوستت دارم


نمی دونم پستت مخاطب خاص داشت یا نه، نمی خواهم هم بدونم، اصلا هم به خودم نگرفتم چون می دونم اینقدر توی قلب بزرگ و مهربونت جا دارم که اون گوشه ها هم باشم، دلت برام تنگ می شه و دلم برات تنگ می شه

ولی چیزی که نوشتی باعث شد یادم بیاد که اینها رو دوست داشتم بنویسم.

همیشه دوستم بمون

میوه ممنوعه

بالاخره به میوه ممنوعه نزدیک شدم

هر بار که از جلوی در اتاق داداشی رد می شدم دلم پر می کشید برای داشتنش 

امروز اما دلتنگی اینقدر غالب بود که جرات کنم و یه فیس ازش به مچ دست چپم بزنم

حالا مستم

مست و غرق

دست چپم رو که نزدیک صورت می گیرم ناخودآگاه چشمهامو می بندم و لبخند می زنم و اشکی تو چشمام جمع می شه



پ.ن: این مدت شدیداً و پشت سر هم امتحان داشتم،‌ فرعون هم اومده که نور علی نور بشه، ولی الان که اینجا نشستم تا شنبه امتحان ندارم و شنبه هم امتحان آخر رو می رهم، فرعون هم رفت اصفهان که آخر خفته برگرده....