اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

همدرد

این روزها کارم شده چرخیدن تو صفحه ف ی س ب و ک (ب.ن.ی.ا.م.ی.ن.. ب.ه.ا.د.ر.ی)..... 

 خوندن کامنت های تسلیتی که براش می نویسن.......

 خوندن دست نوشته هاش....... 

گوش کردن به آهنگ هاش....... 


تا حالا فکر نمی کردم یه روزی بشه همدم و همدرد روزهای سختم حتی به جز یه آلبوم روی سی دی چیز دیگه ای از کارهاشو نداشتم ولی همه اون آهنگها این روزها زمزمه ام شده و همش فکر می کنم انگار می دونست یه روزی قراره به سوگ عشقش بشینه برعکس همه خواننده ها از بی وفایی نمی خونه از مرگ می خونه


http://benyaminfans.ir/


و چه بدکاری می کنند اونهایی که تو این شرایط دوربین به دست هستن و چیلیک چیلیک روزهای به عزا نشستن اش رو ثبت می کنند.


دیروز از صبح تو شرکت هق هق می کردم، اصلا دست خودم نبود اشکم بند نمی اومد، تا جایی که خانم مدیرعاملون اومد کلی باهام حرف زد ولی همون موقع هم من نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم یا یک کلمه درجواب نصیحت هاش بگم، یه دکتر خوب معرفی کرد منم زنگ زدم برای وقت گرفتن که برای هفته آینده وقت داد، زنگ زدم به مامان و گفتم می ریم تو مطب می شینیم بین مریض باید ببیندت دیگه بالاخره نمی شه که نبینه، ساعت 2:30 صورتمو شستم و راه افتادم، یه آهنگ دوب دیس گذاشتم تو ماشین پنجره رو باز کردم که باد به صورتم بخوره و همش به خودم می گفتم دیگه گریه نکن خواهش می کنم مامان نباید بفهمه چقدر نگرانی

بعدشم که رفتم خونه همش سعی می کردم مثل بچه های خطاکار تو صورت مامان نگاه نکنم، رفتیم پیش دکتره، خدا رو صدهزار بار شکر گفت چیز جدیدی نیست همون شوک عصبیه که روز اول وارد شده و یه فلج عصبی ایجاد کرده

درواقع چشم نمی خواسته ببینه، البته نه اینکه این خودش بد نباشه ولی نگرانی من از این بود که بیماری دیگه ای هم علاوه بر اون باشه

دکتره کلی با مامان حرف زد و سعی کرد مرگ خواهرزاده 29 ساله اش رو یه امر طبیعی و خواست خدا و اینا جلوه بده، مامان هم مثل بچه های خوب فقط بهش نگاه کرد و هیچی نگفت، دکتر گفت 3 تا 6 ماه طول می کشه که چشمش خوب بشه، طفلی مامان دلم براش سوخت همین الانشم حسابی خسته و کلافه شده

بعدشم دارو نوشت و از مامان پرسید مایل هست داروهای آرام بخش هم بهش بده که مامان نخواست و اومدیم

منم که اینقدر سر شده بودم انگار رفتیم با هم سینما اصلا هم درد نداره

وقتی اومدیم بیرون گفتم خوب مامان حالا بریم خرید..... بیچاره داشت شاخ درمی آورد، گفت خرید چی؟ گفتم واسه داداشی کادوی تولد بخریم، لابد پیش خودش فکر کرده مردم دختر دارن ما هم فکر می کنیم داریم این چقدر بی رگه

ولی واقعا دلم نمی خواست نگرانی و ناراحتی ام رو ببینه، حس کردم هرچی بیشتر فکر کنه چیزیش نیست زودتر به خودش مسلط می شه

خلاصه که به زور بردمش صفویه کمی پیاده روی کردیم، یه پلیور برای داداشی خریدیم و برگشتیم


از همه دوستای گلم که دعا کردن ممنونم، ایشالا خودتون و خانوادتون در سلامت و در پناه خدا باشید


بعدا نوشت: راستی فکر کنم نگفته بودم 13 آذر روز خاکسپاری "س" بود و 14 آذر روز تولد داداشی.............

آیدا جونم این نقطه چین یعنی توضیح بیشتری به ذهنم نمی رسه 

ادای بی غمی


خیلی درد داره وقتی خودتو مجبور می کنی کلاسهاتو کنسل کنی و در اولین فرصت خودتو برسونی خونه برای اینکه اگه شده فقط کنار مامان بشینی که اگه حرفی هم ندارید حداقل تنهاش نذاشته باشی

یا کنترل تلویزیون و بگیری دستت و به جای آهنگهای غمگین و گریه دار یه فیلم مسخره هرچند درپیت پیدا کنی، فقط برای اینکه یه صدایی تو خونه پیچیده باشه

هر از چند دقیقه ای هم بلند شی یه دور تو خونه بزنی و از مامان یه چیزی بخوای که به حرف بکشونیش

بابا هم این روزها اینقدر داغونه که از وقتی می آد خونه می ره تو اتاقش و به هوای فوتبال یا اخبار دیدن خودشو اونجا حبس می کنه، فقط گاهی به بهانه ای می اد بیرون، یه نگاهی به ما می اندازه و می گه خوبیــــــــــــد؟؟؟


پریشب برای داداشی اس ام اس دادم که تو رو خدا سعی کن این شبها یه کمی زودتر بیای خونه، همینقدر که دور و بر مامان باشیم، شاید بتونیم یه کمی حواسشو پرت کنیم

و درد بیشتر جواب داداشی بود که نوشته بود... باشه ولی من خودم این روزها اینقدر داغونم که همش دوستام سعی می کنن برام برنامه بزارن و دورم باشن، ولی نمی شه هرجا می رم یادم می افته که با "س" اینجا بودیم........ هرکیو از دوستام می بینم بهش می گم پسرخاله ام رو یادته! و بازم همه چی مث آوار رو سرم خراب می شه


جواب داداشی بیشتر داغونم کرد، نمی دونم چکار باید بکنم

دیشب رو زود اومد، خیلی هم سعی کرد عادی باشه و به ظاهر حالش رو خوب نشون بده، البته بی تاثیر هم نبود حال مامان رو هم بهتر کرد و به بهانه اینکه خودشم می خواد فوتبال ببینه بابا رو هم مجبور کرد بیاد پیش ما بشینه، خلاصه که دیشب همه مون ادای آدمهای بی غم رو در آوردیم 

دوستانی از جنس فرشته

ممنونم از دوستای گلم که این روزها کنارم بودن و نزاشتن این بار سنگین رو تنهایی به دوش بکشم

دوستای وبلاگی که روز تعطیلشون رو وقت گذاشتن و قدم رنجه کردن و بهمون سر زدن و چه اونهایی که دوست داشتن باشن و به هر دلیلی نشد که روی ماهشونو ببینم و کسایی که شاید وظیفه من بود بهشون سر بزنم

و معذرت می خوام ازشون اگه حال مامان اینقدر خوب نبود که رسم میزبانی رو به جا بیاره

هم معذب بود که بچه ها چشمش رو اونجوری ببینند آخه این روزا همش می گه دلم نمی خواد از خونه برم بیرون هم حجم اندوه و افسردگی اش اینقدر زیاده که دلش نمی خواد حتی کلمه ای حرف بزنه و هم اینکه بعد از رفتن بچه ها گفت دلم می خواست دوستات اولین بار که می آن خونه مون برای تبریک گفتن بهت باشه نه تسلیت

این حرفش خیلی ناراحتم کرد ولی افسوس که نمی شه کاریش کرد


یه دوست عزیزی همیشه بهم لطف داشت و کامنت می گذاشت به اسم آفرین، هم تو وبلاگ قبلی هم اینجا، خیلی وقتا حتی آدرس وبلاگشم نمی گذاشت دیروز شنیدم که برادر عزیزش فوت شده و از دیروز حالم بده همش لحظه های اول و ساعتهای اول و روزهای اول که به خودم خبر فوت "س" رو داده بودن یادم می آد روز خاکسپاریش و یه دوست رو تو این شرایط تجسم می کنم 


منو ببخش که کاری از دستم برنمی آد


سرچ خوشبختی


اینقدر این روزهام تلخ می گذره که دلم می خواد اینهمه حس مزخرف رو بالا بیارم

می خوام به خودم کمک کنم 

تلاش می کنم یه فانتزی شیرین بسازم....... یه حس خوب حتی برای لحظه ای....... ولی نمی تونم!

هرکاری می کنم بتونم یه تصویر خوب بسازم ..... نمی تونم

افتادم به جون گوگل، سرچ می کنم..... خوشبختی...... شادی صورتی........ خنده های از ته دل........ و هزار تا مزخرف دیگه

ولی بازم نمی شه........ گوگل هم هیچ چیز جالبی نداره، مثل دنیا!