اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

خاطرات

یه وقتایی مث امروز هست که انگار تمام اتفاقات گذشته داره جلوی چشمم تازه می شه و همش فک می کنم

اگه اونروز اینجوری می شد!

اگه این اتفاق می افتاد

یا اون یکی نمی افتاد

اگه تو مغز تو این چیزا نمی گذشت و به جاش یه چیزای دیگه می گذشت

اگه حرف فلانی رو گوش کرده بودم

اگه فلان جا تند نرفته بودم

اگه اون آدمه یه جوره دیگه منظورشو به خاله ام گفته بود

اگه دیرتر یا زودتر به اون بانک رسیده بودم

اگه می دونستم که تمام نگرانی هامو می تونستم با یه سوال ازش بپرسم 

اگه لج نمی کردم

اگه یکی بهم گفته بود آخرش این می شه

اگه می زاشتم حرفتو بزنی

اگه به حرفای صدمن یه غاز یه حسود توجه نکرده بودم

اگه به اون تلفن لعنتی جواب داده بودم

اگه اون شب ماشینم خراب نشده بود

اگه .....

و هزار تا اگه دیگه

لابد یه جای دیگه بودم و الان یه چیزای دیگه می نوشتم و دغدغه هام چیزای دیگه ای بودن

و حتما خیلی از حس هایی که الان دارم و دیگه نداشتم، چه خوبش و چه بدش

پشیمون نیستم تو هر مقطعی از زندگیم با عقل و منطق همون موقع رفتار کردم

و لابد اگه الانم برگردم همون کارها رو می کنم

لابد باید الان دقیقا همین جایی می بودم که هستم

پس همه اون فکرهای مسخره رو میریزم تو یه ظرف آب و کف و با یه فوت حبابشون می کنم که جلوی چشمم بترکند و خنکی اش رو صورتم پخش بشه


پ.ن: برای سرچ تصویر تایپ کردم "پشیمانی" یه عالمه عکس عروس و داماد برام آورد؟!؟!؟!؟!

اصرار


خانم شهره جدیداً می فرمایند .....


"اصرار می کنی نرو......

 اصرار می کنی بمون.....

لبخند می زنی به من.....

گم می شه بغضمون....."


و این هی هی در مخ ما از صبح داره پاتیناژ می ره

به همراه قـــــــــــــــــــــر که از اقصا نقاط بدنمون می زنه بیرون

پیشنهاد ازدواج

در راستای پست قبلی و این پست پروانه دیدیم تو اسممون هم میم داره و هم ی، پروانه هم فقط تا آخر امروز فرصت داره

گفتیم بهش پیشنهاد ازدواج بدیم

که امروزمون همه جوره مفید و موثر بوده باشه 

دل یکی رو هم شاد کرده باشیم

خدا رو هم شاد کردیم

والا

الان نصف دینمون رو هوا بود تکلیفش معلوم می شه

حتی اگه نپذیره

اون دنیا اگه خدا گفت چرا کاملش نکردی می گیم به پروانه پیشنهاد دادیم نپذیرفت

به خدا

آدم باید تلاشش رو بکنه



فک می کنید قبول کنه؟!؟!؟!

تب دارم

یه عالمه حرف دارم که دلم می خواد یکی بشینه جلوم و من هی بگم و بگم و بگم.....

البته مستحب تره که یارو شعورشم بالا باشه هرجا رو که من دیگه حوصله گفتن نداشتم خودش بفهمه......

درضمن اگه یه مقداری شبیه بز هم عمل کنه که هیچی نگه فقط به علامت تاکید سر تکون بده بیشتر ممنونش می شم.....


به روم نیارید می دونم همچین آدم بیکاری که اینقدرم طاقت و تحمل بالایی داشته باشه البته تو این دوره و زمونه پیدا نمی شه یا حداقل در دسترس قرار نمی گیره

مثلاً در نقش یه روانشناس می تونه ظاهر بشه که البته لابد نرخش گرونه........

با توجه به اینکه اون درد دل کوفت آدم می شه چون وقتی یاد ساعتی که بالای سرت داره برات کنتور می اندازه می افتی سعی می کنی خلاصه اش کنی........


از صبح احساس می کنم تب دارم........ 

یه عالمه شکلات سنگی و دراژه و شیرکاکائو خوردم..... الانم کلی عذاب وجدان دارم......... به کی بگم؟؟؟؟؟


امروز تولد یکی از بچه های طراحیه..... همه رو دعوت کرده رستوران..... باید دنبال سه نفر برم که بردارمشون با هم بریم....

ولی من تب دارم


دلم می خواد بخوابم

دلم می خواد غر بزنم

و بگم........ بگم که دیروز مامانم گفت پیش خانم دکتری که رفته بود برای بوتاکس چند تا دختر و پسر جوون اومده بودن

و گفت که منم برم بوتاکس کنم


و من پرسیدم مثلاً کجای صورتمو؟ بعد نگام کرد گفت پیشونیت احتیاج به بوتاکس داره

و من از صبح دارم به پیشونی ام فکر می کنم

ولی حوصله ندارم آینه ام رو از تو کیفم در بیارم و نگاش کنم


حتی حوصله ندارم به بهانه دیدن پیشونی ام برم دستشویی که آینه داره..........


من نمی خوام پیر بشم..........

نمی خوام احتیاج به بوتاکس یا عمل بینی یا هرچیز دیگه ای داشته باشم

آخه دوست ندارم زیاد ور برم با سر و کله ام......... برعکس مامانم و داداشی که مرتب تشویقم می کنن دماغمو عمل کنم یا یه بلایی سر موهام بیارم .......


یکی از مشتری ها که امروز زنگ زده بود داشت راجع به آجرهای کوره شون صحبت می کرد وسط حرفش پریدم گفتم از جای دیگه هم قیمت گرفتید؟؟؟..... تعجب کرد گفت: بله..... گفتم از همونجا خرید کنید..........


الان عمق فاجعه رو درک کردید؟؟؟؟؟


اگه می دونستم

اگه می دونستم دوستمون می ره تئاتر باهاش می رفتم

فصل معلق    

با سمیه که هرچی اومدیم برنامه ریزی کنیم نشد