اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

هفت بیجار 4 - خرچنگ شکم پر

سکانس اول: ساعت 3 نصفه شبه خوابم نمی بره.... ساعت 4 صبحه هنوز خوابم نمی بره..... ساعت 5 صبحه و من بیدارم.... ساعت 6 صبحه و من تبخال زدم از بس فکرای بد کردم و از بس ترسیدم دیگه چیزی یادم نمی آد جز اینکه تمام مدت می گفتم پناه برخدا از شر فکرای شیطانی خدایا خانوادمو به تو می سپرم.


سکانس دوم: ساعت 11 صبحه و تمام غمهای دنیا با دیدن عکسهای تازت نشسته رو دلم، یهو به خودم می آم و می بینم دارم یه عالمه آهنگ مزخرف غمگین رو زمزمه می کنم مثل.... "دلم برات تنگ شده جونم".... یا "دوباره دلم واسه غربت...."


سکانس سوم: ساعت 12 ست، به تجویز همکارم روی تبخالم نمک می پاشم، چه حس خوشایندی داره آتیش گرفتن بعد از نمکی که رو زخم می پاشی، اشک تو چشمام جمع شده!


سکانس چهارم: دارم فکر می کنم می تونم چهارشنبه عصر ساعت 6 تا 8 کلاس بردارم؟ اونوقت باید ساعت 4 از شرکت گوله کنم تا قزوین واسه 2 واحد ولی اگه برندارم بازم عقب می افتم، این ترم فقط 8 واحد می تونم جمعه بردارم.


سکانس پنجم: تو به من می گی "بیخیال بهش فکر نکن" ...... من به خودم می گم "بیخیال این آدم من نیست، دیگه نباید بهش فکر کنم"...... یکی هم اومده می پرسه "بیخیالش بشم؟"..... چی بهش بگم 

من سالهاست دارم می گم برای یکی دیگه نمی شه نسخه پیچید.


سکانس ششم: به آرزوت رسیدی ها.... حالا فرودگاه آلمان پیدا شو ببینم کجای دنیا رو می گیری.... شاید کمتر گیر بدی که تو رفتی، من نرفتم..... واسه 1 هفته، خوب اینم 1 هفته ولی برگشتی دیگه نه من نه تو..... گفتم تو همین 1 هفته فکر می کنم ولی فکر کنم تابلو بود که تصمیمم رو گرفتم.


سکانس هفتم: به اسباب کشی فکر می کنم به اتاق جدیدی که می تونه برام دنیای تازه ای رو به ارمغان بیاره.  

هفت بیجار 3

سکانس اول: هی دلم می خواد از عاشورا بنویسم.... از حسین.... از زینب..... از عباس.... از حس و حال بی رمق خودم.... ولی پشیمون می شم

دلم می خواد بگم چرا کسی نیست بگه چرا امام حسین اینهمه سختی رو به جون خودش و خانوادش خرید؟؟؟ می خواست چی بگه؟ می خواست چی رو یادمون بده؟؟؟؟ نوحه خون کانال 3 راجع به چشم و ابروی ابوالفضل حرف می زنه....

دلم می خواد به صف مردمی که تو تی وی تا چشم کار می کنه پشت هم وایسادن و می گن یزید رو نشونمون بدین تا چشمش رو در بیاریم، بگم مرد اونه که تو یه لشکر 72 نفری در مقابل یه سپاه عظیم وایسته و از جونش نترسه اینجوری که شما پشت به پشت هم هستید که یزید و جنگ ترس نداره!

به خودم می پیچم خودم ترسوتر از همه ام..... دایم می گم خدایا خانوادمو به تو می سپرم..... این روزا بیشتر می گم.... چقدر زشته..... من چقدر ناتوانم..... اگه زینب بشنوه......................


سکانس دوم: درست وقتایی که می خوام سرو صدا نکنم از همیشه بیشتر شلوغ کاری می شه

مثل صبح های جمعه که قراره زود بیدار شم و برم قزوین..... چراغ دستشویی رو محکم روشن می کنم، پام می گیره به یه پاکت گنده کنار اتاقم، ریمل از دستم می افته و غغغغغغغل می خوره، استکان که از جاظرفی برمی دارم اون که لبه ست رو برمی دارم بقیه شون سررررر می خورن و کلی سرو صدا می شه، صدای راه رفتنم با شلوار لی تو خونه که واسه خودش محشریه و هی هم اصرار دارم برم و بیام، می خورم به صندلی تو اتاقم اونم می خوره به پایه تخت..... 

نمی دونم چرا؟ یه سال عید دختر خالم خونه ما بود شب مونده بود من آخر شب اینقدر سروصدا کردم باهام قهر کرد فکر کرد از قصد اینجوری می کنم خوابش نبره........ ولی به خدا دست خودم نیست.


سکانس سوم: می خوام قهر باشم...... تمام جذابیتهاش برام از بین رفت..... نمی خوام دیگه..... غلط کردم..... می دونستم نمی شه، می خواستم ثابت کنم نمی تونم ولی تو انگار حالیت نیست...... اصلا بازی به جا نمی خوااااااام دست از سرم بردارید.


سکانس چهارم: چرا اینقدر همه چی گرونه؟ چرا من اینقدر دلم می خواد همه چی بخرم؟ چرا اینقدر پول کم دارم؟؟؟؟؟


سکانس پنجم: این هفته دانشگاه پیچونده می شه...... یعنی اول سال دعا کردم خدایا این زمستون رو برما آسان گیر که غصه رفت و آمدمون کم بشه......

الان بر همه گان واضح و مبرهن شد که چرا این زمستون اینقدر از بقیه زمستونا زودتر شروع شد دیگه!!!!!!!

خدایا بیا یه برنامه بزاریم من دعا کنم تو برعکسشو اجرا نکن..... به خدا اینم می شه خدایا، چرا فک می کنی نمی شه؟؟؟ پیشنهاد بدی نیست بهش فک کن..... درکت می کنم که دوست نداری دعاهامو برآورده کنی، دیگه مشکلی هم باهاش ندارم، سر شدم ولی لامصب لاقل برعکسش نکن، به خدا یه کوچولو بندتم، بچه زن بابا هم اگه باشم بازم بندتم.... چرا نمی خوای قبول کنی؟ من دعاهامو به تو نگم به کی بگم؟؟؟ 


سکانس ششم: بچه های دوره لیسانس چند ماه پیش یه پیج فیس درست کردن بعد کم کم همه ادد شدن، هر کی، هر کی رو می شناخت اضافه کرد، بعد یکی همت کرد یه گروه وایبر درست کرد بعد قرار گذاشتیم همدیگرو ببینیم، 

اولش 23 آبان بعدش من گفتم 16 قرار دانشگاه رو بپیچونم بزارید 16 منم بیام، اونا انداختن 16

حالا جمعه قراره حدود 40 نفر دور هم جمع بشیم و من به جز یکی دو نفر بقیه رو بعد از 10 سااااااال می بینم......

حس خوبیه


سکانس هفتم: دوستم، رفیقم با اون لبخند دوست داشتنی و چشمهای مهربون و دستهای پرمهرش اومد پیشم، یکشنبه با هم شرکت بودیم خیلی خوب بود سمیه تو یکی از بهترین دوستای زندگی منی دوستت دارم.

به من خیلی خوش گذشت ولی شرمنده ام که وسطش مجبور بودم کار کنم و تو رو تنها بزارم. ایشالا دفعه بعد جبران کنم.

هفت بیجار 2

سکانس اول: مرسی مرسی مرسی از کائنات دیشب پیاده روی عالی بود، اعتراف می کنم تسلیم شدم تو بهم ثابت کردی، می شد که روی جای پای دیگران قدم گذاشت، فکر می کردم نمی شه، ولی جای کسی رو نمی شه گرفت خودتم می دونی 


سکانس دوم: قلبم می گیره وقتی می شنوم یه پدر تومور مغزی داره، دیگه وای به حال وقتی که پدر تو باشه..... تنها کاری که از دستم برمی آد دعا کردنه


سکانس سوم: سوتی ندادم، قبول ندارم که سوتی بود، تو دوست داری بخندی، دوست داری سوژم کنی، خوب بخند.... منم باهات می خندم....


سکانس چهارم: پریشب ساعت 8 خوابیدم تا صبح..... دیشب ساعت 9:30 خوابیدم تا صبح..... چی این دنیا دیگه دیدنی نیست؟!...... شاید خیلی چیزا..... اسید.... اعدام.... بی گناهی..... 


سکانس پنجم: تو هم داری تعجب می کنی مگه نه! داری دورتر می شی..... هرچی من بیشتر بهت علاقمند می شم مسیرت داره دورتر و دورتر می شه...... ستینگ من درست کار می کنه، مال تو خرابه وگرنه منم مثل همه کسایی که می گفتی باید تا حالا ازدواج می کردم...... شاید ایندفعه بهتر باشه هردومون برنامه رو ریست کنیم.


سکانس ششم: چقدر کیف داشت وقتی گفتم از گربه می ترسم و تو تنها کسی بودی که گفتی به کسی نگی ها.... راستشو بخوای منم می ترسم


سکانس هفتم: دنیا گاهی انقدر کوچیکه که تو ترافیک ماشین جلوییت لبخند می آره روی لبت، که یه روزی خودت پشت فرمونش نشسته بودی..... و گاهی اینقدر بزرگ که..... اینقدر بزرگ که دلت برای خیلی ها تنگ شده و چاره ای نداری.....


بازم هست

اینجوری نوشتن چقدر راحت تره دوست دارم ادامه ش بدم



هفت بیجار 1

سکانس اول: دو هفته تمام مقاله خوندم، ترجمه کردم، کتاب خوندم، پاورپینت درست کردم، عکس سرچ کردم، جدول های کتاب رو بردم رو برنامه پینت و بریدم و کپی کردم و حجمشو کم کردم و تو پاورپینت جا دادم، خلاصه کردم و خوندم و خوندم و خوندم.... تا تموم شد.... بالاخره جمعه دو تا ارائه برای دو تا درس این ترم رو انجام دادم و خیالم واسه تا آخر ترم راحت شد.


سکانس دوم: دوست خوشگلم عروس شد و من تو اوج کارهای هفته پیش نتونستم برم روی ماهشو تو لباس سفید عروسی ببینم..... حیف


سکانس سوم: وقتی خودت می دونی یه جاهایی پا برای همراهی نیستی، بدون و بپذیر که رقیب دیگه ای هست که این وظیفه رو داره، هرچند که اسناد و شواهدی تو دستت نباشه....


سکانس چهارم: هیچی بهتر از این نبود که قبل از شروع یک ارائه درس دو نفره برای پارتنرت یه چایی داغ ببری با کلوچه و بگی اصلا استرس نداشته باش این چایی رو بخور، من کاملا مسلطم هرجا کم آوردی من هستم ..... کیییییف کرد.


سکانس پنجم: امروز کتونی با خودم آوردم و تو رو برای پیاده روی کم دارم..... منتظر درخواستم


سکانس ششم: دنبال یه بهونه بود که عکس کارتشو برام بفرسته و بگه ببین بالاخره گرفتمش، من ولی بی توجه می گم مبارکه، می گه عکس رو دیدی؟ می گم هنوز باز نشده! کنجکاو می شم بازش می کنم می بینم نوشته پرفسور.... خنده ام می گیره بغضم هم می گیره، اشک تو چشمام جمع می شه، نه برای اون، برای خودم.... لابد خودخواهم

می گم من که خیلی وقت پیش بهت گفته بودم پرفسور، گفتن من انگار بهت مزه نکرد، رفتی که اونا بگن! می گه: راست می گی به خدا!!!!!


سکانس هفتم: تولد مامانم که می شه فکر می کنم بهترین اتفاق دنیا افتاده.... واقعا هم بهترین اتفاق دنیاست از نظر من.... ولی هیچ وقت نمی دونم مامان چند سالش می شه.... دلم نمی خواد حساب کنم..... شاید می ترسم فقط می دونم که دلم نمی خواد.... کاش بلد بودم یه کار خارق العاده براش بکنم، ولی مثل هرسال فقط کیک و شیرینی خریدم و پول کادو دادم..... خیلی آدم مزخرفی هستم


بازم هست ولی ترجیح می دم آخریش تولد مامان باشه، هفتمی ش هم باشه