اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اولین موزه روستایی جهان

دکتر علی اصغرجهانگیری متولد اسفندماه سال 1325 در روستای کندلوس از توابع کجور است.وی پس از اتمام دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در ایران راهی آمریکا می‌شود و در ایالت تگزاس در رشته حفاری چاه نفت ادامه تحصیل می‌دهد . پس از تحصیل به ایران بازمی‌گردد و به دلیل پذیرفته‌شدن در بورس سازمان‌ملل متحد در دانشکده وین در رشته پلمیر و الیاف مصنوعی تحصیل خود را آغاز می‌کند.




توضیح نوشت: بیوگرافی مختصری از ایشون خوندید و اگه بخواهید بیشتر بخونید می تونید به سایت ایشون سری بزنید به این آدرس
www.Jahangirifdn.com

البته این یکی از سایت های ایشونه و همونیه که مدنظر من برای معرفی شونه، آقای دکتر جهانگیری از روستای کندلوس می آد، ایشون بعد از سالها تلاش و کوشش به روستاش برمی گرده و موزه فرهنگی و تاریخی ای بنا می کنه به اسم موزه کندلوس و مجموعه ای از کتابهای خطی، نقاشیهای پشت شیشه، اشیاء فلزی، ظروف سفالی، سکه های باستانی و بافته های مردم روستا رو جمع آوری می کنه، این موزه اولین موزه روستای جهان محسوب می شه

علاوه بر این ایشون یه ویلای بزرگ داره تو اون روستا که خودش یه مکان دیدنی محسوب می شه یه چیزی تو مایه های کاخ سفید

بعد خودشون یه کارآفرین و خلاق و پرفسور و خلاصه معجونی از عنوان های هیجان انگیز رو با خودشون یدک می کشن و کلا هم آدم جالبی هستند که دنبال ایده و ایده پرداز می گردن و برای ایده های خوب شما سرمایه گذاری می کنند

این در حالیست که همیشه یه قلم و کاغذ در جیب ایشون منتظر نوشتن ایده های جدیدی که به ذهن شون می رسه هست، یعنی به لحظه ایده به ذهن خودشون خطور می کنه


پ.ن: راستش ایشون مرد بزرگی هستند، منم زیاد بلد نیستم خوب تعریفشون کنم، فقط می گم که شاید دنیا از این آدمها کمتر داشته باشه، باید قدرشونو دونست، ترم پاییز استاد کارآفرینی مون بودن، مدتی بود فکر می کردم معرفی شون کنم که دوستان هم بشناسندشون..... همین.

3 سال + 10 روز



7 فروردین سال 90 برای من شبی به یاد ماندنی ست..... شبی از شبهایی که شروع گریه هام و دلتنگی هام بود.....
اون روزا هر روزش مثل روزهای قبل و سالهای قبلش همدیگرو می دیدیم..... ولی اون شب وقتی برگشتم خونه، بعد از یه دل سیر گریه و زاری برای اولین بار صفحه بلاگفا رو برای ساخت یه وبلاگ که توش حرفهای دلم رو بزنم باز کرده بودم.....
اون روزا و روزای بعدش و شبهای بعدش گریه می کردم.....
همه بغض ها از رفتن پرفسور شروع شد..... بعدش فوت مادربزرگم..... بعدش فوت شوهرخاله عزیزم...... بعدش تصادف موفرفری (داداش کوچیکه)...... بعدش بیمارستان رفتن های بابا...... بعد قبول نشدنم تو کنکور........ آخریش هم..... آخریه آخریش و دردناکترینش سعیــــــد.....
ولی حالا یه جای دیگه ام...... جایی که دیگه خسته ام از گریه...... دلم کمی که نه، یه عالمه شادی می خواد...... یه عالمه خنده می خواد......
روز 7 فروردین رو فکر کردم...... و تا 10 شمردم...... می خوام بپرم هوا و همه غمها رو بتکونم...... می خوام دیگه با دنیا، با خدا و با شادی های زمین آشتی کنم...... خدایا حتما صدامو شنیدی..... ولی نوشتم چون "مکتوب موثر است"