یه آدم معمولی، یه آدم خیلی خیلی معمولی ام که تو به من بزرگی می دی، اندازه اون بتی که تو ذهنت ازم داری گنده م می کنی
بعد به یه آدم دیگه که خودش می تونه بزرگ باشه می گی بیاد از من مشورت بگیره
بعد من نمی فهمم باید به اون آدمه که می دونم خودش یلی یه برای خودش چی بگم
تو همیشه کارت همین بوده البته
من ولی خجالت می کشم از خودم
و فکر می کنم کی دیگه باید یکی مثل تو پیدا بشه که منو اندازه بت های خیالیش بزرگ کنه
.
بعد دوباره فکر می کنم اگرم پیدا نشد مهم نیست، مهم اینه که تو بودی
هر چند کوتاه
و من این حس رو با تو و کنار تو تجربه کردم.
پ.ن: نوشته های اخیر اگه بی سر و ته هستند ببخشید، برام این مهمه که اتفاقات اخیر رو با حسم ثبت کنم.
حالم خوبه، شاید خیلی خوب.
سکانس اول: ساعت 3 نصفه شبه خوابم نمی بره.... ساعت 4 صبحه هنوز خوابم نمی بره..... ساعت 5 صبحه و من بیدارم.... ساعت 6 صبحه و من تبخال زدم از بس فکرای بد کردم و از بس ترسیدم دیگه چیزی یادم نمی آد جز اینکه تمام مدت می گفتم پناه برخدا از شر فکرای شیطانی خدایا خانوادمو به تو می سپرم.
سکانس دوم: ساعت 11 صبحه و تمام غمهای دنیا با دیدن عکسهای تازت نشسته رو دلم، یهو به خودم می آم و می بینم دارم یه عالمه آهنگ مزخرف غمگین رو زمزمه می کنم مثل.... "دلم برات تنگ شده جونم".... یا "دوباره دلم واسه غربت...."
سکانس سوم: ساعت 12 ست، به تجویز همکارم روی تبخالم نمک می پاشم، چه حس خوشایندی داره آتیش گرفتن بعد از نمکی که رو زخم می پاشی، اشک تو چشمام جمع شده!
سکانس چهارم: دارم فکر می کنم می تونم چهارشنبه عصر ساعت 6 تا 8 کلاس بردارم؟ اونوقت باید ساعت 4 از شرکت گوله کنم تا قزوین واسه 2 واحد ولی اگه برندارم بازم عقب می افتم، این ترم فقط 8 واحد می تونم جمعه بردارم.
سکانس پنجم: تو به من می گی "بیخیال بهش فکر نکن" ...... من به خودم می گم "بیخیال این آدم من نیست، دیگه نباید بهش فکر کنم"...... یکی هم اومده می پرسه "بیخیالش بشم؟"..... چی بهش بگم
من سالهاست دارم می گم برای یکی دیگه نمی شه نسخه پیچید.
سکانس ششم: به آرزوت رسیدی ها.... حالا فرودگاه آلمان پیدا شو ببینم کجای دنیا رو می گیری.... شاید کمتر گیر بدی که تو رفتی، من نرفتم..... واسه 1 هفته، خوب اینم 1 هفته ولی برگشتی دیگه نه من نه تو..... گفتم تو همین 1 هفته فکر می کنم ولی فکر کنم تابلو بود که تصمیمم رو گرفتم.
سکانس هفتم: به اسباب کشی فکر می کنم به اتاق جدیدی که می تونه برام دنیای تازه ای رو به ارمغان بیاره.
بالاخره به میوه ممنوعه نزدیک شدم
هر بار که از جلوی در اتاق داداشی رد می شدم دلم پر می کشید برای داشتنش
امروز اما دلتنگی اینقدر غالب بود که جرات کنم و یه فیس ازش به مچ دست چپم بزنم
حالا مستم
مست و غرق
دست چپم رو که نزدیک صورت می گیرم ناخودآگاه چشمهامو می بندم و لبخند می زنم و اشکی تو چشمام جمع می شه
پ.ن: این مدت شدیداً و پشت سر هم امتحان داشتم، فرعون هم اومده که نور علی نور بشه، ولی الان که اینجا نشستم تا شنبه امتحان ندارم و شنبه هم امتحان آخر رو می رهم، فرعون هم رفت اصفهان که آخر خفته برگرده....
احتراما به اطلاع می رساند اینجانب روز چهارشنبه مصادف با سالروز تولد پرفسور جانمان رفتیم در خونه شون و پرتره مربوطه که دوماهی گوشه اتاقمون بود رو دادم در خونه شون، البت دلمون نمی خواست بدیم نشون به اون نشون که برای ولنتاین آمادش کرده بودیم که ندادیم، بعد گفتیم عید می دیم که اونم دلمون نیومد، بعد هی این پرفسور بیچاره می گفت چی شد این عکس ما؟ ما هم گفتیم الان دلمون نمی خواد بدیمش به خانواده تون دلمون می خواد برای خودمون نگهش داریم
به جایی رسید که طفلک فکر کرد دیگه نباید ازمون سوال کنه و بزاره تا خودمون سرعقل بیاییم، خلاصه دیگه دیدیم برای تولدش مجبوریم ببریم تحویل بدیمش، اینگونه بود که چهارشنبه بردیم دادیم به آژانسی نزدیک خونه شون، صبحش البته کلی بهش گفتیم به مامانش زنگ بزنه بگه ما می خواهیم عصری پرتره بیاریم خونه باشن و در جریان، اونم لابد از جایی که می دونست ممکنه بازم بزنیم زیرش و بگیم مال خودمونه و نمی خواهیم تحویلش بدیم، گفت خودت زنگ بزن، ما هم نزدیم
ولی وقتی بردیم تحویل دادیم ظاهرا خواهر مکرمشون از آژآنس هیچ سوال اضافی ای نپرسیده بودند، این خبر از جانب راننده آژانس و متعاقبش حرف خود پرفسور که شب ازش پرسیدیم چی گفتن؟ گفت تشکر کردن گفتن رسیده، ما را براین داشت که بیاندیشیم آنان منتظر بودن که پرتره مربوطه برسه خدمتشون.
لذا لابد خود شخص شخیص شون خدمت خانواده اطلاع رسانی نموده بودند، ولی از جایی که فرصت نشد زیاد باهاش صحبت کنیم ملتفت نگردیدیم، 5 شنبه و جمعه هم من باب مهمون داری و رفتن به دانشگاه فرصت نکردیم خبر بگیریم.
و اینگونه است که الان جای پرتره گوشه اتاق ما خالیست، همین.