اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

خدا دنیا رو عاشقانه آفرید.



"ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق 
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود"

زندگی ما روی این کره خاکی باید یه دستاورد داشته باشه که اونم عشقه.
بدنیا اومدن ما حاصل عشقه، عشقی بین زن و مرد.... و باید به خاطر داشته باشیم که اومدیم اینجا تا عشق رو تجربه کنیم، هرکاری که تو این دنیا با عشق انجام بدیم در جهت مثبته و در جهت راه درسته رسیدن به خداست.
مثلا وقتی می بخشیم، محبت می کنیم، درمان می کنیم، کمک می کنیم، تربیت می کنیم، آموزش می دهیم، پرستاری می کنیم، به دیدار هم می رویم، بچه دار می شیم و اونها رو بزرگ می کنیم، به حیونها رسیدگی می کنیم یا به گیاه ها باید عاشق باشیم.
تو تمام این شرایط ما داریم عشق رو تجربه می کنیم، یعنی در واقع داریم قسمتی از وظیفه انسانی مون تو این کره خاکی رو به نحو احسنت انجام می دیم پس تو مسیر هستیم، پس انرژی مون با آنچه خدا می خواد ما توش قرار بگیریم یکی هست به خاطر همینه که تو این لحظه ها آرومیم، یه رضایت و خوشحالی درونی داریم.
و البته مرتبه بالاتر از اینها عشق به همنوع مون هست، عشق به انسانی دیگر، 

"بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد"

ولی در عین حال باید یادمون باشه که این یه مرحله ست که نباید توش بمونیم، باید ازش بگذریم، وقتی که شیرینی عشق رو چشیدیم باید بریم به سراغ منبع عشق، عشق حقیقی که خداست.
اونم البته کار هر کسی نیست.
لذا غرضم از این فلسفه بافی ها این بود که بگم خوش به حال همه کسانی که عشق رو تجربه کردند، عشق موهبتی ست که انسان رو به خدا نزدیک می کنه و گاهی درکش برای اطرافیان سخته، چون انسان عاشق قدرتی خدایی پیدا می کنه، دست خدا پشت گرمی راهش می شه و اونوقته که مطمئناً کارایی می کنه که با عقل جور در نمی آد، بعد وقتی من و شما با نگاه عاقلانه مون رفتارهای عاشقانه رو می سنجیم اونها رو محکوم می کنیم، غافل از اینکه پله عشق نزد خدا بالاتر از پله عقله. یا درواقع بهتره بگم خدا دیونه بازی های عاشقانه رو از حساب و کتابهای عاقلانه بیشتر دوست داره.
 پس حواسمون به آدمهای عاشق اطرافمون باشه، اونا دارن درست زندگی می کنن، بزاریم بهترین تجربه ای که هر انسانی می تونه رو این کره خاکی داشته باشه رو مزه مزه کنن، بچشن، حتی اگه خودمون نمی دونیم تو دلشون چی می گذره، به خدا اعتماد کنیم، این بهترین موهبتیه که خدا تو قلب ما امانت گذاشته تا مثل یه قطب نما بهمون کمک کنه که به سمتش بریم و راهو گم نکنیم.

مخاطب خاص نوشت: عشق اول و آخر و همیشگی زندگی خاکیم، هرچند که همه روزهای زندگیم رو با اومدنت یه جوره دیگه کردی، هرچند که بعد از داشتنت نگاهم به زندگی و درکم از زندگی به کل تغییر کرد ولی امروز رو بهت تبریک می گم به بهانه این روز جهانی. 
و فقط یه آرزو دیگه برای این عشق دارم، اون آرزو دیگه نه رسیدن بهت هست، نه داشتنت که البته اگه بشه آرزوش کرد لابد نیاز به گفتن نیست چون قلبم اونو به کائنات می رسونه، ولی چیزی که از خدا می خوام اینه که تو هرجای این کره خاکی که هستی و من هر جای اون که هستم، خدا من رو زودتر از تو از روی این زمین ببره پیش خودش، چون زندگی رو زمینی که تو توش نیستی کابوسه.

پ.ن: تقدیم به همه قلبهای عاشق دنیا، 

"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم 
موجیم که آسودگی ما عدم ماست"

یه آدم معمولی

یه آدم معمولی، یه آدم خیلی خیلی معمولی ام که تو به من بزرگی می دی، اندازه اون بتی که تو ذهنت ازم داری گنده م می کنی

بعد به یه آدم دیگه که خودش می تونه بزرگ باشه می گی بیاد از من مشورت بگیره

بعد من نمی فهمم باید به اون آدمه که می دونم خودش یلی یه برای خودش چی بگم

تو همیشه کارت همین بوده البته

من ولی خجالت می کشم از خودم

و فکر می کنم کی دیگه باید یکی مثل تو پیدا بشه که منو اندازه بت های خیالیش بزرگ کنه

.

بعد دوباره فکر می کنم اگرم پیدا نشد مهم نیست، مهم اینه که تو بودی

هر چند کوتاه

و من این حس رو با تو و کنار تو تجربه کردم.

پ.ن: نوشته های اخیر اگه بی سر و ته هستند ببخشید، برام این مهمه که اتفاقات اخیر رو با حسم ثبت کنم.

حالم خوبه، شاید خیلی خوب.


هفت بیجار 4 - خرچنگ شکم پر

سکانس اول: ساعت 3 نصفه شبه خوابم نمی بره.... ساعت 4 صبحه هنوز خوابم نمی بره..... ساعت 5 صبحه و من بیدارم.... ساعت 6 صبحه و من تبخال زدم از بس فکرای بد کردم و از بس ترسیدم دیگه چیزی یادم نمی آد جز اینکه تمام مدت می گفتم پناه برخدا از شر فکرای شیطانی خدایا خانوادمو به تو می سپرم.


سکانس دوم: ساعت 11 صبحه و تمام غمهای دنیا با دیدن عکسهای تازت نشسته رو دلم، یهو به خودم می آم و می بینم دارم یه عالمه آهنگ مزخرف غمگین رو زمزمه می کنم مثل.... "دلم برات تنگ شده جونم".... یا "دوباره دلم واسه غربت...."


سکانس سوم: ساعت 12 ست، به تجویز همکارم روی تبخالم نمک می پاشم، چه حس خوشایندی داره آتیش گرفتن بعد از نمکی که رو زخم می پاشی، اشک تو چشمام جمع شده!


سکانس چهارم: دارم فکر می کنم می تونم چهارشنبه عصر ساعت 6 تا 8 کلاس بردارم؟ اونوقت باید ساعت 4 از شرکت گوله کنم تا قزوین واسه 2 واحد ولی اگه برندارم بازم عقب می افتم، این ترم فقط 8 واحد می تونم جمعه بردارم.


سکانس پنجم: تو به من می گی "بیخیال بهش فکر نکن" ...... من به خودم می گم "بیخیال این آدم من نیست، دیگه نباید بهش فکر کنم"...... یکی هم اومده می پرسه "بیخیالش بشم؟"..... چی بهش بگم 

من سالهاست دارم می گم برای یکی دیگه نمی شه نسخه پیچید.


سکانس ششم: به آرزوت رسیدی ها.... حالا فرودگاه آلمان پیدا شو ببینم کجای دنیا رو می گیری.... شاید کمتر گیر بدی که تو رفتی، من نرفتم..... واسه 1 هفته، خوب اینم 1 هفته ولی برگشتی دیگه نه من نه تو..... گفتم تو همین 1 هفته فکر می کنم ولی فکر کنم تابلو بود که تصمیمم رو گرفتم.


سکانس هفتم: به اسباب کشی فکر می کنم به اتاق جدیدی که می تونه برام دنیای تازه ای رو به ارمغان بیاره.  

میوه ممنوعه

بالاخره به میوه ممنوعه نزدیک شدم

هر بار که از جلوی در اتاق داداشی رد می شدم دلم پر می کشید برای داشتنش 

امروز اما دلتنگی اینقدر غالب بود که جرات کنم و یه فیس ازش به مچ دست چپم بزنم

حالا مستم

مست و غرق

دست چپم رو که نزدیک صورت می گیرم ناخودآگاه چشمهامو می بندم و لبخند می زنم و اشکی تو چشمام جمع می شه



پ.ن: این مدت شدیداً و پشت سر هم امتحان داشتم،‌ فرعون هم اومده که نور علی نور بشه، ولی الان که اینجا نشستم تا شنبه امتحان ندارم و شنبه هم امتحان آخر رو می رهم، فرعون هم رفت اصفهان که آخر خفته برگرده....

هدیه

احتراما به اطلاع می رساند اینجانب روز چهارشنبه مصادف با سالروز تولد پرفسور جانمان رفتیم در خونه شون و پرتره مربوطه که دوماهی گوشه اتاقمون بود رو دادم در خونه شون، البت دلمون نمی خواست بدیم نشون به اون نشون که برای ولنتاین آمادش کرده بودیم که ندادیم، بعد گفتیم عید می دیم که اونم دلمون نیومد، بعد هی این پرفسور بیچاره می گفت چی شد این عکس ما؟ ما هم گفتیم الان دلمون نمی خواد بدیمش به خانواده تون دلمون می خواد برای خودمون نگهش داریم

به جایی رسید که طفلک فکر کرد دیگه نباید ازمون سوال کنه و بزاره تا خودمون سرعقل بیاییم، خلاصه دیگه دیدیم برای تولدش مجبوریم ببریم تحویل بدیمش، اینگونه بود که چهارشنبه بردیم دادیم به آژانسی نزدیک خونه شون، صبحش البته کلی بهش گفتیم به مامانش زنگ بزنه بگه ما می خواهیم عصری پرتره بیاریم خونه باشن و در جریان، اونم لابد از جایی که می دونست ممکنه بازم بزنیم زیرش و بگیم مال خودمونه و نمی خواهیم تحویلش بدیم، گفت خودت زنگ بزن، ما هم نزدیم

ولی وقتی بردیم تحویل دادیم ظاهرا خواهر مکرمشون از آژآنس هیچ سوال اضافی ای نپرسیده بودند، این خبر از جانب راننده آژانس و متعاقبش حرف خود پرفسور که شب ازش پرسیدیم چی گفتن؟ گفت تشکر کردن گفتن رسیده، ما را براین داشت که بیاندیشیم آنان منتظر بودن که پرتره مربوطه برسه خدمتشون.

لذا لابد خود شخص شخیص شون خدمت خانواده اطلاع رسانی نموده بودند، ولی از جایی که فرصت نشد زیاد باهاش صحبت کنیم ملتفت نگردیدیم، 5 شنبه و جمعه هم من باب مهمون داری و رفتن به دانشگاه فرصت نکردیم خبر بگیریم.

و اینگونه است که الان جای پرتره گوشه اتاق ما خالیست، همین.