اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

هفت بیجار 5، خواستگارهای امروزی

اول: نمی دونم چرا با نوشتن پست قبلی دوستان نگرانم شدن، شاید چون وقتای غمگینی و بی حالی می آم اینجا که حالم خوب شه، خوب این یعنی اینجا می تونه بهم انرژی مثبت بده و انرژی های منفی رو می تونم سرش خالی کنم، ولی  در کل خدا رو شکر خوبم و سعی می کنم یه کمی هم از حال خوبم بنویسم.


دوم: مامان می گه دوره و زمونه دوباره مثل قدیمها شده که برای دخترا خواستگار معرفی می کردند، شاید راست می گه شایدم سهم من تو این چند سال گذشته بیشتر شده، انگار آدمها دوباره کمتر و کمتر با دوست دختر/پسر هاشون ازدواج می کنن، چرا؟؟؟؟


سوم: گاهی راجع به آدمهایی که بیشترشون نامناسب (حالا از جهت های مختلف، یا شاید فقط برای من نامناسب) هستند و بهم معرفی می شن فکر می کنم، اینکه بنویسمشون؟ گاهی فکر می کنم جراتش رو ندارم، گاهی فکر می کنم شاید وقتی ازدواج کردم و به این روزهام به دیده طنز نگاه کردم مثل زن بابا بتونم بنویسم، گاهی هم فکر می کنم اگه خدایی نکرده زبونم لال مجبور شدم با یکی از همینها که به نظرم نامناسب اومدن ازدواج کنم دیگه نوشتن نداره باید یه چاه پیدا کنم که برای اون بگم.


چهارم: یه جورایی تلاش آدمهای مهربون اطرافم رو می بینم که هر مرد مجردی می بینن دوست دارن منو معرفی کنن، یه جورایی فکر می کنم این آدمها سعی می کنن سنگی رو از جلوی راه زندگیم بردارن، کاری ندارم چقدر موفقیت آمیز هست یا نیست، همین تلاششون برام عزیزه.


پنجم: فکر می کنم ارزشهای زندگیم رو دارم بهتر می شناسم و براشون اهمیت قائل می شم، علاوه بر مشخصاتی که از طرف مقابل تو ذهنم هست حالا دیگه مطمئنم که یه آدم متعهد و مسئول می خوام که دنبال پر کردن و تلف کردن وقت خودش و من نباشه، بنابراین وقتی کسی می گه قصدم ازدواج نیست خیلی راحت می تونم با سرعت نور ازش دور شم و نگران قضاوت هاش نباشم، حتی اگه آدمی باشه که قبلنا فکر می کردم خیلی محترمه پس منم نمی تونم بهش بی احترامی کنم، می دونم خیلی دیره برای رسیدن به این نتیجه!!!!


ششم: یکی از موضاعات جالب این مدت همبازی بچه گیام بود که شاید 6-25 سالی باشه که ندیدمش، از داداشی سراغمو می گیره و می گه 3 ساله دنبال اینم که ازدواج کنم و آدم مناسبم رو پیدا نمی کنم، خواهر تو چکار می کنه؟ و داداشی هم دوستانه و صمیمی جوابشو می ده ولی بعدش دچار این چالش می شه که آیا اون مهمونی و اون سوال اونم بعد از اینهمه سال اتفاقی بود یا از قبل تدارک دیده شده بود؟


هفتم: و یا پسر فرعون که می گه عکست رو دوست آلمانیم دیده و گفته کاش کازین ت تو آلمان زندگی می کرد اونوقت حتما من عاشقش می شدم، منم به شوخی بهش می گم تو از اون مطمئن شو من می آم آلمان.... اونم که تعارف حالیش نیست می گه اگه اینطوریه بزار عکسی که ازت تو خونه م دارم رو بقیه دوستام هم ببینن بعدا. 


پ.ن: می خوام هفت بیجارها رو به یه موضوع اختصاص بدم تا جایی که می شه.... الان ذهنم به اندازه کافی متمرکز نیست این پست رو وسط کارای اداری نوشتم 2 ساعته که روبروم بازه اگه بد نوشتم یا بی ربط شد یا کاملا مشهوده که برای پر شدن هفت تاش مجبور شدم چیزای دیگه هم بگم ببخشید..... می خواستم یه کوچولو طنز باشه ولی نشد.... امیدوارم زودتر و بهتر بنویسم.

تموم شد


امتحانام تموم شد، یعنی قشنگ یک ماه و نیم درگیر درس خوندن بودم شدددددددید....

اصن یه وضی... یه بچه درسخونی شده بودم که بیا و ببین.... از اون حال بهم زنای اساسی، البته این برای خیلی ها عادیه ولی من خودم به شخصه این دومین ترم تو تمام زندگیمه که اینقدر از خودم آدم مزخرفی دروکرده بودم 

ولی حال می داد ها، ادای شاگرد اول ها رو درآوردن واسه خودش عالمی داره

از اونایی که وقتی از امتحان می آی بیرون می گی "واااااای قسمت ج سوال فلان اون گوشه اش رو یادم رفت بنویسم.... خدای من حالا 19 می شم" بعد یه قیافه افسرده به خودت می گیری و می گی "بلد بودماااااا حیف شد" 

یعنی تو عمرم همیشه این جور آدمها رو مسخره کرده بودم ولی خوب دروغ چرا دلم می خواست یه روزی اینجوری امتحان بدم

بنابراین این جانب از قبل از امتحانها همه درسها رو خوندم، خلاصه نویسی کردم، نکته برداری کردم، کتابهام همش مارکدار شده بود و زیر متن ها خط کشیده شده بود.... لج تون دراومده ها 


بعد خوب هیچی دیگه الان تموم شد بعد از یه هفته مرخصی دیروز اومدم سرکار، انگار کن که از تو غار اومده باشم بیرون

دیروز رو وقت گذاشتم تا یادم بیاد، من کجام؟ اینجا کجاست؟ ما چی می فروشیم؟ دنیا دست کیه؟ و اینا

امروز از صبح می خواستم بنویسم تا درصد مزخرفیم رو با شما شیر کنم بلکه کم شه ولی خوب برهمگان واضح و مبرهن است که اول باید اینا رو برای لاله می گفتم تا دستم به نوشتن بره

لذا اول عمق فاجعه رو برای لاله توضیح دادم و با هم به من خندیدیم و اه اه کردیم و حالم خوب شد حالا برای شما نوشتم  شما هم بخندید و شاد باشید و بدوبیراه بگید بهم خوش باشیم با هم حالشو ببریم.... والا 


پ.ن: قبل از رفتن تو غار یه دوست عااااااالی دنیای واقعیم یهو منو اینجا پیدا کرد و یهو اومد تو وایبرم نوشت یه وبلاگ دیدم فکر می کنم تویی.... منو می گی! گفتم آدرسشو بده.... داد لامصب.... گفتم حالا چرا فکر می کنی منم؟ گفت آخه این و این و اینش عین توئه  دیدم خوب حرف حساب که جواب نداره.... لکن اعتراف کردم که خودمم  اصن یه وضی 

روز دانشجو مبارک

این پیغام رو از طرف یه دوست داشتم.


نسیم جون سلام.امیدوارم که خوب باشی و این پست اخیرت آخرین پست غمگین و آخرین برگ غمگین زندگیت باشه و همیشه پر از شادی و انرژی باشی.من مدتهاست می خونمت و بیشتر خاموش بودم. 
راستش وقتی پارسال خبر قبولیتو تو دانشگاه دادی خیلی خوشحال شدم اما راستش ترسیدم که چطور نسیم می خواد هم درس بخونه هم سر کار بره.چون حدس می زدم که حوزه کاریت با حوزه کاری من مشابه باشه که طبیعتن وقت و انرژی زیادی می طلبه.منم امسال قبول شدم اما تفاوت من با تو اینه که من توی هفته بایذ برم کلاس و مرخصی بگیرم که امکانش نیست همه کلاسهامو برم.من تا غروب سر کارم و متاسفانه مادرم هم بیمار شده و اصلن نمی تونم بین کارهام تعادل برقرار کنم و گاهی پشیمان می شم از ادامه تحصیل.خوب چون رشته ارشدم مدیریته و با رسته کارشناسیم فرق داره شرکت کردن تو کلاسها واسم مهمه. 
نسیم جون درسته که شرایطمون فرق داره اما اگر ممکنه بهم بگو چطور تونستی بین کار و تحصیل و مشغله های دیگرت تعادل برقرار کنی.لطفا اگر اشکال نداره منو هم راهنمایی کن. 
ممنونم عزیزم و عذرخواهی می کنم که وقتت رو گرفتم.


عزیز دلم اولا روز دانشجو مبارک  برات روزهایی پر از خیر و برکت از خدا می خوام.

راستش رو بخوای منم یه وقتایی پشیمون می شم، در حدی که به سرم می زنه انصراف بدم، ولی کافیه یه روز دیگه، یه جمعه دیگه ساعت 4:30 بیدار شم و 5 از خونه برم بیرون و برسم دانشگاه و خانمهایی رو ببینم که خونه و زندگی و کار دارند تازه بچه هم دارن، بچه های کوچیک یا بزرگ که باید مرتب ببرندشون کلاس و به درس هاشون برسن اونوقت پشیمون می شم.

راستش نمی دونم چه حکمتی هست که آدما وقتی کار بیشتری دارند بیشتر هم تلاش می کنندلااقل من که اینجوری هستم (چند روز پیش دیدم لاله توت فرنگی هم همینو نوشته بود اونم اینجوریه) هرچی بیشتر سرت شلوغ باشه بیشتر برنامه ریزی می کنی و کارها رو به ترتب اهمیت انجام می دی، تازه از استراحتت هم بیشتر لذت می بری.

ناگفته نماند که آموزه های کلاس هدف قسمت مدیریت زمانش گاهی خیلی بدردم می خوره، راستش ما تو اون کلاس یاد گرفتیم صبح به صبح یا شب قبل از خواب کارهای روزمون رو بنویسیم و اونها رو به ترتیب اهمیت اولویت بندی کنیم، اونوقت آدم خیلی خوب می دونه چه کارهایی رو باید باید اون روز انجام بده و وقتی اول از همه اونها رو انجام می دی یه بار بزرگی از رو دوشت برداشته می شه و می بینی چقدر هم وقت داری تا به کارهای دیگه برسی.

خوب به طبع یه سری کارهای وقت تلف کردن اضافه آدم ناخودآگاه کمرنگ تر می شه مثلا من تابستون ساعتها پای وبلاگ یا فیس می نشستم، پست های مختلف رو می خوندم، کامنت می گذاشتم، تو فیس لایک می کردم و ....ولی حالا شاید در روز یه بار برم فیس اونم بیشتر از نیم ساعت نمی شه اینجا هم معمولا یه روز در میون می آم، چیزی رو هم به اون شکل از دست نمی دم، حالا فعال هم نیستم ولی درحدی که از دوستام خبر داشته باشم می رسم حضور داشته باشم.

یا مثلا شبها رو معمولا زود می خوابم، تازه چند وقته سه روز در هفته ورزش هم می رم، ساعت 5 از سرکار می رسم اونجا تا 5:50 تا برسم خونه می شه 6:15 تقریباً، قبل تر ها وقتی می رسیدم خونه خیلی زمان رو به ولو بودن می گذروندم ولی حالا به خودم عادت دادم تا می رسم یه چایی بخورم همراه با بیسکویتی، شکلاتی چیزی، همین باعث می شه انگار تکلیفم روشن شده بعدش دیگه برم تو اتاق و شروع کنم به جمع و جور یا درس خوندن.

قبلنا بیشتر و بیشتر وقتم با تلفن پر می شد ولی حالا کمتر و کمتر سراغش می رم. خلاصه که با مدیریت زمان می شه خیلی کارها کرد، همونطور که خانمهایی با مشغله هایی خیلی بیشتر از ما تونستن و می تونن، ما هم ایشالا می تونیم، تازه خوبی این دوره اینه که نسبتاً کوتاهه پس یه کوچولو سختی رو تحمل کنیم ایشالا این روزها هم می گذره.

امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم 

دوست عزیزم خیلی خیلی خیلی دعا می کنم که حال مادرت هرچی زودتر خوب خوب بشه و ایشون در کنارتون صحیح و سلامت داشته باشین که نگرانی هاتم کمتر بشن. 

یه نخود کوچولو


چه بارونهای قشنگی

چه هوای پاییزی دلپذیری

چقدر دنیا خوشگل شده

هرلحظه و هر روز فکر می کنم دارم می رم تو یه تابلوی نقاشی

توش زندگی می کنم و هواشو نفس می کشم


زندگیم این روزها پر شده از حس زنده بودن 

پر از اتفاقهایی که نشون می ده زنده ام

دور و برم همه زنده اند

پر از خبر

پر از اتفاقهای ریز و درشت.... خوشحال کننده و ناراحت کننده

پر از نگرانی برای گذروندن ماه صفر

و دلخوشی برای اتفاقهای تکرار نشدنی


چند وقته دلم می خواد برای "مریم آ" از دوستای قدیمی و صمیمی وبلاگیم بنویسم ولی نمی دونم چی بنویسم

مریم تصادف کرده و مدتی خونه نشین شده

باید عمل کنه.... براش نگرانم و مرتب دعا می کنم

و از طرفی خبر بارداریشه که خوشحالم می کنه و قند رو توی دلم آب می کنه

یاد اون روزایی می افتم که گفت یه کسی پا به زندگیش گذاشته و با هم اسمش رو گذاشتیم "مهرخند" و بعدم هر روز خبرای خوب بهم می داد تا عروسی

و حالا عاشق یه نخود کوچولو تو دل دوست ندیده م هستم

نخود جونی با خودت از پیش خدا یه سبد عشق بیار، اتفاقهای خوب بیار، لبخند و دلخوشی بیار یادت نره 


آری زندگی پر شده برام از حس هایی که دوستشون دارم 

کاش تردیدها یه کم امون می دادن که لذت ببرم

 که باورشون کنم 


پ.ن: البته فکر کنم باید همه اینها رو به لوبیای آیدا هزار و یک شب هم بگم، خبر بارداری اونم خیلی خیلی خوشحالم کرد 

برای تو و دل تنگت

آدمها گاهی بلد نیستن چجوری حرف دلشونو بزنن

آدمها گاهی بلد نیستن از دوستاشون دلجویی کنن

گاهی هم فکر می کنن شاید مزاحم دوستشون می شن اگه دور و برش بپلکن

یه وقتایی حس می کنن دوستشون غم داره ولی نمی دونن آیا باید همش ازش بپرسن چته؟ یا باید بزارنش به حال خودش باشه

نکنه مساله خانوادگی باشه یا یه جوری خصوصی باشه که دلش نخواد بگه

نکنه فکر کنه داری تو امورش کنکاش می کنی

یه وقتایی هم به یه جایی تو روابط دوستی ات می رسی که با خودت می گی: آخه من لعنتی چرا یاد نمی گیرم چجوری باید به یکی بفهمونم که برام مهمه، نگرانشم، چرا زبونم نمی چرخه بگم اگه کاری داری من هستم

حتی اگه تنها کاری که از دستم برمی آد شنیدن درددلت باشه

یا یه پیاده روی خشک و خالی با هم تو عصر یه روز بهاری

چرا چرا؟

کی قراره یاد بگیرم از پشت این نقاب آدم بزرگ بودن دربیام و دست دوستمو بگیرم و نترسم از اینکه بگه "به تو ربطی نداره"



اونوقت درست وقتی خدایی نکرده یکی از پیشمون می ره اونم ناغافل یادمون می افته به همه دور و بری هامون بگیم چقدر دوستشون داریم

بگیم چقدر برامون ارزش دارن، بگیم یادمون اومد که دنیا و همه بدو بدو هاش ارزش یه لحظه بی هم بودن رو نداره

اونوقت فکر می کنیم کاش برای یه لحظه اونی رو که رفته دوباره داشتیم تا سرتا پاشو غرق بوسه می کردیم و فریاد می زدیم که با تمام وجودمون دوستش داریم


بعدش برمی گردیم به دنیای واقعی به اطرافیانمون نگاه می کنیم به مادر و پدر و برادر و دوست و فامیل، همین الان وقتشه که تک تک اونها رو محکم به آغوش بکشیم و بگیم که حاضریم براشون و زودتر از همه شون بمیریم که دیگه غم رفتن هیچکدومشون دلمون رو خون نکنه

ولی مگه می شه؟

بازم یه دنیا دلیل و منطق و عقل می آد وسط و بازم ماییم که موقع خواب به خودمون می گیم آخه لعنتی پس تو کی می خوای یاد بگیری به اطرافیانت رک و پوست کنده بگی دوستشون داری؟


زن بابای مهربونم اندازه تمام لحظه های دوستی مون و تمام لحظه هایی که خیالم رو راحت کردی که یه دوست خوب دارم که هر وقت دلم از همه دنیا گرفت یه تلفن بهش بزنم و براش درددل کنم و اونم با جون و دل مثل خواهر نداشته ام دل به دلتنگی هام بده دوستت دارم


نمی دونم پستت مخاطب خاص داشت یا نه، نمی خواهم هم بدونم، اصلا هم به خودم نگرفتم چون می دونم اینقدر توی قلب بزرگ و مهربونت جا دارم که اون گوشه ها هم باشم، دلت برام تنگ می شه و دلم برات تنگ می شه

ولی چیزی که نوشتی باعث شد یادم بیاد که اینها رو دوست داشتم بنویسم.

همیشه دوستم بمون