اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

برای من یه خاطره هستی که تموم شدی.

یه چیزی بخواه که بتونی داشته باشیش

یه حرفی بزن که بتونی بهش عمل کنی

واسه اتفاقی غصه بخور که نیافتاده باشه و بتونی جلوشو بگیری

این رویاهایی که تو توی سرت می پرورونی اصلا امکانپذیر نیست.... توهم محضه

یه گذشته ای بوده، تو یه انتخابی کردی تموم شده و رفته

نمی تونی زمان رو به عقب برگردونی

نمی تونی خیال کنی اتفاق نیافتاده

نمی تونی نقش کسی رو بازی کنی که هنوز حق انتخاب داره

با من بازی نکن

برای رسیدن به آرامشی که دنبالشی منو بهونه نکن

نزار تو این قصه برای من فقط یه عذاب وجدان بمونه 

اونم واسه کی؟ واسه چی؟ 

واسه کسی که فکری رو ازم مشغول نکرده که بخوام برای رسیدن بهش گناه به این بزرگی بکنم

بزار شبا با خیال راحت بخوابم.... که حق کسی به گردنم نباشم.

روز تولدش گریه می کرد

هی می خوام بنویسم روز سالگرد فوت سعید دقیقا با روز تولد داداشی یکی شده، هی دلم نمی خواد این واقعه تلخ رو یادآوری کنم، خیلی تلاش کردم اون روز ازش عکس بگیرم ولی تو عکسها داره گریه می کنه.

شنبه بهش زنگ زدم گفتم امشب زود بیا خونه کیک می خرم دور هم باشیم، گفت کیک رو مثل قبل ها خودم می خرم، گفتم پس زود بیا...

اومد سعی کردیم بخندیم، کیک برید عکس گرفتم ازش و دعا کردم سال دیگه که سی سالش می شه خونه ای داشته باشم که بتونم براش یه تولد بهتر بگیرم.

شاید غمش کم بشه شاید کمتر یادش بیافته که همیشه اون روز رو با سعید بود، همیشه همیشه سعید برای تولدش بود و حالا درست روز تولدش رو هرسال باید سرمزار سعید باشه.... خیلی درد داشت.

یک سال گذشت

یک سال از رفتن سعید گذشت.

پنج شنبه سالگردش بود ولی مراسم رو جمعه گرفتیم.

خیلی حرفها برای گفتن هست ولی شاید حس ش نیست.

فقط اینکه مرگ یه آدم یه طرف قضیه ست و مرور زمان و هی بدتر شدن حال اطرافیان یه طرف دیگه.

این دور و بر تقریبا حال همه ما خراب هست

ولی داریم سعی می کنیم ادای آدمهایی که حالشون خوبه رو در بیاریم.

یه جاهایی هم البته بعضی هامون تونستیم

یعنی ظاهر امر اینجوری به نظر می آد

ولی وقتی بیای تو، بشینی، زل بزنی....

می فهمی که هیچکی حالش اونجوری که نشون می ده خوب نیست.

خودمون البته بهتر اینو درک می کنیم

ولی متاسفانه همدیگرو اصلا درک نمی کنیم.

از هم توقع داریم، به هم می پریم، بیخودی از هم دلگیر می شیم

گله می کنیم، گریه می کنیم، بعد یهو می پریم همدیگرو بغل می کنیم.... از ترس....

برای هم دل می سوزونیم، همدیگرو نصیحت می کنیم

ولی طاقت شنیدن حرف همو نداریم

بعد خوب مسلماً دعوا می شه

ولی طاقت قهر هم نداریم.

می گیم بیایید رهاش کنیم، فراموش کنیم، بزاریم اونم به زندگیش برسه

به بعضیا برمی خوره

بعد دلمون می شکنه که حرفمونو نفهمیدن و بغض می کنیم

اونوقت همون بعضی ها می آن به دست و پا می افتن که اینجوری هق هق گریه نکن نگرانتیم.


دیگه چی بگم، اوضاع خوبی نیست.

برامون دعا کنید.....


پ.ن: دوست نداشتم پست غمگین بنویسم، ولی سالگرد سعید رو باید می نوشتم که یادم باشه پارسال تو اوج این غم بزرگ تنها بودم، وبلاگم هم تنها بود، حالا که هستم خودم و وبلاگم با هم همدردی کنیم.

ولی این پست به زودی با یه پست تولد که شادانه تر باشه به پست دوم تبدیل می شه، چون باید بشه، باید یاد بگیرم غمهامو پشت دومی و سومی و چندمی بودن بزارم، غم که بالا باشه، رو باشه، دل آدم می پوسه.....

روزگار همه شما دوستای خوبم پر از روزهای شاد باشه الهی آمین.

یه نخود کوچولو


چه بارونهای قشنگی

چه هوای پاییزی دلپذیری

چقدر دنیا خوشگل شده

هرلحظه و هر روز فکر می کنم دارم می رم تو یه تابلوی نقاشی

توش زندگی می کنم و هواشو نفس می کشم


زندگیم این روزها پر شده از حس زنده بودن 

پر از اتفاقهایی که نشون می ده زنده ام

دور و برم همه زنده اند

پر از خبر

پر از اتفاقهای ریز و درشت.... خوشحال کننده و ناراحت کننده

پر از نگرانی برای گذروندن ماه صفر

و دلخوشی برای اتفاقهای تکرار نشدنی


چند وقته دلم می خواد برای "مریم آ" از دوستای قدیمی و صمیمی وبلاگیم بنویسم ولی نمی دونم چی بنویسم

مریم تصادف کرده و مدتی خونه نشین شده

باید عمل کنه.... براش نگرانم و مرتب دعا می کنم

و از طرفی خبر بارداریشه که خوشحالم می کنه و قند رو توی دلم آب می کنه

یاد اون روزایی می افتم که گفت یه کسی پا به زندگیش گذاشته و با هم اسمش رو گذاشتیم "مهرخند" و بعدم هر روز خبرای خوب بهم می داد تا عروسی

و حالا عاشق یه نخود کوچولو تو دل دوست ندیده م هستم

نخود جونی با خودت از پیش خدا یه سبد عشق بیار، اتفاقهای خوب بیار، لبخند و دلخوشی بیار یادت نره 


آری زندگی پر شده برام از حس هایی که دوستشون دارم 

کاش تردیدها یه کم امون می دادن که لذت ببرم

 که باورشون کنم 


پ.ن: البته فکر کنم باید همه اینها رو به لوبیای آیدا هزار و یک شب هم بگم، خبر بارداری اونم خیلی خیلی خوشحالم کرد 

هفت بیجار 1

سکانس اول: دو هفته تمام مقاله خوندم، ترجمه کردم، کتاب خوندم، پاورپینت درست کردم، عکس سرچ کردم، جدول های کتاب رو بردم رو برنامه پینت و بریدم و کپی کردم و حجمشو کم کردم و تو پاورپینت جا دادم، خلاصه کردم و خوندم و خوندم و خوندم.... تا تموم شد.... بالاخره جمعه دو تا ارائه برای دو تا درس این ترم رو انجام دادم و خیالم واسه تا آخر ترم راحت شد.


سکانس دوم: دوست خوشگلم عروس شد و من تو اوج کارهای هفته پیش نتونستم برم روی ماهشو تو لباس سفید عروسی ببینم..... حیف


سکانس سوم: وقتی خودت می دونی یه جاهایی پا برای همراهی نیستی، بدون و بپذیر که رقیب دیگه ای هست که این وظیفه رو داره، هرچند که اسناد و شواهدی تو دستت نباشه....


سکانس چهارم: هیچی بهتر از این نبود که قبل از شروع یک ارائه درس دو نفره برای پارتنرت یه چایی داغ ببری با کلوچه و بگی اصلا استرس نداشته باش این چایی رو بخور، من کاملا مسلطم هرجا کم آوردی من هستم ..... کیییییف کرد.


سکانس پنجم: امروز کتونی با خودم آوردم و تو رو برای پیاده روی کم دارم..... منتظر درخواستم


سکانس ششم: دنبال یه بهونه بود که عکس کارتشو برام بفرسته و بگه ببین بالاخره گرفتمش، من ولی بی توجه می گم مبارکه، می گه عکس رو دیدی؟ می گم هنوز باز نشده! کنجکاو می شم بازش می کنم می بینم نوشته پرفسور.... خنده ام می گیره بغضم هم می گیره، اشک تو چشمام جمع می شه، نه برای اون، برای خودم.... لابد خودخواهم

می گم من که خیلی وقت پیش بهت گفته بودم پرفسور، گفتن من انگار بهت مزه نکرد، رفتی که اونا بگن! می گه: راست می گی به خدا!!!!!


سکانس هفتم: تولد مامانم که می شه فکر می کنم بهترین اتفاق دنیا افتاده.... واقعا هم بهترین اتفاق دنیاست از نظر من.... ولی هیچ وقت نمی دونم مامان چند سالش می شه.... دلم نمی خواد حساب کنم..... شاید می ترسم فقط می دونم که دلم نمی خواد.... کاش بلد بودم یه کار خارق العاده براش بکنم، ولی مثل هرسال فقط کیک و شیرینی خریدم و پول کادو دادم..... خیلی آدم مزخرفی هستم


بازم هست ولی ترجیح می دم آخریش تولد مامان باشه، هفتمی ش هم باشه