-
پرتره
سهشنبه 6 اسفند 1392 11:04
آقا ما از وقتی شروع کردیم با اسباب و وسایل نیمه حرفه ای پرتره کشیدن و یه چیزایی حالیمون شد، با پرفسور صحبت کردیم و قرار شد پرتره اونو بکشیم و قول دادیم......بعدش ترسیدیم و بهانه آوردیم که عکس نداریم ازت، بفرست..... کلی طول کشید تا رفت برای لاتاری عکس گرفت و همون رو هم برای ما فرستاد...... ما هم پرینت عکسش رو گرفتیم،...
-
سی دی جدید
سهشنبه 6 اسفند 1392 09:36
سی دی رو از پشت چراغ قرمز خریدم.... آقاهه گفت جدیده..... مهم هم نبود من گوش نمی کردم..... کافی بود یه دلی دلی ای بکنه..... که اونم گاهی اوقات حال بهم زن می شه..... نه خواننده های امروزی رو می شناسم نه آهنگ ها به گوشم آشناست...... یهو وسط یه آهنگ اسم خودمو می شنوم...... صدای ضبط رو بیشتر می کنم...... بنیامین برای نسیم...
-
خلاصه اخبار
دوشنبه 5 اسفند 1392 10:48
خلاصه اخبار جمعه این هفته دومین روز حضور ما در کلاسهای قزوین بود.... تصمیم گرفتیم سرویس ها رو امتحان کنیم و دیگه ماشین نبریم..... این بود که ساعت 4:30 صبح بیدار شدیم و ساعت 5 به همراه مامان جانمان راهی شدیم..... (البته بگم که کلی کل کل داشتیم شب قبلش ما می خواستیم با آژانس بریم و مامان اصرار داشت که برسونتمون........
-
قرار گروهی شانزدهم
شنبه 3 اسفند 1392 09:21
پنج شنبه گذشته اول اسفند بود و به طبع اولین پنج شنبه این ماه و ما هم با بچه های گروه هدف وعده به جا آوردیم و صبح علی الطلوع بیدار شدیم و رفتیم دنبال نرگس گلی و دختر گلش که ایندفعه مجبور بود بیارتش و ما هم که ذوق می کردیم با دیدنش روانه شدیم به سوی محل قرار، اتفاقا به موقع هم رسیدیم ولی خوب انگار خدا نمی خواست ما رسیده...
-
تنبیه کودکان
سهشنبه 29 بهمن 1392 10:55
بچه که بودیم هیچ وقت از تنبیه های بدنی تو خونه مون خبری نبود..... جز در موارد نادری که مامان یه وشگونکی می گرفت یا برای نوشتن تکالیف یه دمپایی می گذاشت بغل دستش و ازش هم استفاده نمی کرد....... ولی تا دلتون بخواد مامانم دست به نصیحت کردنش و سخنرانی کردنش خوب بود گاهی هم وسط همون حرف زدن هایی که خودش می گفت و می گفت و...
-
اینقدر که دلم می خواد اینجا شاد بنویسم
یکشنبه 27 بهمن 1392 10:00
راستش دلم می خواست زندگیم پر از شادی باشه..... یه عالمه خبر خوب و انرژی مثبت داشته باشم و اینقدر از خوشحالی و خوشبختی تو وبلاگم بنویسم که خودم هم راضی باشم از گذروندن این روزهای جوونی با اینهمه شادی و خوشحالی و خوشبختی ...... هرپستی که گه گاهی می نویسم با خودم می گم ایشالا پست بعدی یه خبرخوب و یه اتفاق عالی باشه........
-
موضوع انشاء: ولنتاین خود را چگونه گذراندید
شنبه 26 بهمن 1392 10:26
ما دیروز صبح علی الطلوع بیدار شدیم، صبحانه مختصری خوردیم و زدیم به دل جاده جاده که چه عرض کنم سوت و کور بود..... حیف که خلاف جهت طلوع خورشید حرکت می کردم وگرنه حتما لحظه بیدار شدن خورشید رو می دیدم..... خوبیش البته این بود که اتوبان خلوت بود و راحت رفتم...... ساعت 5 دقیقه به 8 دانشگاه بودم اول رفتم سراغ مدیر گروه که...
-
کسی که مثل هیچ کس نیست
چهارشنبه 23 بهمن 1392 14:06
بعد از ماجرای جنجال برانگیز کار و درس و پیشنهاد فرعون مبنی بر اینکه فقط سه روز اول هفته رو برم سرکار.... و بعد از یه بغض نگه داشتن طولانی، وقتی رسیدم خونه و وقتی مامان و بابا به چهره درهم رفته ام با نگرانی نگاه می کردن کاری نداشتم جز اینکه با موبایلم مشغول باشم و سرمو بندازم پایین شاید اشک های جمع شده تو چشمام از همون...
-
یا درس یا کار
یکشنبه 20 بهمن 1392 10:00
خوب متاسفانه شرایط بدتر از اونی شد که فکر می کردم احتمالاً به زودی کارمو از دست می دم تو این مدت اخیر دنیا از هر تیتر خبر بدی که در چنته داشت یه نمونه تو زندگیمون گذاشت که یک هفته آرامش هم به لطفش نداشته باشیم.
-
اگه یه روزی رییس یه جای مهم بشم خودمو استخدام می کنم
شنبه 19 بهمن 1392 10:33
یه مثلی هست شمالی می گن "من مرا قربان" من الان تو همون وضعیتم..... از خودم خوشم می آد که کار راه اندازم.... همیشه دنبال راه حل می گردم و خدا رو شکر معمولاً هم خدا کمکم می کنه البته گوش شیطون کر و خودم خودمو چشم نزنم و اینها آقا ما هی این چند روز داشتیم فک می کردیم چهارشنبه ساعت 8-10 صبح کلاس خوب اوکی ولی...
-
اندر احوالات دانشجو شدن ما
چهارشنبه 16 بهمن 1392 14:25
خدا رو شکر که شنبه رفتیم قزوین ثبت نام کردیم و اونروز هوا بسی خوب بود و از فرداش چنین و چنان برفی گرفت که مطمئنا شاهد و ناظر هستید البته ماجرای رفتن و برگشتنمون کلی داستان داشت که همانطور که واضح و مبرهن است حالی برای نوشتن نبود و نیست فقط بگیم که قبل از رفتن به قزوین از صبح علی الطلوع دنبال یه کار اداری بودیم و انجام...
-
قرارهای گروهی، چهاردهم و پانزدهم
سهشنبه 8 بهمن 1392 10:46
من این مدت تنبلی کردم ما و دوستان خوب گروه هدفمون طبق روال ماههای قبل هم دی ماه و هم بهمن ماه رو هم دوره هم جمع شدیم اولین پنج شنبه دی ماه برای من خیلی سخت بود برم، برنامه سرمزار رفتن هم داشتیم اونم که کرج بود ولی خودم رو برای 1 ساعت رسوندم چون می دونم دوستام همه تلاششون رو می کنند که سرقرار ها بیان و با همه مشکلات می...
-
چندین خبر بد، یک خبر خوب
یکشنبه 6 بهمن 1392 15:15
حوصله نوشتن ندارم دلم نمی خواد از غم و غصه بنویسم، از اتفاقهای ناگواری که یکی بعد از دیگری برای خانواده افتاده دلیل نوشتن امروز فقط 2 چیزه اول التماس دعــــــــــــــــا برای یک خانم 30 ساله که امروز 9 روزه که تو کماست و سطح هوشیاریش هم در بهترین حالت 9 بوده خواهش می کنم براش دعا کنید اینهم یکی از بچه های فامیله که از...
-
شوخی مسخره
یکشنبه 22 دی 1392 14:27
حس و حالم خوب نیست دارم تو صفحه فیس اش پستهاشو می خونم و همینطور می رم به عقب تر تا بالاخره پیداش می کنم همون پستی رو که یادم بود ازش دیده بودم تاریخش رو نگاه می کنم 16 دسامبر 2011 یعنی 25 اذر دو سال پیش.... تو خیابون دم در یه خونه یه عالمه بنر عزاداری دیده بود برای جوان ناکامی با اسم و فامیلی خودش و ازش عکس گرفته بود...
-
همدرد
دوشنبه 9 دی 1392 15:13
این روزها کارم شده چرخیدن تو صفحه ف ی س ب و ک (ب.ن.ی.ا.م.ی.ن.. ب.ه.ا.د.ر.ی)..... خوندن کامنت های تسلیتی که براش می نویسن....... خوندن دست نوشته هاش....... گوش کردن به آهنگ هاش....... تا حالا فکر نمی کردم یه روزی بشه همدم و همدرد روزهای سختم حتی به جز یه آلبوم روی سی دی چیز دیگه ای از کارهاشو نداشتم ولی همه اون آهنگها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 دی 1392 12:09
دیروز از صبح تو شرکت هق هق می کردم، اصلا دست خودم نبود اشکم بند نمی اومد، تا جایی که خانم مدیرعاملون اومد کلی باهام حرف زد ولی همون موقع هم من نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم یا یک کلمه درجواب نصیحت هاش بگم، یه دکتر خوب معرفی کرد منم زنگ زدم برای وقت گرفتن که برای هفته آینده وقت داد، زنگ زدم به مامان و گفتم می ریم تو...
-
امن یجیب...
چهارشنبه 4 دی 1392 22:31
دوستای عزیز ازتون خواهش می کنم برای یه لحظه و یکبار با یه امن یجیب همراه من بشوید و برای مامانم دعا کنید تمام داروهایی که دکترا تو این سه هفته پیش دادن بی اثر بوده تا جایی که دیگه شک کردن و گفتن اگه فقط موضوع شوک عصبی بود تا حالا باید بهتر می شد باید شنبه بره برای سی تی اسکن دعا کنید چیزه خاصی نباشه واقعا طاقت و تحمل...
-
ادای بی غمی
چهارشنبه 4 دی 1392 10:11
خیلی درد داره وقتی خودتو مجبور می کنی کلاسهاتو کنسل کنی و در اولین فرصت خودتو برسونی خونه برای اینکه اگه شده فقط کنار مامان بشینی که اگه حرفی هم ندارید حداقل تنهاش نذاشته باشی یا کنترل تلویزیون و بگیری دستت و به جای آهنگهای غمگین و گریه دار یه فیلم مسخره هرچند درپیت پیدا کنی، فقط برای اینکه یه صدایی تو خونه پیچیده...
-
دوستانی از جنس فرشته
سهشنبه 3 دی 1392 12:09
ممنونم از دوستای گلم که این روزها کنارم بودن و نزاشتن این بار سنگین رو تنهایی به دوش بکشم دوستای وبلاگی که روز تعطیلشون رو وقت گذاشتن و قدم رنجه کردن و بهمون سر زدن و چه اونهایی که دوست داشتن باشن و به هر دلیلی نشد که روی ماهشونو ببینم و کسایی که شاید وظیفه من بود بهشون سر بزنم و معذرت می خوام ازشون اگه حال مامان...
-
سرچ خوشبختی
یکشنبه 1 دی 1392 11:07
اینقدر این روزهام تلخ می گذره که دلم می خواد اینهمه حس مزخرف رو بالا بیارم می خوام به خودم کمک کنم تلاش می کنم یه فانتزی شیرین بسازم....... یه حس خوب حتی برای لحظه ای....... ولی نمی تونم! هرکاری می کنم بتونم یه تصویر خوب بسازم ..... نمی تونم افتادم به جون گوگل، سرچ می کنم..... خوشبختی...... شادی صورتی........ خنده های...
-
ایربگ
شنبه 30 آذر 1392 14:21
عمه 2 زنگ زده می گه ما برای چهلم بلیط گرفتیم، چی می خواهید براتون بیاریم؟ همه می گیم هیچی اصرار می کنه "آ" می گه خوب عمه جون یه بنز بیار من می گم مشکی باشه که به تیپ مون هم بیاد همه می خندیم یهو خنده "آ" به تلخی تبدیل می شه و غمگین می گه حواستون باشه رو ستونهاشم ایربگ داشته باشه باز دوباره همه مون...
-
سرد و طولانی
شنبه 30 آذر 1392 13:42
خداهه ما که هیچ وقت نگفتیم دلمون می خواد از اون عروسهایی باشیم که شب های یلدا پشت شیشه آشپزخونه رو به خیابون منتظرند نامزدشون با یه بغل خوراکی های تزیین شده خوشمزه از راه برسه و قبل از اینکه زنگ بزنه در رو به روش باز کنن یا مادرشوهره براشون یه انگشتری نگین سبز کنار گذاشته باشه نه اینکه نخواسته باشیم ها، دلمون هم می...
-
نمی شه باور کرد
شنبه 30 آذر 1392 11:27
انگار هیچکدوممون دلمون نمی خواد باور کنیم که جدی جدی رفتی برای همیشه....... دوره هم که هستیم از خاطراتت می گیم ولی نه اینجوری که انگار قراره ادامه نداشته باشه....... به رفتن سر اون مزار هم عادت کردیم....... انگار جاییه که همه وقتی می رسیم اونجا یا باید برات یاسین بخونیم یا راجع بهت حرف بزنیم یا زاغ سیاه دخترهایی که می...
-
ای کاش
چهارشنبه 27 آذر 1392 10:28
این روزهایمان پر از ای کاش است هرکس یه چیزی می گه کاش یه کمی آرومتر رانندگی می کردی کاش به حرف همه ما گوش کرده بودی کاش ماشینت رو عوض نکرده بودی که بخوای ببنی با این یکی چند تا بیشتر می شه سرعت رفت کاش دست و پات شکسته بود کاش پلیس سر راهت بود و ماشینت رو خوابونده بود کاش ....... و وقتی مستاصل از همه می شیم...... کاش...
-
خاله خرسه شدم
سهشنبه 26 آذر 1392 12:55
دیروز بعد از کلی نگرانی برای مامان و فسفر سوزوندن یه فکری به ذهنم رسید ولی از جایی که خواهر نداری تا بهت کمک برسونه (قابل توجه پست خواهرانه گولو) زنگ زدم به داداشی و گفتم می خوام به فلان دوست مامان بگم بدون اینکه به روش بیاره من گفتم، بره به مامان یه سر بزنه و چند ساعتی پیشش باشه داداشی هم گفت اره فکر بدی نیست بزن آقا...
-
وایسا دنیا
دوشنبه 25 آذر 1392 10:02
بعضی وقتا حجم اندوه و مسائل دور و برت اینقدر زیاده که دلت می خواد دنیا وایسته و تو پیاده شی وقتی به شاعری که این شعر رو سروده فکر می کنم می گم حداقل یکنفر دیگه هم تو این دنیا بوده که این حس رو تجربه کرده و چقدر خوب بیان کرده مامان از همون روزهای اول پلک چشم چپش افتادگی پیدا کرده..... دو بار بردیمش دکتر می گن شوک عصبی...
-
در سوگ
شنبه 23 آذر 1392 10:48
12 روزه که بازهم خونه مون پر از غم و اندوه شده اینبار غم از دست دادن کسی که برام مثل برادر بود و برای پدر و مادرم مثل فرزندی که انگار از پوست و گوشت و استخون خودشون بود پسر عمو و خاله کسی که به خونه ما بیشتر از خونه خودشون وابسته بود کسی که حتی اسمش رو بابای من گذاشت و کسی که حتی سی سالش هم تمام نشده بود در اثر سانحه...
-
بهشت یا جهنم
سهشنبه 12 آذر 1392 10:26
همه ما تجربه زندگی تو این کره خاکی رو داریم...... همه کم و بیش به قدرت پروردگار در خلق این جهان با اینهمه شگفتی فکر کردیم همه ما حداقل حداقل یکبار از اینکه وجود انسان چقدر پیچیده است و چقدر حساب و کتاب تو خلقت انسان بوده به خلقت خدا احسنت گفتیم همه ما از اینهمه حساب و کتاب که تو دنیا هست هزاران سوال تو ذهنمون پیش...
-
تخیلات مامان جان
دوشنبه 11 آذر 1392 14:07
این روزها مامانم اصرار داره که تبلت کارایی های زیادی داره حالا جالب اینجاست مامان اصن اهل استفاده از کامپیوتر نیست...... ته ته هنرش سرچ یه چیزی تو گوگوله که اونم همیشه وقتی می شینه پاش نمی دونه چی سرچ کنه یا نهایتاً می ره تو سایتی که عضو انجمنش هست و لیست تفریحگاه ها رو نگاه می کنه ولی نمی دونم چه اصراری داره که ما رو...
-
حتما باید دعوات کنم؟
دوشنبه 11 آذر 1392 11:27
یه وقتایی می دونی داری اشتباه می کنی می دونی این همون اشتباهیه که قبلاً به خاطرش دعوات کردم ولی انگار همون موقع نمی تونی درستش کنی حتماً باید به کارت ادامه بدی تا بیای خونه دعوا بشی و قول بدی دیگه تکرار نکنی