اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

هفت بیجار 3

سکانس اول: هی دلم می خواد از عاشورا بنویسم.... از حسین.... از زینب..... از عباس.... از حس و حال بی رمق خودم.... ولی پشیمون می شم

دلم می خواد بگم چرا کسی نیست بگه چرا امام حسین اینهمه سختی رو به جون خودش و خانوادش خرید؟؟؟ می خواست چی بگه؟ می خواست چی رو یادمون بده؟؟؟؟ نوحه خون کانال 3 راجع به چشم و ابروی ابوالفضل حرف می زنه....

دلم می خواد به صف مردمی که تو تی وی تا چشم کار می کنه پشت هم وایسادن و می گن یزید رو نشونمون بدین تا چشمش رو در بیاریم، بگم مرد اونه که تو یه لشکر 72 نفری در مقابل یه سپاه عظیم وایسته و از جونش نترسه اینجوری که شما پشت به پشت هم هستید که یزید و جنگ ترس نداره!

به خودم می پیچم خودم ترسوتر از همه ام..... دایم می گم خدایا خانوادمو به تو می سپرم..... این روزا بیشتر می گم.... چقدر زشته..... من چقدر ناتوانم..... اگه زینب بشنوه......................


سکانس دوم: درست وقتایی که می خوام سرو صدا نکنم از همیشه بیشتر شلوغ کاری می شه

مثل صبح های جمعه که قراره زود بیدار شم و برم قزوین..... چراغ دستشویی رو محکم روشن می کنم، پام می گیره به یه پاکت گنده کنار اتاقم، ریمل از دستم می افته و غغغغغغغل می خوره، استکان که از جاظرفی برمی دارم اون که لبه ست رو برمی دارم بقیه شون سررررر می خورن و کلی سرو صدا می شه، صدای راه رفتنم با شلوار لی تو خونه که واسه خودش محشریه و هی هم اصرار دارم برم و بیام، می خورم به صندلی تو اتاقم اونم می خوره به پایه تخت..... 

نمی دونم چرا؟ یه سال عید دختر خالم خونه ما بود شب مونده بود من آخر شب اینقدر سروصدا کردم باهام قهر کرد فکر کرد از قصد اینجوری می کنم خوابش نبره........ ولی به خدا دست خودم نیست.


سکانس سوم: می خوام قهر باشم...... تمام جذابیتهاش برام از بین رفت..... نمی خوام دیگه..... غلط کردم..... می دونستم نمی شه، می خواستم ثابت کنم نمی تونم ولی تو انگار حالیت نیست...... اصلا بازی به جا نمی خوااااااام دست از سرم بردارید.


سکانس چهارم: چرا اینقدر همه چی گرونه؟ چرا من اینقدر دلم می خواد همه چی بخرم؟ چرا اینقدر پول کم دارم؟؟؟؟؟


سکانس پنجم: این هفته دانشگاه پیچونده می شه...... یعنی اول سال دعا کردم خدایا این زمستون رو برما آسان گیر که غصه رفت و آمدمون کم بشه......

الان بر همه گان واضح و مبرهن شد که چرا این زمستون اینقدر از بقیه زمستونا زودتر شروع شد دیگه!!!!!!!

خدایا بیا یه برنامه بزاریم من دعا کنم تو برعکسشو اجرا نکن..... به خدا اینم می شه خدایا، چرا فک می کنی نمی شه؟؟؟ پیشنهاد بدی نیست بهش فک کن..... درکت می کنم که دوست نداری دعاهامو برآورده کنی، دیگه مشکلی هم باهاش ندارم، سر شدم ولی لامصب لاقل برعکسش نکن، به خدا یه کوچولو بندتم، بچه زن بابا هم اگه باشم بازم بندتم.... چرا نمی خوای قبول کنی؟ من دعاهامو به تو نگم به کی بگم؟؟؟ 


سکانس ششم: بچه های دوره لیسانس چند ماه پیش یه پیج فیس درست کردن بعد کم کم همه ادد شدن، هر کی، هر کی رو می شناخت اضافه کرد، بعد یکی همت کرد یه گروه وایبر درست کرد بعد قرار گذاشتیم همدیگرو ببینیم، 

اولش 23 آبان بعدش من گفتم 16 قرار دانشگاه رو بپیچونم بزارید 16 منم بیام، اونا انداختن 16

حالا جمعه قراره حدود 40 نفر دور هم جمع بشیم و من به جز یکی دو نفر بقیه رو بعد از 10 سااااااال می بینم......

حس خوبیه


سکانس هفتم: دوستم، رفیقم با اون لبخند دوست داشتنی و چشمهای مهربون و دستهای پرمهرش اومد پیشم، یکشنبه با هم شرکت بودیم خیلی خوب بود سمیه تو یکی از بهترین دوستای زندگی منی دوستت دارم.

به من خیلی خوش گذشت ولی شرمنده ام که وسطش مجبور بودم کار کنم و تو رو تنها بزارم. ایشالا دفعه بعد جبران کنم.

نظرات 7 + ارسال نظر
ﻣﺮﻳﻢ سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 19:41

ﻓﺪاﺕ ﺑﺸﻢ اﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﻧﮕﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺗﻢ اﮔﻪ ﺧﻮاﻫﺮت ﺑﻮﺩ ﻳﺎ ﺑﭽﻪ اﺕ ﻣﻴﮕﻔﺘﻲ? ﺩﻳﺪﻡ اﺭﻩ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﻭاﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻮﺷﺘﻢ و ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺷﻌﻮﺭ و ﺷﺨﺼﻴﺘﺖ ﺑﺎﻻﺳﺖ ﻛﻪ ﺣﺲ ﻛﻼﻣﻢ ﺭا ﮔﺮﻓﺘﻲ
ﺧﻴﺎﻟﻢ ﺭا ﺭاﺣﺖ ﻛﺮﺩﻱ ﻧﺴﻴﻢ ﺟﻮﻥ ﻫﻤﺶ ﺗﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﮕﺮاﻥ ﺑﻮﺩ
ﻣﻦ ﺑﺮاﺕ ﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﻗﺎﺩﺭ ﻳﻜﺘﺎ ﻓﻘﻄ اﺯﺵ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﻛﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﺭا ﺣﺲ ﻛﻨﻲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺻﻼﺡ ﻣﻴﺪﻭﻧﻪ ﺩﻟﺖ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻪ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩاﺭﻡ

متشکرم دوست خوبم
واقعا نمی دونم کجا کار خوبی کردم که خدا با دادن این دوستای خوب بهم ثابت می کنه که هست و معجزه همیشه تو زندگیم جاریه با وجود کسی که حتی نمی شناسمش ولی برام دعا می کنه
منم بهترین ها رو برات از خدا می خوام طلب خیر پیشاپیش گامهات دوست مهربونم

مریم سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 08:48

نسیم جان من به عنوان یک خواننده فکر کنم سه ساله ات چون سه ساله دارم میخونمت ازت تقاضا دارم یکبار خودت مستقیم وجدی با پرفسور حرف بزنی شاید واقعا باهم بتونید قرار مدار بزارید و منتظرش بمونی چه ایرادی داره مگه؟

اگه هم دوست ندارید هیچ تعهد یا قراری باشه حداقل ازش جدا بشو اینجور هر پسری میاد سمتت ناخوداگاه با پرفسور در ذهن و قلبت مقایسه میشه و به دلت نمیشینه چون طبیعی هست نگو فقط دوست عادی شما برای هم عادی نبودید و نیستید

لطفا به حرفام فکر کن و حتی اگه دوست داشتی یک پست در جوابم بنویس
به جون دوتا بچه هام فقط و فقط با عقل کمم چیزی که به ذهنم رسید نوشتم و تورو جای خواهر کوچیک خودم فرض کردم

ای جانم مریم عزیز تو این مدت آدمهای زیادی این حرفو بهم زدن ولی کلام تو به دل می نشینه حس خواهرانه و دلسوزی داشت برام
راستش با پرفسور راجع به این مساله زیاد صحبت کردیم تو این مدت وبلاگ نویسی فهمیدم که خیلی حرفها رو اینجا نمی شه گفت، راستش اون الان تو شرایطی هست که معلوم نیست اقامتش درست بشه یا نه و خیلی مسایل دیگه.... ولی باور کن من به خواستگارهام و اطراف دور و برم درست و منطقی فکر می کنم، فارغ از اینکه اون برگرده یا بمونه یا بتونه منو ببره یا نه، من فکر می کنم عاقلانه تره که با شخص دیگه ای ازدواج کنم و حالا دیگه احساسم از پرفسور خیلی رها شده، ارتباط تلفنی هم از طرف من خیلی کمه یعنی کلا ارتباطمون کم شده و می تونم بگم به زندگی بدون اون عادت کردم
بازم ازت ممنونم که به فکرم بودی و هستی دوست خوبم

سحر شنبه 24 آبان 1393 ساعت 01:47 http://www.ordibeheshti6226.blogsky.com

دوستت سمیه حق داره, دوست داشتنی هستی, البته من اینو از نوشته. هات حدس میزنم

عزیزم سحر جان لطف داری مهربونم

قاسم چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 10:36 http://30salegie.ir

سلام
منم همین مشکلو با خدا دارم وقتی یه چیزی ازش می خوام برعکس انجام میده!نمیدونم باس از افعال معکوس استفاده کنم؟!شما چه کردی؟

سلام
هیچی...

تنها دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 00:06 http://doorazhameh.blogsky.com/

امید دارویی است که شفا نمی دهد، اما درد را قابل تحمل می کند. مارس آشار

آفرین پنج‌شنبه 15 آبان 1393 ساعت 11:24

سمیه-تهران نوشت چهارشنبه 14 آبان 1393 ساعت 13:52 http://tehrannevesht.blogsky.com

دلم می خواد بهت بگم نسیم دیوونه نمی دونی چقدر عاشقتم اون روز خیلی خیلی خوش گذشت بهم و من اومدم بی هوا وسط یه روز کاری تو هی حواست پرت شد!
تازه اشم عاشق این جور نوشتنتم خیلی حال می کنم
من می خوام هر دفعه بهت بگم اینجا هم میگم خیلی خوشگلی خیلی جذابی خیلی ماهی خیلی با نمکی و خیلی شوخ طبعی من اگه پسر بودم حتما بهت پیشنهاد می دادم والا

وووووووی ببین من می گم خدا دعاهامو برعکس برآورده می کنه
همش دخترا عاشقم می شن
آخه این چه وضعیه؟؟؟؟؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.