اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

تمام شد


دوستان، همراهان، دانشجویان، کارمندان و ای همه کسانی که امروز اولین روز برگشتن تون به روال عادی زندگانی بوده بدانید و آگاه باشید که هرچند تمام شدن تعطیلات شیرین بسی تلخ و طاقت فرساست لیکن شما تنها نیستید..... به هر سو بنگرید شاهد چشمهای خواب آلود و خمیازه های طولانی خواهید بود

لذا بهتر است دست و پای خود را جمع نموده و دسته جمعی به چند مطلب اساسی بیاندیشیم

اول اینکه.... تعطیلات خود را چگونه گذراندیم؟ آیا خوب استراحت کردیم؟ به اندازه کافی تفریح نمودیم؟ فامیل های دور و نزدیک رو دیدیم؟ به کوهی دشت و دمنی یا کنار دریایی جایی رفتیم؟ هوای پاکی نفس کشیدیم؟ آنچه می خواستیم از خوردنی و نوشیدنی نوش جان نمودیم؟ کارهای عقب مانده سال پیش که به بهانه کمبود وقت پشت گوشمون بایگانی شده بودند را انجام دادیم؟

دوم..... برنامه مون برای سال آینده چیه؟ می دونیم؟ نمی دونیم؟ چقدر از رسیدن به برنامه هامون دست خودمونه؟

سوم...... می بینید خوشی های روزگار چه زود می گذرند؟ بعد ما همش به تلخی هاش فکر می کنیم! بعد همش می خواهیم تلخی ها زودتر تموم شن، غافل از اینکه اون تلخی ها هم جزئی از زندگی مون هستند، اگه بخواهیم زودتر تموم شن یعنی می خواهیم زودتر عمرمون تموم شه، پس قدر همه روزهای هفته رو بدونیم.... شنبه ها و یکشنبه ها و .... هم جزئی از عمرمون حساب می شن ها، به پامون می نویسن نامردا.....

چهارم..... احتمالا تو این تعطیلات با رفتن به جاهای جدید و برخورد با آدمهای مختلف یا فکر کردن به دغدغه های ذهنی به نتایج خوبی رسیدیم، شاید بعضی ها رو یه جوره دیگه شناختیم، تصمیم گرفتیم تو سال جدید یه آدمهایی رو از زندگی مون حذف کنیم بعضی های دیگه رو اضافه کنیم..... شاید افسوس کارهای نکرده پارسال و پارسالها رو داشتیم..... خلاصه ما وقت داشتیم بیشتر و بیشتر با خودمون خلوت کنیم و از دیده ها و شنیده هامون برای خودمون درس بسازیم..... 

راستش برای من عید خوبی بود کلی خوش گذشت، کلی با خودم خلوت کردم، کلی گردش و تفریح داشتیم، کلی مهمونی و مهمون بازی های خوب خدا رو شکر می کنم و امیدوارم برای همه سال خوبی شروع شده باشه و در ادامه هم سال خیلی خوبی باشه. 

پ.ن: چیه خوب دارم پیرزن می شم باید نصیحت کردن رو تمرین کنم دیگه.... خنده نداره!!!

یاس فلسفی.... چیبس و ماست

امروز معنی کلمه یاس فلسفی رو یافتم..... یعنی قشنگ درک کردم

ماجرا از این قراره که این فک و فامیل های ما همه گی دسته جمعی رفتن شمال، البته ما هم قرار بود بریم، ساک لباس هامونم جمع کرده بودیم و آماده بودیم که روز پنج شنبه ساعت 4 صبح به همراه برادرای عزیز و خانواده عمو و خانواده سعید بریم ولی ساعت 1:30 همون شب فهمیدیم چند نفری از این گروه تصمیم گرفتن چند روز دیرتر برن

از جمله خاله جان و سو..... منم از جایی که دوست ندارم جایی به جز تخت خودم بخوابم اونم تو این هوای سرد و احتمال اینکه اونجا مجبور شم با یه پتوی کوچولو بخوابم که تا صبح سگ لرز بزنم (خوب جمعیت زیاد کمبود امکانات می آره دیگه) در یک اقدام غافلگیرانه گفتم منم با اونا می آم

خبرهای بعدی حاکی از این داشت که نرفتن دقیقه 90 اینجانب بهت همگان را برانگیخت و مراتب شاکی شدن شون رو با تلفن های متمادی به اطلاع رسوندن چون خاله و سو و مامان و بابا برای نرفتن دلیل داشتن ولی بنده متاسفانه جز سرما و تختم و جای گرم و نرم و اینها دلیل قانع کننده دیگه ای نداشتم

حالا این روزها هی به این فک می کنیم که برنامه ریزی کنیم و بریم بهشون بپیوندیم.... دوره هم جمع شدن، داره بهشون خوش می گذره، هی زنگ می زنن پز می دن..... ولی نمی دونیم چرا از اینکه موندیم تنهایی تو خونه خرسندتریم.... و بازم نمی دونیم چرا فک می کنیم اگه بریم و از اتاقمون و اینا دور شیم تنها می شیم

یعنی درواقع بهتره اینجوری بگم فک می کنیم الان با اتاقمون و متعلقاتمون که باشیم تنها نیستیم ولی اگه بریم تو جمع اونهمه آدم دوست داشتنی که داره با هم بهشون خوش می گذره تنها می شیم یهویی

بعد فک کردیم این می تونه همون یاس فلسفی باشه لابد...... بعد باز هی فک کردیم چگونه از این مهلکه بیرون بریم؟ که جواب کاربردی ای یافتیم که ما را در ادامه مسیر یاری رساند و آن پاسخ حیاتی چیزی نبود جز بلعیدن چیبس و ماست موسیر.... تا فک نکنیم فردا قراره بریم تو یه جمع خیلی خوب که عاشق همه شون هستیم ولی اونجا حس تنهایی بدجوری در روانمون رخنه می کند.


سوال نوشت: شما تا حالا معنی یاس فلسفی رو دریافته بودید؟؟؟

امسال نباید بترسم.

از حدوده یک ماه قبل از عید دارم فکر می کنم به اینکه سال جدید باید چه کارهایی انجام بدم؟

می تونم بگم همه هدفهایی که برای پارسالم گذاشته بودم انجام شد، به علاوه فوق لیسانس که دیگه ازش ناامید شده بودم..... ولی برای امسال هر بار اومدم بهش فکر کنم فرار کردم نمی دونم چرا..... البته شاید بدونم، شاید دلیل اصلیش این بود که همش فکر کردم پارسال نمی دونستم تو تقدیر امسال به عزا نشستن سعید هم اضافه می شه

بعدم سعی می کنم کلا این فکر رو از سرم بیرون کنم و بگم بعدا بهش فکر می کنم..... و نتیجه این شده که تا حالا نمی دونم امسال رو بعد از تموم شدن تعطیلات و مهمون بازی و مسافرت رفتن و اینها برنامه زندگی من چیه؟

البته یه چیزایی که روتین زندگیه مثل کار و درس و طراحی..... ولی برای همونها هم شاید باید برنامه های واضح تری چید..... مثلا برنامه تغییر شغلم..... کی؟ چجوری؟ با چه دیدگاههای دنبالش بگردم؟ از کی ها کمک بگیرم؟‌و..... یا اینکه برای رسوندن خودم به امتحانها با چه برنامه ریزی ای بخونم؟ و اینکه زبان خوندن که دیگه نباید ازش در برم چجوری هدف گذاری کنم؟ چجوری زمانبندی کنم؟ باید امسال برنامه های مالی ام رو بیشتر بهش فکر کنم

ولی چرا حوصله ندارم؟ چرا زندگی اینقدر برام تلخ و طاقت فرسا شده؟ چرا اینقدر ترسو شدم؟

یه حداقل هایی تو زندگیم دارم که چسبیدم بهشون از ترس....... از ترس اینکه همینها رو هم از دست ندم

و این افتضاح ترین حالت ممکنه..... قرارمون این نبود..... باید تو این سن قویتر از این حرفها می بودم، من الان همون آدم بزرگی ام که هر وقت تو بچه گی بهش فکر می کردم، ازش توقع داشتم، قوی می دیدمش، خیلی کارا از دستش برمی اومد

پس اون آدم کجاست؟‌چرا اینقدر خسته است؟ چرا اینقدر ناتوانه؟ چرا اینقدر ناامیده؟ چرا اینقدر ترسوئه؟ چرا اینقدر قانع است به اینکه هیچی نداره،‌هیچی برای از دست دادن نداره ولی جرات بلند شدن از جاشم نداره..... می ترسه تکون بخوره و همونها رو هم از دست بده

می خوام یه شب با خودم خلوت کنم و از خودم بپرسم اگه پول و قدرت و تحصیلات و توان و همه چی به اندازه خیلی زیاد داشتم چکار می کردم؟ چه کاری می کردم که حالا می ترسم انجامش بدم؟ باید سنگهامو با خودم وا بکنم و به دل پر و بال بدم.... حتی شده تو رویا..... باید قلبم جرات پیدا کنه که خودش باشه و نترسه...... اونوقت بنویسم از زندگی چی می خوام و چی می خواستم که تو رویا می تونم ازش طلب کنم و برای دلم همه شون رو پس بگیرم..... 

شاید بتونم قوی بودن رو به خودم یاد بدم..... شاید بتونم نترسم و بشم همون آدمی که تو بچه گی آرزوشو داشتم

آرزوهای بچه گی ام رو یکی باید از این دنیا بگیره...... آره اون آدم فقط خودمم چرا نمی جنبم؟


پ.ن: این پست قرار بود چرکنویس باشه ولی نمی دونم چرا دارم منتشرش می کنم، شاید باید نترسیدن رو از همین الان تمرین کنم تا باورم بشه دیگه نمی خوام بترسم