اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

امسال نباید بترسم.

از حدوده یک ماه قبل از عید دارم فکر می کنم به اینکه سال جدید باید چه کارهایی انجام بدم؟

می تونم بگم همه هدفهایی که برای پارسالم گذاشته بودم انجام شد، به علاوه فوق لیسانس که دیگه ازش ناامید شده بودم..... ولی برای امسال هر بار اومدم بهش فکر کنم فرار کردم نمی دونم چرا..... البته شاید بدونم، شاید دلیل اصلیش این بود که همش فکر کردم پارسال نمی دونستم تو تقدیر امسال به عزا نشستن سعید هم اضافه می شه

بعدم سعی می کنم کلا این فکر رو از سرم بیرون کنم و بگم بعدا بهش فکر می کنم..... و نتیجه این شده که تا حالا نمی دونم امسال رو بعد از تموم شدن تعطیلات و مهمون بازی و مسافرت رفتن و اینها برنامه زندگی من چیه؟

البته یه چیزایی که روتین زندگیه مثل کار و درس و طراحی..... ولی برای همونها هم شاید باید برنامه های واضح تری چید..... مثلا برنامه تغییر شغلم..... کی؟ چجوری؟ با چه دیدگاههای دنبالش بگردم؟ از کی ها کمک بگیرم؟‌و..... یا اینکه برای رسوندن خودم به امتحانها با چه برنامه ریزی ای بخونم؟ و اینکه زبان خوندن که دیگه نباید ازش در برم چجوری هدف گذاری کنم؟ چجوری زمانبندی کنم؟ باید امسال برنامه های مالی ام رو بیشتر بهش فکر کنم

ولی چرا حوصله ندارم؟ چرا زندگی اینقدر برام تلخ و طاقت فرسا شده؟ چرا اینقدر ترسو شدم؟

یه حداقل هایی تو زندگیم دارم که چسبیدم بهشون از ترس....... از ترس اینکه همینها رو هم از دست ندم

و این افتضاح ترین حالت ممکنه..... قرارمون این نبود..... باید تو این سن قویتر از این حرفها می بودم، من الان همون آدم بزرگی ام که هر وقت تو بچه گی بهش فکر می کردم، ازش توقع داشتم، قوی می دیدمش، خیلی کارا از دستش برمی اومد

پس اون آدم کجاست؟‌چرا اینقدر خسته است؟ چرا اینقدر ناتوانه؟ چرا اینقدر ناامیده؟ چرا اینقدر ترسوئه؟ چرا اینقدر قانع است به اینکه هیچی نداره،‌هیچی برای از دست دادن نداره ولی جرات بلند شدن از جاشم نداره..... می ترسه تکون بخوره و همونها رو هم از دست بده

می خوام یه شب با خودم خلوت کنم و از خودم بپرسم اگه پول و قدرت و تحصیلات و توان و همه چی به اندازه خیلی زیاد داشتم چکار می کردم؟ چه کاری می کردم که حالا می ترسم انجامش بدم؟ باید سنگهامو با خودم وا بکنم و به دل پر و بال بدم.... حتی شده تو رویا..... باید قلبم جرات پیدا کنه که خودش باشه و نترسه...... اونوقت بنویسم از زندگی چی می خوام و چی می خواستم که تو رویا می تونم ازش طلب کنم و برای دلم همه شون رو پس بگیرم..... 

شاید بتونم قوی بودن رو به خودم یاد بدم..... شاید بتونم نترسم و بشم همون آدمی که تو بچه گی آرزوشو داشتم

آرزوهای بچه گی ام رو یکی باید از این دنیا بگیره...... آره اون آدم فقط خودمم چرا نمی جنبم؟


پ.ن: این پست قرار بود چرکنویس باشه ولی نمی دونم چرا دارم منتشرش می کنم، شاید باید نترسیدن رو از همین الان تمرین کنم تا باورم بشه دیگه نمی خوام بترسم

نظرات 1 + ارسال نظر
آفرین یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 09:49

سال خوش و سرشار از خیر و برکت برایتان آرزو می کنم. نوروزتان مبارک

فدات شم عزیزم ایشالا امسال دیگه غم نبینیو همش شادی داشته باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.