اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

چقدر به وجودت نیاز داشتم، مرسی که اومدی

از 18 سالگی که دیپلمش رو گرفته از ایران رفته یعنی به زور بردنش

اون وقتا دوست نداشته از ایران بره، نوجوون بوده کله اش پر از عشق های ناب نوجوونی و خنده های زیر زیرکی با دختر پسرهای هم سن و سال تو فامیل

دلش پر می کشیده برای باغهای خانوادگی و دوره همی های فامیلی و تا صبح با دختر دایی ها آهنگهای داریوش و ابی زمزمه کردن 

مدرسه و همکلاسی های دبیرستانی و دوستی های قشنگ 

ولی خوب جبر روزگار بوده لابد، می ره به یه دنیای دیگه و همیشه امیدوار بوده که یه روزی که اختیارش دست خودش بود بتونه برگرده.... ولی خوب روزگار عوض می شه و اونجوری می چرخه که.... 

اوایل که با عموی من ازدواج کرده بود، جز چند تا عکس و تلفن های کوتاه برای تبریک سال نو یا تولدها و اینها ارتباط دیگه ای نداشتیم

اولین بار که اومد ایران هیچکدوممون حاضر نبودیم به دیدن یه دختر به زعم خودمون پرمدعا بریم که لابد می خواد فخرهای کل خاندان به قول خودش با اصالتش رو به رخ مون بکشه..... ولی بابا رفت، که بابا اصولاً معادلاتش با بقیه فرق های اساسی دارند، اون روزا نمی شد فهمید به خاطر حفظ آبروی عمو جلوی خانواده خانمش رفت فرودگاه، یا به خاطر بدست آوردن دل آخرین عروس خانواده پیش فامیل خودش که بگه از طرف خانواده همسرم هم کسی به استقبالم اومد

دلیلش هر چه که بود تی تی (اسم خانم عموم رو قبلاً پروانه نوشته بودم ولی به خاطر اینکه نمی خوام با بی پروای خودمون اشتباه گرفته بشه از این به بعد بهش می گم تی تی) رو خوشحال کرد

بعدشم یه دعوت خیلی رسمی برای شام به همراه خانوادش و او که دوباره رفت....

سالها بعد اما تلفن ها صمیمی تر شد.... دفعه بعدی که با عمو اومد کمی یخ های رابطه شل تر شده بود، خودش هم بیشتر دوست داشت با ما وقت بگذرونه

شاید هم مهمترین دلیلش این بود که دوست داشت بچه هاش هم مثل خودش خاطره خوبی از ارتباط با کازین هاشون داشته باشن..... همیشه می گه من خیلی خوشبخت بودم که تمام دوران کودکی و نوجوونی ام رو با یه دنیا خاطره از بچه های فامیل مرور می کنم ولی حیف که بچه های من این شانس رو ندارند....... و همیشه دوست داره این فرصت رو بهشون بده

دفعه های بعدی که اومد ارتباط ها بهتر و بهتر شد و حتی وقتایی می شد که می گفت به عشق دیدن شماها و بچه های فامیل شما می آم...... یا وقتایی که بدون عمو، تنها با بچه ها می اومد برنامه می گذاشت که با ماها یه مسافرت چند روزه بره

آخرین باری که اومد علاوه بر این، چند روزی هم فقط با من و داداشی و موفرفری و سعید و دو تا برادراش یه هفته ای رو رفتیم باغشون تو طالاقان و کلی بهمون خوش گذشت، کلی عکس و فیلم و خاطره از اونوقت داریم که بعد از فوت سعید همه خدا رو شکر می کردیم که اون روزها رو با هم گذروندیم

دفعه قبلی هم که من رفتم آلمان درواقع به اصرار تی تی بود و عمو که می گفتن ما داریم می ریم آلمان تو هم بیا اونجا ببینیمت و خداییش هم همه جوره سعی می کردن بهم خوش بگذره

بعد از اونم همیشه اصرار داشتن که برم کانادا پیششون که خوب من از این سفر طولانی همیشه ترسیدم

.

اینها رو گفتم که بگم بعد از فوت سعید شاید بیشترین کسی که تو تمام روزها همراهم بود تی تی بود، از اونور دنیا هر صبح و هر شب زنگ می زد و نزدیک 1 تا 2 ساعت حرف می زد، نه تنها فقط با من بلکه با همه 5 نفر بقیه مون، همیشه می گه من شما 6 نفر رو بیشتر از کل فامیل خودم دوست دارم، خیلی بهمون لطف داره

از جایی که ما با خانواده سعید هم دختر خاله پسرخاله بودیم و هم دختر عمو پسر عمو همیشه می گه شماها مثل 6 تا بچه گربه هستید که با هم بزرگ شدید و حالا البته شدیم 5 تا

تو تمام این مدت همراه همه مون بود و نگران عمو، برای سعید همونجا هم مجلس ختم گرفتن، کلی همش نگران عمو بود و مواظبش..... و بالاخره همه تلاشش رو کرد که برای عید امسال بیان کنارمون باشن، خداییش هم اگه امسال نمی اومدن معلوم نبود حجم سنگین این عید غم انگیز رو چطور باید تحمل می کردیم

.

جمعه شب یعنی شنبه صبح زود اومدن و بعد از اینکه رسیدن خونه و وسایلشونو گذاشتن راه افتادیم سمت مزار سعید،دیروز 4-5 ساعتی رو اونجا بودیم، اونم بعد از خستگی سفری 33-4 ساعته با هواپیما، خیلی خسته بودن ولی یکراست می خواستن برن سرمزار

قراره این روزهامون با اونها بگذره و خدا رو شکر که از این آدمهای خوب و مهربون پست قبل رو این روزها کنارمون داریم.

کسی که بیشتر از خیلی از دوستا و آشناها و حتی فامیل های نزدیک تو این چند ماه نگرانمون بود و به فکرمون بود و علاوه بر همه اینها بلد بود چطوری پذیرش  بار یه غم بزرگ رو برات آسون کنه، کسی که هم باهاش خاطرات خوب و شیرین داریم هم تو روزای سخت روزگار کنارمونه

واقعاً از این قشر آدمها تو زندگی ک مپیدا می شن، خدا رو شکر که من یکی از بهترین هاشونو دارم.

نظرات 3 + ارسال نظر
دارچین چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت 08:58 http://darchin-baboone.blogsky.com/

با این توصیفاتی که تو ازشون کردی، مطمئن شدم که سختیهای نبودن سعید تو نوروز با بودن کنار همچین آدمایی خیلی راحتتره واسه همه و به خصوص تو!
خدا همه عزیزانت رو نگه داره واست دوست گلم!

آره واقعا قربونت برم دوستم

آمیتریس یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 23:47 http://amitrisashegh.blogsky.com/

چقدر مهربون ،و چه خوب که هستن تا تنها نباشین، عید اول رفتن عزیزان واقعا سخته.

آره عزیزم واقعا سخته خدا رو شکر که هستن

گلابتون بانو یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 17:51 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

جالبه آدمی که اون ور آب بزرگ شده این همه محبت و همراهی. اصلا چنین آدمایی کم پیدا میشن! خوبه که تو فامیل شما یکیش هست.

واقعا کم پیدا می شن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.