اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

تو ذهنت چی می بینی؟

وقتی سعید فوت کرد، همون روزای اول که خاله خیلی بی تاب بود یه روز کنارش نشسته بودم اونم بهم نگاه می کرد و هی زیر لب با بی تابی می گفت: چه کار کنم؟ حالا چکار کنم؟ کجا دنبالش بگردم؟ چجوری برش گردونم؟ الان کجاست؟ چجوری طاقت بیارم و .....

منم سعی می کردم آرومش کنم و باهاش حرف می زدم 

بهم گفت: من می دونستم، همیشه می دونستم.... همیشه خودمو تو این روزا می دیدم..... که به عزای بچه ام نشستم..... نمی دونستم کدومشون ولی می دیدم این روزا رو و قلبم آتیش می گرفت..... هر وقت عزاداری کسی می رفتم این صحنه ها برای خودم زنده می شد..... اون حس برام می اومد..... نگران می شدم که اگه روزی قرار باشه به عزای بچه ام بشینم باید چکار کنم؟ ...... بعدش سریع به خودم می گفتم ااااااااااه این چه فکر مزخرفیه..... صدقه می دادم..... ولی بازم این فکر می اومد دست خودم نبود

خاله شاید تنها کسی بود که همیشه نذر و نیازاش برای سلامتی بچه ها بود..... این و همه ما می دونستیم ولی هیچ وقت کنجکاو نمی شدیم..... مرتب غذا می داد کمک مادی می کرد و هر کاری که می کرد می گفت فقط برای سلامتی بچه ها..... یه وقتایی می شنیدیم ازش که می گفت به خدا می گم منو فقط با بچه هام امتحان نکن نمی دونستیم چرا اینقدر همیشه مضطربه


البته این خصلتش تو چیزای دیگه هم بود..... مثلاً همیشه می گفت می دونستم یه همچین خونه ای می خرم..... یا می خوام فلان ماشین رو داشته باشم و می دونم که می خرمش..... یا دلم می خواد تو این محله زندگی کنم و می دونم که به زودی تو این محل یه خونه این شکلی خواهم داشت..... خاله کلاً با آرزوهاش خیلی راحت برخورد می کنه و تقریباً هرچیزی که بدست می آره یا از دست می ده اینقدر قبلش ازش حرف زده که همه منتظرش هستند


ولی حرف اون روزش خیلی ناراحتم کرد..... خیلی روزا بهش فکر می کردم که این طفلک سالها با این کابوس زندگی کرده و از حالا به بعد باید با واقعیتش زندگی کنه

چند وقت بعدش که سرش خلوت شد یه روز بهش زنگ زدم و گفتم: به حرفای اون روزت خیلی فکر کردم و یادم اومد تو یه چیزی رو هم همیشه می گی که ما همه باهات مخالفت می کنیم..... اونم اینه که می گی: من دختر ندارم وقتی پیر شدم علیل و ذلیل شدم کسی ازم نگهداری نمی کنه پسرا هرچقدرم با محبت باشن جای دختر رو نمی گیرن و من همیشه تو جمع بعد از این حرفش می گفتم خاله چرا این حرفو می زنی مگه ما مردیم؟ اونم می گفت تو همیشه اینو می گی ولی اگه راست می گی از همین الان که سرحالم بیا پیشم که پیر شدیم حرف مشترک با هم داشته باشیم

بهش گفتم این حرف هم جزء حس هاته؟ گفت آره دقیقاً

گفتم ولی تو همین الانشم خیلی خیلی کمتر از سن ات نشون می دی و سرحال و جوونی (اگه کسی از خاله بپرسه چند سالشه خاله همیشه 10 سال جوونتر می گه و بازم اونطرف می گه اصلا بهت نمی آد، بعدش که سن واقعی اش رو می گه دیگه عمراً باور کنه مگر اینکه با بچه هاش بسنجه) 

گفت: چکار کنم این فکرم همیشه می کنم، حالا درسته که تا حالا جوون بودم ولی از این به بعد و بعد از رفتن سعید دیگه پیر می شم 

گفتم: اینجوری فکر نکن، وقتی این فکر اومد تو سرت به جای اینکه باهاش مبارزه کنی که قویتر بشه مثبتش رو فکر کن، به خودت بگو همونطور که تا حالا جوونتر از سنم بودم وقتی پیر هم بشم سرحالتر و جوونتر و سرپاتر از سن واقعی ام هستم، من همیشه جوونم..... گفتم هروقت این فکرا اومد تو مغزت اینجوری بهش فکر کن


ولی انگار واقعا دست خودش نیست..... یادم اومد زمانی که پرفسور ایران بود وقتایی که خیلی بهمون خوش می گذشت ناخودآگاه به دور و برم نگاه می کردم، به خیابونا، به هوا و آسمون و ماشینها..... و به خودم می گفتم روزی که نباشه این خیابون، این هوا،  این حس و حال برام خاطره می شه....

گاهی بهش می گفتم، اونم همیشه می گفت: چرا اینجوری فکر می کنی؟ مگه قراره کجا برم؟ 

هروقت یه ماشین عروس می دیدیم تو خیابون دلم می گرفت می گفتم: این عروسه الان دلش پیش یه آدم دیگه است و داره غصه می خوره..... پرفسور می گفت: تو خل شدی!

یا خیلی از روزای مهم سال همش ازش می پرسیدم سال دیگه این موقع تو کجایی... من کجام؟؟؟ اونم همیشه تعجب می کرد.... می گفت سال دیگه هم هرجا باشیم باهم ایم..... 


 حالا می دونم چقدر چقدر مهمه که با فکرت و تصور ذهنی ات چی رو جذب کنی!!!! 

نظرات 12 + ارسال نظر
آیدا پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 01:22

منم باید تصوراتم رو درست کنم.

کار خوبیه

مانا-آش شله قلمکار سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 10:56 http://sooratakam.persianblog.ir

سلام
سرن نیمه شب کیسه ی آبش پاره شد . هنوز توی اطاق زایمانه . خبرهای جدید رو توی وبلاگم می نویسم .

دعا کنین براش

هی وای من اومدددددددددددم

مریم سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 10:55

عزیزم یعنی امکان ازدواجت با پرفسور صفره؟ خوب شاید کارت درست شد رفتی پیشش یا اون برگشت؟

من دیگه بهش فکر نمی کنم هرچند که از اولشم ته دلم مطمئنم نبودم این اتفاق بیافته نمی دونم چرا

بانو سرن شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 12:10 http://banooseren.blogfa.com/

درسته هر چجوری از دنیا بخواهی دنیا همونجوری برات پیش میاره.
اما خیلی از ماها بلد نیستیم زندگی کردنو و ترسامون از همین جا شاید ناشی میشه.

متاسفانه

بهار جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 00:05 http://positive-energy.blogfa.com/

منم خیلی چیزهای خوب و بد رو با تصویر ذهنی به دست آوردم میگم حالا که این تصویر برای خاله ات خوب کار میکنه باید یاد بگیره مثبت فکر کنه

درسته ولی یه وقتایی دست خودم آدم نیست

باران پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 15:25 http://pb-90.blogfa.com/

دقیقا خیلی مهمه که چطور تو ذهنت اتفاقات رو تصور کنی خواسته هات رو تجسم کنی و جذبشون کنی اما نمیدونم چرا این افکار منفی همیشه انقدر قوی هستند همیشه اول اونا میان بعد مجبوری بگی ای بابا این چه فکریه میکنی و بعد تغییرش بدی به فکر مثبت به اون چیزی که واقعا دلت میخاد...

باید بیشتر رو خودمون کار کنیم باران جون باید یاد بگیریم دنیا هنوز قشنگه
من و تو و کسایی که نمی تونیم فکرای قشنگ بکنیم از دنیا ناامیدیم

reihaneh banu چهارشنبه 14 اسفند 1392 ساعت 16:05 http://:-)

منم ترس دارم از تصویر سازی آینده. چون چند بار برام پیش اومده که خیلیییی عمیق تصویر سازی کردم و خیلی خیلی هم تلاش کردم و نشده. اینه که خیلی ضربه خوردم بعد از نشدنش. چون آدم نمیدونه با واقعیتی که به هیچ وجه نمیتونه باهاش رابطه بر قرار کنه باید چه کنه.

اینه که خیلی وقته تصویر سازی ندارم. فقط قبل خواب به آرزوهام (حتی اون محال هاش) فکر میکنم و باهاش حال میکنم و کیف میکنم و گاهی حتی خوابش رو میبینم.... گاهی فکر میکنم ۲تا دنیا دارم. یه واقعی، یه اونی که تو ذهنمه....

همونی که قبل از خواب بهش فکر می کنی خیلی عالیه ادامه بده

آفرین سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 19:50

مرسی

گلابتون بانو سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 17:02 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

راست میگی. تصورات ذهنی آدم خیلی مهمه.
من خودم همیشه از تنهایی و از دست و پا افتادن تو دوره پیری می ترسیدم. تا این که هفته پیش کلی فانتزی تو ذهنم از دوره پیری ساختم و یه پست هم راجع بهش نوشتم. دلم می خواد دیگه تصویرم از پیری این جوری باشه.

آفرین چه کار خوبی کردی
مطمئنم با بدنیا اومدن خانم کوچولو کلی انرژی مثبت به خونتون اومده
ایشالا سلامت باشید

پرنا سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 12:03 http://mylifestyl.blogsky.com/

منم که واسه بار دومه واست کامنت میزارم دوست دارم بگم که همه ی ارزوهای خوب،ادمهای خوب (نه الزاما پروفسور...بهتر از اون) و اتفاقات خوب و شاد رو از ته دل واست میخوام!
و امیدوارم که به زودی جذبشون کنی تا این وحیط وبلاگ ات همینطور که خودت میخوای همیشه شااااد شاااد باشه

مرسی عزیز دلم ممنون که به یادمی چه با کامنت چه بی کامنت

دارچین سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 11:15 http://darchin-baboone.blogsky.com/

خیلی جالبه که منم مثه مشتاق همیشه تو رو کنار پروفسور و البته نه تو ایران تصور میکنم، ببین ما داریم کلی انرژی مثبت واسه تو میفرستیم خودتم تکمیلش کن!
یه کاری که خودم میکنم اینه که شبا قبل از خواب به همه چیزای خوبی که دوست دارم فکر میکنمو خودمو دقیقن تو اون شرایط تصور میکنم انقدر واقعی که لبخند به لبم میاد که خیلی موثره و میدونم که تو طول شب ذهنم روشون کار میکنه!

ولی خودم همچین حسی ندارم
آفرین خوش به حالت این بزرگترین نعمته من تو سالهای گذشته اینقدر آرزوهام سرکوب شدن که دیگه فکر مثبت کردن برام سخت شده

مشتاق سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 09:58

من همه ش فک میکنم یه روز با پرفسورتون خوب و خوش برای همیشه در کنار همین.

مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.