اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اگه یه روزی رییس یه جای مهم بشم خودمو استخدام می کنم

یه مثلی هست شمالی می گن "من مرا قربان" من الان تو همون وضعیتم.....

 از خودم خوشم می آد که کار راه اندازم.... همیشه دنبال راه حل می گردم و خدا رو شکر معمولاً هم خدا کمکم می کنه البته گوش شیطون کر و خودم خودمو چشم نزنم و اینها


آقا ما هی این چند روز داشتیم فک می کردیم چهارشنبه ساعت 8-10 صبح کلاس خوب اوکی

ولی بعدش دیگه کلاس نداشته باشیم تا 4 بعد از ظهــــــــــــــــــر که چی بشه آخه

بعدترش کلاس داشته باشیم تا 9 شب رو کجای دلمون بزاریم!!!!!!! یعنی تا برسیم خونه می شه 12

تازه کدوم ماشینی ما رو می آره اون وقت شب؟؟؟ سرویس های دانشگاه که تازه از باراجین راه می افتادن بنا به اظهارات اینوری ها و اونوری ها ته تهش ساعت 8 راه می افتاد که تازه از دانشگاه ما تا باراجین هم خودش مسیری بود

اگرم می خواستیم ماشین ببریم که یعنی از 5-6 صبح باید راه می افتادیم و بعید بود 9 شب حال رانندگی تو این جاده خفن رو داشته باشیم که تازه شاید 11 شب برسیم اونم با شیرمردان راننده جاده که یقیناً نخواهند گذاشت ما جان سالم به در ببریم


این بود که امروز سایت را زیر و زبر نموده و دریافتیم همون استادی که کلاس 8-10 صبحش را برای ما گذاشتن ساعت 10-12 هم همون درس رو داره 

تا همینجا کمی خوشحالی بر ما مستولی گشت

بعد دوباره چرخیدیم و دریافتیم به همین روال استادهای ساعت 4-6 کلاس 2-4 و همچنین ساعت 7-9 ساعت 5-7 هم کلاس دارند 

و اینگونه بود که ما بسی نفس راحت کشیدیم 

حالا فقط مونده 1- راضی کردن این اساتید که ساعت ها رو جابه جا کنیم

2- راضی کردن فرعون که به جای چهارشنبه، پنج شنبه بریم سرکار

3- اطلاع از ساعات حرکت اتوبوس های معمولی تهران- قزوین چون ظاهراً اتوبوس های دانشگاه فقط همون 5 صبح حرکت می کنند


برای روزهای جمعه هم که از 8 تا 4 بعد از ظهر یه ضرب کلاس داریم شاید ماشین ببریم چون 4:30 صبح از خونه بیرون اومدن و سوار اتوبوس 5 صبح شدن کمی غیرمعموله، فقط خدا کنه بتونیم رانندگی کنیم و کم نیاریم


ولی کلاً از خودم خوشم اومد الان چراشو دقیقا نمی دونم....... شاید چون دارم با قضیه کنار می آم 


اندر احوالات دانشجو شدن ما

خدا رو شکر که شنبه رفتیم قزوین ثبت نام کردیم و اونروز هوا بسی خوب بود و از فرداش چنین و چنان برفی گرفت که مطمئنا شاهد و ناظر هستید

البته ماجرای رفتن و برگشتنمون کلی داستان داشت که همانطور که واضح و مبرهن است حالی برای نوشتن نبود و نیست

فقط بگیم که قبل از رفتن به قزوین از صبح علی الطلوع دنبال یه کار اداری بودیم و انجام شد، بعدش کوبیدیم تخته گاز رفتیم، اونجا هم هی از این اتاق به اون اتاق....... بعدش دیگه خسته و کوفته و مرده و سرمازده بودیم...... که نشستیم تو ماشین و بخاری رو روشن کردیم، آفتاب بی جونی هم بر ما می تابید و آآآآآآآآآآآآی خوابمون گرفته بود که تو عمرمون اینگونه بی هوش خواب نشده بودیم

خلاصه همش مواظب بودیم سرعتمون از 110-120 تجاوز نکنه که چشممون بد جوری گرم بود، هرچه هم صدای ضبط رو بالا می بردیم و یا خودمونو با خوردن تنقلات سرگرم می کردیم فایده ای نداشت

خلاصه به هر زحمتی بود خودمونو به منزل رسوندیم ولی حالا دیگه بدجوری از این مسیر و رانندگی خسته کننده اش می ترسیم

قبل از رفتن برای ثبت نام فرعون با ما شرط کرده بودند که وسط هفته کلاس برنداریم، ولی مگه انتخاب واحد ترم اول دست ما بود، ما فقط مراحل ثبت نام رو انجام دادیم و گفتند برنامه کلاسی رو در سایت تقدیم حضورمون می کنند.... و حالا می بینیم که چهارشنبه و جمعه از 8 صبح کلاس داریم...... البته چهارشنبه تا 9 شب کلاسمون طول می کشه

نمی دونیم چه خاکی برسرمون بریزیم........ از طرفی فرعون....... از طرفی صبح زود رسیدن به قزوین که با فرض استفاده از سرویس های دانشگاه باید ساعت 5 صبح در ترمینال آزادی سوار بر اتوبوس باشیم یعنی 4:30 راه افتاده باشیم........ از طرفی برگشتن از دانشگاه آنهم ساعت 9 شب.......

خلاصه اصلا نمی دونیم این قائله چطور قرار است ختم به خیر شود

خدا به داد برسد

قرارهای گروهی، چهاردهم و پانزدهم

من این مدت تنبلی کردم ما و دوستان خوب گروه هدفمون طبق روال ماههای قبل هم دی ماه و هم بهمن ماه رو هم دوره هم جمع شدیم

اولین پنج شنبه دی ماه برای من خیلی سخت بود برم، برنامه سرمزار رفتن هم داشتیم اونم که کرج بود ولی خودم رو برای 1 ساعت رسوندم چون می دونم دوستام همه تلاششون رو می کنند که سرقرار ها بیان و با همه مشکلات می آن به احترامشون رفتم

انصافا هم همین چیزهاست که گروهمونو تا حالا سرپا نگه داشته ایشالا به امید پروردگار بتونیم این گروه و روح دوستی و محبت بین بچه ها رو زنده نگه داریم

خیلی خوشحالم که جمعمون اینقدر خوب و فعال و دوست داشتنی هستند

پنج شنبه گذشته هم جلسه بهمن ماه رو برگزار کردیم و بازم مثل همیشه کلی به هم روحیه دادیم و کارهای همدیگرو بررسی کردیم.

خدایا شکرت 

چندین خبر بد، یک خبر خوب

حوصله نوشتن ندارم

دلم نمی خواد از غم و غصه بنویسم، از اتفاقهای ناگواری که یکی بعد از دیگری برای خانواده افتاده

دلیل نوشتن امروز فقط 2 چیزه


اول التماس دعــــــــــــــــا برای یک خانم 30 ساله که امروز 9 روزه که تو کماست و سطح هوشیاریش هم در بهترین حالت 9 بوده

خواهش می کنم براش دعا کنید

اینهم یکی از بچه های فامیله که از بچه گی می شناسیمش و متاسفانه تصادف کرده

و با احتساب ایشون بعد از سعید این چهارمین تصادف جوونای فامیل بوده

که اون دو تای دیگه با جراحاتی در حد چند روز بیمارستان بودن خوب شدن


دیگه سر شدم انگار نمی فهمم داره دور و برم چه اتفاقاتی می افته 

شایدم دارم دیونه می شم


و اما خبر دوم که یه کوچولو انگیزه نوشتن بهم داد

قبول شدنم تو تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد بود

مدیریت اجرایی رشته ای که خیلی دوست داشتم قبول بشم و انصافا هم تعداد شرکت کننده هاش از همه رشته های غیر مرتبط زیاد بودن (از جمله خودم که از شیمی وارد این رشته شدم)

و دانشگاه قزوین، امیدوارم امسال بابا بهانه نیاره و مثل پارسال که نگذاشت برم آمل اذیت نکنه


خدا رو شکر بالاخره غول این کنکوره ارشد شکست