اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

دیروز از صبح تو شرکت هق هق می کردم، اصلا دست خودم نبود اشکم بند نمی اومد، تا جایی که خانم مدیرعاملون اومد کلی باهام حرف زد ولی همون موقع هم من نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم یا یک کلمه درجواب نصیحت هاش بگم، یه دکتر خوب معرفی کرد منم زنگ زدم برای وقت گرفتن که برای هفته آینده وقت داد، زنگ زدم به مامان و گفتم می ریم تو مطب می شینیم بین مریض باید ببیندت دیگه بالاخره نمی شه که نبینه، ساعت 2:30 صورتمو شستم و راه افتادم، یه آهنگ دوب دیس گذاشتم تو ماشین پنجره رو باز کردم که باد به صورتم بخوره و همش به خودم می گفتم دیگه گریه نکن خواهش می کنم مامان نباید بفهمه چقدر نگرانی

بعدشم که رفتم خونه همش سعی می کردم مثل بچه های خطاکار تو صورت مامان نگاه نکنم، رفتیم پیش دکتره، خدا رو صدهزار بار شکر گفت چیز جدیدی نیست همون شوک عصبیه که روز اول وارد شده و یه فلج عصبی ایجاد کرده

درواقع چشم نمی خواسته ببینه، البته نه اینکه این خودش بد نباشه ولی نگرانی من از این بود که بیماری دیگه ای هم علاوه بر اون باشه

دکتره کلی با مامان حرف زد و سعی کرد مرگ خواهرزاده 29 ساله اش رو یه امر طبیعی و خواست خدا و اینا جلوه بده، مامان هم مثل بچه های خوب فقط بهش نگاه کرد و هیچی نگفت، دکتر گفت 3 تا 6 ماه طول می کشه که چشمش خوب بشه، طفلی مامان دلم براش سوخت همین الانشم حسابی خسته و کلافه شده

بعدشم دارو نوشت و از مامان پرسید مایل هست داروهای آرام بخش هم بهش بده که مامان نخواست و اومدیم

منم که اینقدر سر شده بودم انگار رفتیم با هم سینما اصلا هم درد نداره

وقتی اومدیم بیرون گفتم خوب مامان حالا بریم خرید..... بیچاره داشت شاخ درمی آورد، گفت خرید چی؟ گفتم واسه داداشی کادوی تولد بخریم، لابد پیش خودش فکر کرده مردم دختر دارن ما هم فکر می کنیم داریم این چقدر بی رگه

ولی واقعا دلم نمی خواست نگرانی و ناراحتی ام رو ببینه، حس کردم هرچی بیشتر فکر کنه چیزیش نیست زودتر به خودش مسلط می شه

خلاصه که به زور بردمش صفویه کمی پیاده روی کردیم، یه پلیور برای داداشی خریدیم و برگشتیم


از همه دوستای گلم که دعا کردن ممنونم، ایشالا خودتون و خانوادتون در سلامت و در پناه خدا باشید


بعدا نوشت: راستی فکر کنم نگفته بودم 13 آذر روز خاکسپاری "س" بود و 14 آذر روز تولد داداشی.............

آیدا جونم این نقطه چین یعنی توضیح بیشتری به ذهنم نمی رسه 

نظرات 12 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 01:21 http://positive-energy.blogfa.com/

پستهای این صفحه ات رو خوندم راستش نمیدونم چی بگم!
وقتی نوشته هاتو میخونم میدونم از چی نوشتی از یه غم بی پایانه، فقدان یه آدم جوون اون هم ناگهانی
ولی چاره ای نیست خدا رنجی رو بیشتر از حد تحمل آدم بهش نمیده شاید ماها نتونیم بفهمیم ولی کنار هر دردی یه چیزی هست.
امیدوارم زودتر مادرت خوب بشه و به زندگی عادی برگردین
ببخش هر وقت میام پر حرفی میکنم

مرسی عزیز دلم ایشالا هیچ وقت غم نداشته باشی

زهرا دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 19:16 http://pichakkk.blogsky.com/

خدا رو شکر که مشکل جدی ای نبوده.
امیدوارم که هر چی زودتر این حالت عصبی از بین بره و مامان به آرامش برسن

فدات شم مهربونم

آیدا دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 15:55

خدا رو شکر که فقط شوک عصبی ئه. ایشالا که زودتر خوب بشن.
تابشتون چند سال پیش پلک مامانم منم افتاده بود چون بد براش بوتاکس زده بودن، چشم بابام هم پانسمان داشت چون عمل کرده بودن. بعد من و خواهرک هی اذیت می کردیم و بهشون می گفتیم شبیه روباه مکار و گربه نره شدید! نه! شدید دوتا گربه نره! و از این حرفا.
چون می خواستیم غصه نخورند.
نسیم جان مامان و باباها نمی دونم چطور اما یه جوری می فهمند که ماها سعی داریم به این روش دلداریشون بدیم و به خاطرش ته دلشون لااقل خوشحال میشن.

آره منم فکر کنم می فهمه دارم تلاشمو می کنم
ممنونم آیدا جونم

الهام ب دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 09:41

نگران نباش. ایشالا که زود خوب می شه. خوب کاری کردی مامانو بردی خرید. بازم ازین برنامه ها بذار. سرش گرم باشه و فکر و خیال نکنه. الان نقش تو خیلی مهمه.

سعیمو می کنم

مشتاق دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 07:58

عزیزم ایشالا با دعای همه دوستان مادرتون زودی خوب میشین و شادی ای که شاید حتی الان تصورش براتون غیرممکنه به جمعتون برمی گرده.

مرسی عزیزم ایشالا

پروانه دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 07:58 http://margazideh.blogsky.com/


خدارو شکر که چیزی نیست . . .
مراقب خودتون باشید دوست جونم
دنیا خیلی وقتا خیلی سخت میگیره

ممنونم دوست جونم

سمفونی دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 00:41 http://samfooniemordegan.blogfa.com

خدارو شکر که مشکلی نبود. ایشالااین روزا میگذره و روزای خوب میاد. تو نباید امیدتو از دست بدی

فدات شم

نرگس یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 23:15

خدا رو شکر

مرسی نرگسی

کــــولــــی یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 19:13 http://kolibazi.persianblog.ir

وای خدا رو شکر که چیز خاصی نبوده
این چند روز از فکرت در نمیومدم
اینقد که به همسری داشتم میگفتم چقدر ناراحتم و اونم خیلی ناراحت شده بود
گفت از قول منم تسلیت بگو
همش برای خودتو مامانت دعا میکردم
خدا رو شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

مرسی عزیزم سلام منم برسون

وینا یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 15:46

خدا را شکر

ممنون

پرنده گولو یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 12:34

خدا رو شکر که فقط شوکه عصبیه
امیدوارم خیلی زودتر خوب بشن نسیم جانم

فدات شم مهربون

mana یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 12:32

خدا رو شکر که چیزی جز اونی که فکر میکردین نبوده.. خدا بهتون صبر و آرامش بده

مرسی عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.