اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

هر کس هر آنچه ندارد.....


چند سال پیش یه آقای همکاری داشتیم که تفاوت سنی زیادی با ما نداشت، خانمش هم تو شرکت خودمون کار می کرد..... زن و شوهر شوخ و سرزنده ای بودن....... خانمه هم ولش می کردی کار و میز و زندگیشو ول می کرد و تو واحد ما ور دل شوهرش بود و دوتایی خدای جک گفتن و دست انداختن این و اون بودن و خلاصه روحیه گروه بودن

پدر خانمش هم تو همون شرکت ما بود...... و دوست قدیمی بابای من و مدیرعامل اصلی......... یعنی اینجوری که اینها به مدیرعامل می گفتن عمو ........ دیگه خودتون تصور کنید

دیروز تو فیس آن لاین بودم آقاهه اومد تو چت، البته خانمش هم کنار دستش نشسته بود ........

 

من می پرسیدم: خوبین؟ پسر گلتون خوبه؟

اون می گفت: عشق و حال می کنی دیگه! بی خیال ازدواج و تعهد و ...... بهترین کار دنیا رو می کنی


من می گفتم: تولد پدر خانم تون بود.... آخی همکار قدیمی ما..... عکسهاتونو دیدیم..... تو خونه خودتون براش تولد گرفته بودین! سورپرایزش کردین؟ چه قشنگ!!!!!

اون می گفت: وااااااااااای عکسهای پاریس و بلژیک و آلمانت و دیدم........ خدایی شماها زندگی می کنید نه ما!!!!!!

سیزدهمین قرار گروهی


سیزدهمین قرار گروهی مون هم اولین 5 شنبه آذر یعنی 5 شنبه ای که گذشت برگزار شد...... اونم خونه یکی از دوستان که خوشبختانه تازه عقد کرده و در واقع همه مون رو به این مناسبت دعوت کرده بود، گیس گلابتون عزیز هم این دفعه دعوت بودند

ما ساعت 10:30 رسیدیم و گزارش کارهای ماه پیش رو دادیم...... دو تا هدف جدیدی که قرار بود هر کسی برای تا آخر سال مشخص کنه آماده کرده بودیم....... ایرادهای کوچیک همو تو انتخاب هدف گرفتیم و برنامه ریزی مونو برای چندماه آینده انجام دادیم و پیمان ها رو بستیم.

گیس گلابتون عزیز هم به جمع ما پیوستند، با اینکه ایشون مهمون بودند ولی بازم ازشون سوال پرسیدیم و ایشون هم مثل همیشه راهنمایی مون کردند.


سرماخوردم


شدیـــــــــــــــــــــداً سرماخوردیم
دیروز رو موندیم تو خونه و استراحت کردیم......... استراحت که چه عرض کنم کعنهو میت در نقطه کوری از منزل افتاده بودم و توان حرکت به نقطه دیگری نداشتم
عین مگسی که با مگس کش رو سرش زده باشی و خودشم ندونه زنده است یا مرده........ همونجوری شده بودیم
مامان جانم هم نبود تک و تنها و بی کس و ....... 
این دستهایی که می بینید به سمت این دختر توی عکس دراز هستند و دارن بهش انرژی می رسونند، اینها ما نبودیم ها
ما خودمون برای خودمون سوپ پختیم......... خودمون لیمو شیرین آب گرفتیم........ خودمون ویتامین سی در آب افکندیم ...... یعنی از زور بی کسی مجبور بودیم هراز چند ساعتی یه تکونی به تن بی جانمان بدهیم تا بی حال تر نشیم و با اینکه ذره ای میل نداشتیم خودمون رو مجبور می کردیم که هم بپزیم و هم بخوریم........
تازه عصرش هم مادرجانمان از مسافرت برمی گشتند و مجبور شدیم شال و کلاه کنیم و بریم دنبالشون...... چون بقیه یا سرکار بودن یا دانشگاه.......
ولی خدا رو شکر مامان جانمان از مسافرت برگشتند........
 الانم اگه از احوالاتمون جویا باشید داریم چرت می زنیم و آب دماغمونو بالا می کشیم و به سختی نفس می کشیم و استخونهامون درد می کنه و .......
خلاصه که بدحالی داریم بــــــــــــــد 

صرفاً جهت .....

اول نوشت: این نوشته صرفاً جهت جلوگیری از گیر کردن در سندروم فرار از نوشتن می باشد و ارزش دیگری ندارد.


دوم نوشت: عکس هیچ ربطی به موضوع نداره، صرفاً چون بهم آرامش می داد و ازش خوشم اومد گذاشتم. (درواقع اگه بخواهید فکرشو بکنید اصلاً موضوعی نداشتم لذا عکس مرتبط قابل سرچ نبود)


باید برای پس اندازهای جسته و گریخته ام برنامه مدونی می گذاشتم همچنین برای خرج و دخلم، آخه تو برنامه 5 ساله ام خرید خونه دارم..... به همین مناسبت تصمیم گرفتم از اول آذر به مدت سه ماه تمام خرج هامو یادداشت کنم که دستم بیاد حدودا هرماه چقدر پول برای خرج های روزانه و دم دستی لازم دارم تا رو بقیه پولم حساب کنم...... لذا تو همین چند روز که دارم می نویسم عجیب غریب داره خرج پیش می آد..... اینقدر که دارم پشیمون می شم...... اگه اینقدر قانون جذب کار می کنه شاید بهتر باشه به جای خرج کردن ها از خوستگارها بنویسم تو دفترم....... شاید کیفیت و کمیتشون مثل خرج کردنهام 10 برابر شد..... والا به غرآن


از صبح احساس سرماخوردگی می کنم، تب، سنگینی سر...... دلم می خواد برم خونه و تا عصر که کلاس طراحی دارم تو تختم ولو شم....... ولی با این اوصاف محتمل تره که تا عصر اینجا بمونم و کلاس طراحی رو کنسل کنم که به استراحت برسم


دیشب دلم گرفته بود خیلی خیلی زیاد، فیلم هایی که گیس گلابتون تو وبلاگش نوشته رو به سی دی فروشی محل سفارش داده بودم، عکس پرفسورم رو سی دی ریختم، رفتم که هم فیلم ها رو بگیرم و هم یه کپی رنگی از عکسش که از این هفته نقاشی اونو شروع کنم، فیلم ها که آماده نبود، عکس هم که دادم یارو پرینت بگیره با دیدنش رو کامپیوتر همچین زیرلب می خنده که انگار دست یه بچه دبیرستانی نابالغ نامه عاشقانه پیدا کرده..... بعدشم با یه حالتی می پرسه می خواهید رو کاغذ و اندازه عکس براتون پرینت بگیرم؟ خیلی جدی گفتم نه لازم نیست لطفا اگه کیفیتش خراب نمی شه بزرگش کنید و رو همون کاغذ آ4 معمولی کفایت می کنه........

شب به پرفسور گفتم، می گه تو زیادی حساس شدی رو این قضیه شاید لبخند یارو از رو تحسین بوده و آرزو کرده که کسی عکس خودشو ببره برای پرینت...... نمی دونم شاید


جمعه عصر با لیلا و خواهرش رفتیم گلستان تمام مدت یاد اونروزی بودم که با منیره رفته بودم شاید 2-3 سال پیش چقدر شوق داشت برای اینکه پسره می خواد بیاد خواستگاری اش، داشت واسه لباس اون تو شب خواستگاری کمربند و کراوات انتخاب می کرد و می خرید و کلی خوشحال بود، حتی حالشو نداشتم برای لیلا تعریف کنم، شب تو فیس براش مسیج گذاشتم، فرداش بهم زنگ زد گفت باورت می شه دیشب تمام مدت منم داشتم به اون شب فکر می کردم، حتی به همسرم گفتم بیا بریم گلستان اونم گفته باشه بریم، ولی خودم دیگه پی اش رو نگرفتم فکر کردم بدون تو مزه نمی ده حتی اگه کسی که اون شب به عشقش دنبال کمربند و کراوات بودم کنارم باشه.


تازه دیشب بنی هم زنگ زد، تو ماشین با شوهرش و بچه ها بودن همه شون عجیب سرماخورده بودن داشتن می رفتن دکتر، بعد یه لحظه که طرف پیاده شده می گه به نظرت از کارم استعفا بدم بشینم خونه؟ تعجب کردم.... سکوتم رو که دید گفت خیلی خسته شدم از درس و کار و بچه داری و رضا هم اصلا کمکم نم یکنه، اولش کمی باهاش شوخی کردم بعد گفتم واقعا کمک نمی کنه؟ با یه آه سردی گفت نه واقعا بار همه چی رو دوش منه..... گفتم پس استعفا بده از چی می ترسی نترس بازم کار گیر می آری...... بهتر از اینه که خودتو از پا بندازی یا بچه هات با مشکل بزرگ بشن، گفت آخه دارم پست می گیرم، تازه اگه مامانم بفهمه می کشتم...... بعدم گفت، بهت حسودی ام می شه...... گفتم احمق جان تو اینقدر چیزا برای حسودی داری که حتی فکر حسودی به یه نفر دیگه مثل من به سرت نزنه.


نمی دونم چرا هرکسی رو که تو زندگیم کلا خط زدم دوباره و بطور جدی برگشت، حالا ما رو کچل فکر و خیالی هم نداشتیم ولی دیگه از وقتی شرکتمونو عوض کردیم جوری بی خیالش شدیم که انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته، اوایل که هفته ای یکبار به بهانه کلاس زنگ زد ببینه می رویم یا نه، هی ما گفتیم نمی رویمو نرفتیم چون کار داشتیم یا مهمون داشتیم........ حالا هم هر روز به بهانه پرسیدن سوالی، رسوندن خبری، کار اداری ای چیزی سعی می کنه یه ارادتی عرض کنه و یه زنگی بزنه یا اس ام اسی بده...... حوصله اشو ندارم دیگه.