اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

نمی شه باور کرد

انگار هیچکدوممون دلمون نمی خواد باور کنیم که جدی جدی رفتی

برای همیشه....... دوره هم که هستیم از خاطراتت می گیم ولی نه اینجوری که انگار قراره ادامه نداشته باشه....... 

به رفتن سر اون مزار هم عادت کردیم....... انگار جاییه که همه وقتی می رسیم اونجا یا باید برات یاسین بخونیم یا راجع بهت حرف بزنیم یا زاغ سیاه دخترهایی که می آن یا اومدن و رفتن و چوب بزنیم

دیگه مثل روزای اول به این فکر نمی کنیم که تو رو آوردن اونجا، روی صورتت رو باز کردن، خاله بوست کرد..... بعدش دوباره روتو بستن و خوابوندنت زیر اونهمه خاک........ دیگه گریه نمی کنیم....... سعی می کنیم به اون صحنه فکر نکنیم

اصن مخصوصا اونجا زیاد می مونیم که وقتی برگشتیم ناهار نداشته باشیم.......... دلمون املت می خواد، از همون املت هایی که تو درست می کردی....... می گفتی از اون قهوه چیه تو جاده چالوش یاد گرفتی

"آ" می گه من درست می کنم "سو" می گه نه بزار من درست کنم تو از "س" پرسیده بودی چطور درست می کرد؟ 

"آ" می گه آره پرسیدم ولی یادم رفت روغن رو کی می ریخت، می خواستم ازش بپرسم ولی..... دیگه وقت نشد!!!!

"آ" رب می ریزه تو ماهیتابه..... می گه تو گفتی قهوه چیه به جای گوجه رب می ریخته

خاله می آد یه کمی آب بهش اضافه می کنه "آ" می گه مامان آب زیاد ریختی! خاله می گه نه "س" می گفت باید آب بریزیم توش

می گم یه کم پیازداغ هم بهش اضافه کن....... "آ" می گه نه "س" پیاز داغ نمی ریخت، می گم خوب به خاطر اینکه اون پیاز داغ دوست نداشت، منم که دفعه پیش بهش گفتم پیاز داغ بریز گفت من دوست ندارم شما هم نخورید

"آ" می گه پس نمی خوریم دیگه! 



"سو" اون ور اوپن نشسته من اینور، نگاش می کنم، سعی می کنه نگام نکنه، هردوتامون بغض داریم..... بهش می گم می دونی چند سال دیگه که بچه دار شدی بهش می گی تو یه عمو داشتی که هیچ وقت ندیدیش

سرشو بلند می کنه چند ثانیه به هم نگاه می کنیم و اشک تو چشمای هردومون جمع می شه

بعد من فکر می کنم این چه مزخرفی بود گفتم



داداشی می آد بازم حالش خوب نیست بازم چشماش پر از اشکه، بازم بی تابه، بازم صداش یه جوره دیگه است

می گه کمرش درد می کنه، خاله می گه بازم توی تاریکی و سرما رفتی سر مزار، حتما کمرت باد خورده، پامی شم کیسه آب گرم رو پر می کنم و روی کمرش نگه می دارم

می گه آخـــــــــی خدا عمر طولانی بهت بده....... بوسش می کنم



خاله داره عکسها رو نگاه می کنه و راجع به هرکدوم حرف می زنیم و خاطره اش رو تعریف می کنیم خاله گریه می کنه

"آ" می گه مامان گریه نکن 5-10 سال دیگه صبر کنی ما هم می میریم می ریم پیشش

شاکی می شم می گم تو بیخود کردی بخوای 5-10 سال دیگه بمیری...... تو غلط می کنی اصن همچین حرفی می زنی

می گه فکر کردی چقدر دیگه می شه زنده موند؟ می گم زیاد، باید زنده بمونیم همه مون، دیگه کسی حق نداره زودتر از 80 سالگی بمیره تو این خونه 

صورتم سرخ شده از عصبانیت بلند می شه می آد کنارم می شینه دستشو می زاره رو شونه ام بوسم می کنه و می گه الهی قربونت برم



بازم هست، این روزهامون پر شده از سکانس های تلخ و پر از لباسهای سیاه و پر از اشکهای خشک شده و پر از بغض هایی که تلنبار می شن و باوری که یاری نمی کنه اصلن اصلن اصلن.....

نظرات 1 + ارسال نظر
نازنین یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 12:05 http://zendegiroozmare.blogfa.com

خدا روحش رو غرق رحمت کنه
این پستت منو برد به آذر سال 74 موقعی که عموی 36 سالم رفت، زندگی هممون از بعد اون اتفاق فرق کرد
دقیقن حس و حالتونو درک میکنم یه جای خالی همیشگی و یه جمعی که دیگه همیشه خدا یه چیزی کم داره

همیشه خدا یه چیزی کم داره....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.