اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

صرفاً جهت .....

اول نوشت: این نوشته صرفاً جهت جلوگیری از گیر کردن در سندروم فرار از نوشتن می باشد و ارزش دیگری ندارد.


دوم نوشت: عکس هیچ ربطی به موضوع نداره، صرفاً چون بهم آرامش می داد و ازش خوشم اومد گذاشتم. (درواقع اگه بخواهید فکرشو بکنید اصلاً موضوعی نداشتم لذا عکس مرتبط قابل سرچ نبود)


باید برای پس اندازهای جسته و گریخته ام برنامه مدونی می گذاشتم همچنین برای خرج و دخلم، آخه تو برنامه 5 ساله ام خرید خونه دارم..... به همین مناسبت تصمیم گرفتم از اول آذر به مدت سه ماه تمام خرج هامو یادداشت کنم که دستم بیاد حدودا هرماه چقدر پول برای خرج های روزانه و دم دستی لازم دارم تا رو بقیه پولم حساب کنم...... لذا تو همین چند روز که دارم می نویسم عجیب غریب داره خرج پیش می آد..... اینقدر که دارم پشیمون می شم...... اگه اینقدر قانون جذب کار می کنه شاید بهتر باشه به جای خرج کردن ها از خوستگارها بنویسم تو دفترم....... شاید کیفیت و کمیتشون مثل خرج کردنهام 10 برابر شد..... والا به غرآن


از صبح احساس سرماخوردگی می کنم، تب، سنگینی سر...... دلم می خواد برم خونه و تا عصر که کلاس طراحی دارم تو تختم ولو شم....... ولی با این اوصاف محتمل تره که تا عصر اینجا بمونم و کلاس طراحی رو کنسل کنم که به استراحت برسم


دیشب دلم گرفته بود خیلی خیلی زیاد، فیلم هایی که گیس گلابتون تو وبلاگش نوشته رو به سی دی فروشی محل سفارش داده بودم، عکس پرفسورم رو سی دی ریختم، رفتم که هم فیلم ها رو بگیرم و هم یه کپی رنگی از عکسش که از این هفته نقاشی اونو شروع کنم، فیلم ها که آماده نبود، عکس هم که دادم یارو پرینت بگیره با دیدنش رو کامپیوتر همچین زیرلب می خنده که انگار دست یه بچه دبیرستانی نابالغ نامه عاشقانه پیدا کرده..... بعدشم با یه حالتی می پرسه می خواهید رو کاغذ و اندازه عکس براتون پرینت بگیرم؟ خیلی جدی گفتم نه لازم نیست لطفا اگه کیفیتش خراب نمی شه بزرگش کنید و رو همون کاغذ آ4 معمولی کفایت می کنه........

شب به پرفسور گفتم، می گه تو زیادی حساس شدی رو این قضیه شاید لبخند یارو از رو تحسین بوده و آرزو کرده که کسی عکس خودشو ببره برای پرینت...... نمی دونم شاید


جمعه عصر با لیلا و خواهرش رفتیم گلستان تمام مدت یاد اونروزی بودم که با منیره رفته بودم شاید 2-3 سال پیش چقدر شوق داشت برای اینکه پسره می خواد بیاد خواستگاری اش، داشت واسه لباس اون تو شب خواستگاری کمربند و کراوات انتخاب می کرد و می خرید و کلی خوشحال بود، حتی حالشو نداشتم برای لیلا تعریف کنم، شب تو فیس براش مسیج گذاشتم، فرداش بهم زنگ زد گفت باورت می شه دیشب تمام مدت منم داشتم به اون شب فکر می کردم، حتی به همسرم گفتم بیا بریم گلستان اونم گفته باشه بریم، ولی خودم دیگه پی اش رو نگرفتم فکر کردم بدون تو مزه نمی ده حتی اگه کسی که اون شب به عشقش دنبال کمربند و کراوات بودم کنارم باشه.


تازه دیشب بنی هم زنگ زد، تو ماشین با شوهرش و بچه ها بودن همه شون عجیب سرماخورده بودن داشتن می رفتن دکتر، بعد یه لحظه که طرف پیاده شده می گه به نظرت از کارم استعفا بدم بشینم خونه؟ تعجب کردم.... سکوتم رو که دید گفت خیلی خسته شدم از درس و کار و بچه داری و رضا هم اصلا کمکم نم یکنه، اولش کمی باهاش شوخی کردم بعد گفتم واقعا کمک نمی کنه؟ با یه آه سردی گفت نه واقعا بار همه چی رو دوش منه..... گفتم پس استعفا بده از چی می ترسی نترس بازم کار گیر می آری...... بهتر از اینه که خودتو از پا بندازی یا بچه هات با مشکل بزرگ بشن، گفت آخه دارم پست می گیرم، تازه اگه مامانم بفهمه می کشتم...... بعدم گفت، بهت حسودی ام می شه...... گفتم احمق جان تو اینقدر چیزا برای حسودی داری که حتی فکر حسودی به یه نفر دیگه مثل من به سرت نزنه.


نمی دونم چرا هرکسی رو که تو زندگیم کلا خط زدم دوباره و بطور جدی برگشت، حالا ما رو کچل فکر و خیالی هم نداشتیم ولی دیگه از وقتی شرکتمونو عوض کردیم جوری بی خیالش شدیم که انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته، اوایل که هفته ای یکبار به بهانه کلاس زنگ زد ببینه می رویم یا نه، هی ما گفتیم نمی رویمو نرفتیم چون کار داشتیم یا مهمون داشتیم........ حالا هم هر روز به بهانه پرسیدن سوالی، رسوندن خبری، کار اداری ای چیزی سعی می کنه یه ارادتی عرض کنه و یه زنگی بزنه یا اس ام اسی بده...... حوصله اشو ندارم دیگه.

نظرات 6 + ارسال نظر
ملوس چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 11:58

سلام
من دو سال پیش پیدات کردم و هر چن ماه یه بارم میام میخونمت... پروفسور دوباره برگشت به زندگیت؟ چ خوب

سلام دوست قدیمی
از زندگیم نرفته بود
ولی از آمریکا برنگشت

reihaneh banu سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 17:39

Khob karate to ro ham bekone digeeee

Ishallaaa me misheeeeee

Booos

Professor nja to mikhune? Pro jun dast bejonbun digeee
Ba ruhiyue dokhtare mardom bazi nakon

آیدا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:10

حتمن. در اولین فرصت.

مرررررررررررررسی آخ جون

آیدا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 13:13

خوب شد نوشتی داشتم نگرانت می شدم.
من اون فیلم ها رو داشتم. می گفتی برات می زدم.

فدات شم چند وقته دارم فکر می کنم فرندز رو ازت بگیرم من نصفش رو ندارم
اگه می شه زحمت بکش اونو بهم بده

آمیتریس دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:49 http://amitrisashegh.blogsky.com/

سلام خوشحالم که هنوز هستی
- برنامه ریزی مالی خیلی سخته بارها تصمیم گرفتم ولی عملی نشده و به محض یادداشت کردن ، خرجا با هم بهمنوار می آن.
- بعضی وقتا به خانمایی که صبح خوابن و راحت تو خونه اند حسودیم میشه ، اونم با درجه بالا

سلام عزیزم
خواب صبح خوبه ولی من هیچ وقت دلم نمی خواد کار نکنم

reihaneh banu یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 21:24

Akhe vaghti professor hast, dige khastegarae dige berran long bendazan. Vallaaaa

Hamun professor as hammee behtaree

پرفسور 2 سال و 8 ماهه که رفته آمریکا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.