اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

اندر احوالات سی سالگی

من اینجا زندگی ام را دوره می کنم

تب دارم

یه عالمه حرف دارم که دلم می خواد یکی بشینه جلوم و من هی بگم و بگم و بگم.....

البته مستحب تره که یارو شعورشم بالا باشه هرجا رو که من دیگه حوصله گفتن نداشتم خودش بفهمه......

درضمن اگه یه مقداری شبیه بز هم عمل کنه که هیچی نگه فقط به علامت تاکید سر تکون بده بیشتر ممنونش می شم.....


به روم نیارید می دونم همچین آدم بیکاری که اینقدرم طاقت و تحمل بالایی داشته باشه البته تو این دوره و زمونه پیدا نمی شه یا حداقل در دسترس قرار نمی گیره

مثلاً در نقش یه روانشناس می تونه ظاهر بشه که البته لابد نرخش گرونه........

با توجه به اینکه اون درد دل کوفت آدم می شه چون وقتی یاد ساعتی که بالای سرت داره برات کنتور می اندازه می افتی سعی می کنی خلاصه اش کنی........


از صبح احساس می کنم تب دارم........ 

یه عالمه شکلات سنگی و دراژه و شیرکاکائو خوردم..... الانم کلی عذاب وجدان دارم......... به کی بگم؟؟؟؟؟


امروز تولد یکی از بچه های طراحیه..... همه رو دعوت کرده رستوران..... باید دنبال سه نفر برم که بردارمشون با هم بریم....

ولی من تب دارم


دلم می خواد بخوابم

دلم می خواد غر بزنم

و بگم........ بگم که دیروز مامانم گفت پیش خانم دکتری که رفته بود برای بوتاکس چند تا دختر و پسر جوون اومده بودن

و گفت که منم برم بوتاکس کنم


و من پرسیدم مثلاً کجای صورتمو؟ بعد نگام کرد گفت پیشونیت احتیاج به بوتاکس داره

و من از صبح دارم به پیشونی ام فکر می کنم

ولی حوصله ندارم آینه ام رو از تو کیفم در بیارم و نگاش کنم


حتی حوصله ندارم به بهانه دیدن پیشونی ام برم دستشویی که آینه داره..........


من نمی خوام پیر بشم..........

نمی خوام احتیاج به بوتاکس یا عمل بینی یا هرچیز دیگه ای داشته باشم

آخه دوست ندارم زیاد ور برم با سر و کله ام......... برعکس مامانم و داداشی که مرتب تشویقم می کنن دماغمو عمل کنم یا یه بلایی سر موهام بیارم .......


یکی از مشتری ها که امروز زنگ زده بود داشت راجع به آجرهای کوره شون صحبت می کرد وسط حرفش پریدم گفتم از جای دیگه هم قیمت گرفتید؟؟؟..... تعجب کرد گفت: بله..... گفتم از همونجا خرید کنید..........


الان عمق فاجعه رو درک کردید؟؟؟؟؟


نظرات 3 + ارسال نظر
سحر جمعه 24 آبان 1392 ساعت 13:35

وای چقدر فکر می کنم که می شناسمت نه اینکه از نزدیک اخلاقاتو با اینکه فقط این وب جدیدتو دارم می خونم
دقیقا مثل منی
منم وقتی می خوام حرف بزنم دوست دارم فقط طرف سر تکون بده بخاطر همین وقتی به حرف دیکران گوش میدم فقط سر تکون میدم همه دعوام میکنن میگن یه چیزی بگو خب

ای جانم
خوشحالم که دوست خوبی مثل تو پیدا کردم

آمیتریس جمعه 17 آبان 1392 ساعت 21:45 http://amitrisashegh.blogsky.com/

الهی ، متاسفم که اینقدر حالت بد بوده امیدوارم الان بهتر شده باشی

فدات شم عزیزم
آره خدا رو شکر بهترم

پرنده گولو سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 15:13 http://thegooloobird.blogsky.com/

شاید تب داری وای مطمئناً هذیون نمیگی.پیشونی ات از وایت برد هم صاف تره!بینی ات هم خعلی خوبه.صدبار هم بگم بازم کمه

می سی گولوئم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.